یک هفته و یک روز دیگه همچنان نوزده ساله ام :) و شنبه که میاد نه شنبه ی بعدش بیست ساله خواهم شد انشاا... :)
یک هفته و یک روز دیگه همچنان نوزده ساله ام :) و شنبه که میاد نه شنبه ی بعدش بیست ساله خواهم شد انشاا... :)
1.
داشتیم راجع به تولد شوهرخواهرم حرف میزدیم ،خواهرم گفت که سورپرایزش نکنیم همینجوری بهش میگم بیاد چون اگه نگم تولده ممکنه کار داشته باشه و... بابام هم گفت آره بابا یه دفعه یه گربه بنداز تو بغلش یهویی این میشه سورپرایز =)))
2.
یه دفعه کوچیک که بودم (ابتدایی یا راهنمایی) پای کامپیوتر نشسته بودم که یهو مامانم اینا اومدن نشستن رو تختم. همینجوری هم توی چشماشون شیطنت بود و میخندیدن. یه دفعه به من گفتن که یه موش تو اتاقته منم کلی ترسیدم و اتفاقا یه چیز دایره ای سیاه روی تختم دیدم و فرار کردم. بعدا بهم گفتن که نه موش نیست و ترب سیاهه :) ظاهرا وقتی مدرسه بودم برام چنین نقشه ای کشیده بودن :)
نمیدونم مربوط به گرسنگی حاصل از روزه ست یا چیزی دیگه ایه،به هرحال الان دلم میخواد این چیزهارو درست کنم:
کیک ردولوت،کیک لیمویی، شیرینی پرتقالی،کیک هلو،مربای هلو :)
شب هم که قراره واقعا شله زرد بپزیم حالا نمیدونم من کمکی بکنم یا نه چون از الان گشنمه کلی. عجیبه با اینکه سحر نصف بسته الویه رو خوردم اما گرسنه ام.
خواهرم داره آشپزی میکنه،از مامانم پرسید الان گوشتا رو اضافه کنم به پیازا؟ مامانم گفت معلومه اضافه کن،احمق کی بودی؟!😁😁😁😁😁😁
امروز برای دومین بار در کل عمرم توی آرایشگاه بهم گفتن که بهت نمیاد بیست ساله باشی.گفتن بهت میاد شونزده هفده ساله باشی! اولین بار توی کلاس زبان بود که استاد ازم پرسید چند سالته و من گفتم بیست اونم گفت بهت نمیاد و فکر کردم دختر دبیرستانی هستی. البته اینم بگم که هنوز بیست ساله نشدم و نوزدهم خرداد تولدمه اما به همه میگم بیست سالمه دیگه چون چیزی نمونده تا تولدم :) در ضمن اینکه سنت کمتر بخوره یا دقیقا همون سنی که هستی بهت بیاد چیز خاصی نیست به نظر من.
+امروز رفتم برای تولد شوهرخواهرم کمی خرید تولد کردم،بادکنک و بشقاب لیوان چنگالای تم سبیل و... خریدم .کادوی تولدش رو دیشب بعد از شام از مغازه کنار فست فودی گرفتم که یک بلوز آبی هست.(دیشب روز همبرگر بود و کاملا اتفاقی رفتیم پیتزا خوردیم!)
مامان بزرگم سالها پیش میرفت کلاس سواد آموزی اما چیز خاصی یاد نگرفت.دیروز داشتم باهاش راجع به کلاس حرف میزدم .گفت که نمیدونم چرا وقتی میخواستم مشق بنویسم همش خوابم میگرفت =))))) یا سرکلاس دلم میخواست کمی بخوابم :) گفت سر املا برگمو دادم بغل دستیم بهش گفتم برای منم بنویس :)))) و معلم میگفت از کسی نپرس باید خودت بنویسی :)
عاشقشم یعنی. اخرشم قرار شد براش سرمشق از الفبا بنویسم که از روش بنویسه و یاد بگیره.برم بنویسم :)
مطلبی از اواخر سال 94 رو در وبلاگم خوندم که نوشته بودم:" اگر بقیه ادما رفتار زشتی از خودشون نشون بدن من باهاشون بحث میکنم."
هنوز هم این کارو میکنم در مقابل حرفهای بد و اهانت آمیز اما دیگه مثل قبل حوصله بحث رو ندارم و بیشتر ادمهای غریبه و رهگذری رو باهاشون کاری ندارم و جوابی بهشون نمیدم.البته بستگی داره چی باشه اما مثلا اگر کسی نظری بده و من مخالف باشم چیزی نمیگم معمولا. ادمای اشنا رو هم اگرچیز مهمی نباشه در عین نظر مخالفم سکوت عامدانه میکنم. یا وقتی از چیزی که بارها توضیح دادم سوال میپرسن این بار سکوت میکنم.اینجوری خیییلی اروم تر شدم و عصبانی نمیشم خیلی :) خب خداروشکر :) البته این تغییر بسیار نوظهوره در من اما امیدوارم بمونه برام :)
وااای چقدر این آدمایی که واسه خواننده های جدید موفق جوک درست میکنن و ازشون متنفرن لجم رو در میارن! اولش هی حامد همایون رو مسخره کردن،بعد حمید هیراد، حالا هم بهنام بانی.اخه یعنی چی؟چشم دیدن موفقیت یکی رو ندارین؟ خب صداشون خوبه، ترانه هاشون قشنگه،تلاش کردن ،موفق شدن. این که خوبه تنوعم بیشتره کلی گزینه واسه گوش کردن داریم!
دیشب بعد از سال تحویل یه مطلب نوشتم ولی نت رفت و مطلبم پرید.مطلبم شامل دعاهای خوب برای سال جدید بود.
خدای بزرگ و مهربانم این سال و سالهای بعد از اون رو برای همه بهترین سال های عمرمون قرار بده که سرتاسر خوشی و سلامتی و خوبی باشن.خدایا نقش خودت رو توی زندگیمون پررنگ و پررنگ تر کن.و زندگیمون رو سرشار از عشق و زیبایی و ثروت و موفقیت و چیزای خوب خوب دیگه کن لطفا :)
امیدوارم سال جدید عالی باشه من که حس بسیار عالیییی دارم خدایا شکرت ،امیدوارم همه حسای عالی داشته باشن :)
در راستای اون دوست داشتن خودم و زندگی در لحظه باید بگم توی هر دوشون خیلییی عالی شدم خداروشکر :) و البته باز هم دارم تلاش میکنم براشون. و اینکه دارم روی عصبانی نشدن هم کمی کار میکنم :)
چقدر این روزای قبل از عید حس خاص و دلپذیری بهم میدن :)
هوای عالی، خیابونای شلوغ،نزدیکی بهار، سرسبزی و هفت سین ها و گلها و ...
همشون عالی و خوشگلن :) خدایا شکرت :) خدایا لطفا دل هممون همیشه شاد باشه :)
عید امسال رفتیم تهران و کلی خوش گذشت. امسال کلی هم از بهار لذت بردم.بعدش در تابستون رفتیم کارآموزی و آخر مرداد متاسفانه پدربزرگ عزیزم رو از دست دادیم.بعدش در پاییز به شدت مشغول پروژه ام و بقیه درسهام بودم و متاسفانه در پاییز مادربزرگ مادرم رو از دست دادیم. امیدوارم روح هر دوشون قرین رحمت الهی باشه.در زمستون هم باز مشغول پروژه بودم و امتحانات و اوایل اسفند پروژه رو پاس شدم و تموم شد رفت. بعدم قرار شد به علت اینکه مشخص نبود پروژه رو پاس میشم یا نه نتونستم دانشگاه دیگه ای برای لیسانس ثبت نام کنم و این شد که ایشاا... از ترم دیگه دانشگاه خواهم رفت.و البته 30 مهر خواهر جانم عقد کرد انشاا... که خوشبخت باشن همیشه :)
درضمن امسال دختر عموم،دختر دوست مامانم،دختر همسایمون، و دوتا از نوه عمه هام(یک دختر و یک پسر) هم عقد کردن.انشاا... که همشون خوشبخت باشن و همه ی ما مردم خوشبخت باشیم و خوشحال و سالم :)
خب الانم که قبل عیده و حسااابی حال و هوای عید همه جا و در خونه هست.و حالم در کل امسال خوب بود خداروشکر. ایشاا... حال همه ی هممون در سال آینده و سالهای بعدش و همیشه عالی باشه :)))
و مطمئنم سال 97 عاااالی عااالی خواهد بود :))))
اسم امسال رو میذارم تلاش تحصیلی با حالِ خوب :)
+مادربزرگم عاشق رنگ سرمه ایه. یکبار به مادرم گفته بود من از قهوه ای بدم میاد و سرمه ای رو دوست دارم،اصلا بیا با هم سرمه ای رو دوست داشته باشیم 😀
+دستپخت مادربزرگم فوق العاده ست. امروز برای ناهار خونه ما بود و من ماکارونی با پنیر پیتزا پخته بودم.مادربزرگم خورد و برای تشویق من به بیشتر آشپزی کردن کلی ازم تعریف کرد،همچنین بهم گفت غذاهای قدیمی تر براش بپزم،مثل قرمه سبزی.
+مامانم میگفت برای اینکه عزاداریم چهارشنبه سوری توی خونه خواهیم بود. تا اینکه یک هفته قبل از چهارشنبه سوری مادربزرگم تماس گرفته بود و به مادرم گفته بود وای نکنه دیشب چهارشنبه سوری بود و ما خبر نداشتیم و جایی نرفتیم؟! خلاصه مامانم گفت برای دلخوشی مادربزرگ و برای حوصله خودمون انشاا... امسال هم میریم باغ برای چهارشنبه سوری.
+مادربزرگ چند شب پیش صراحتاً گفت: من آقا هاشم (پدر بزرگم) رو دوست داشتم. قبلاً هم مشخص بود دوستش داشته ولی یادم نمیاد اینجوری گفته باشه.
+مادربزرگم همیشه بوی خوبِ خوبِ خووووبی میده. :)
+یکبار چند سال پیش مادربزرگم "هفت تا بدینجیل" ریخت توی جیبم =))))
+من عااااشق مادربزرگمم و اونم عاااشق منه :) بله خودشیفته هستم. -_-
داشتم میومدم تو اتاقم که مامان بزرگ صدام کرد و گفت بیا پیش من.کلی بغلم کرد و کمرمو ماساژ داد. کمی حرف زدیم.ازش پرسیدم لباس عروسش چه شکلی بود، گفت که لباس عروسیش قرمز مخمل و لباس حنابندونش سبز مخمل بوده،لباس پاتختیشم صورتی.
گفت که شب حنابندون عقد کرده. و از این حرفا. چه خوب که حرف زدیم :)
پ.ن:هرگززز فکر نمیکردم روزی بیاد که مامان بزرگم بشینه فرار از زندان رو تماشا کنه!(حتی با وجود اینکه میدونستم قبلا سریال 24 رو میدید و درباره جک برامون حرف میزد! 😀)ولی الان نه تنها اون روز اومده بلکه مامان بزرگ جان وقت دیدن این سریال بعضی نکات از قسمتای قبلی رو هم گفتن بهمون :) البته من قبلا موقعی که تقریباً بچه بودم این سریال رو تاحدودی دیدم و این دفعه نمیبینمش.اما مامان،بابا،خواهرم و مامان بزرگم میبینن.
پ.ن۲: کتاب فیزیک ناممکن ها تموم شد البتهههه من نسخه الکترونیکی اش رو دانلود کرده بودم که فقط تا فصل پنجم بود و شب اولی که خوندم خیلی جذبش شدم اما بعد کم کم دیگه با دقت نخوندم و کلی فاصله افتاد تا امشب که فصل پنجم -که راجع به تله پاتی بود- رو هم خوندم و تموم شد.البته مجموعا خیلی این کتاب رو با دقت نخوندم.اما دو فصل اول و دوم رو خوب خوندم که چیزهایی ازش رو در ادامه مطلب مینویسم.
میخوام انسان بهتری باشم. خودم رو بهبود بدم.شخصیتم و رفتارم.امیدوارم موفق باشم.این هم اولینش:
خب من تا الان دو تا کار رو سعی کردم انجام بدم.یکیش دوست داشتن خودم (که تقریبا همون اعتماد به نفس هست) و دیگری زندگی در لحظه. برای دوست داشتن خودم سعی کردم اول خودم رو همینجوری که هستم دوست داشته باشم و بعد چیزهایی که فکر میکنم بد هستن رو خوب کنم. مثلا کمی ورزش کنم. زندگی در لحظه هم بسیار لذت بخش هست. خب این کار هارو به مدت یک هفته دیگه ادامه میدم تا بعدش تصمیمات بعدیم رو اجرا کنم. :)
خب امسال هم سالگرد ایجاد این وبلاگ گذشت و من حواسم بهش نبود هرچند که میخواستم امسال یادم بمونه. من 27 دی ماه 94 این وبلاگ رو ایجاد کردم و خیلییی خوشحالم از وجودش. خداروشکر میکنم بسیااار چون میتونم از اینجا به عنوان یک دفتر الکترونیکی استفاده کنم و خاطرات و هرچیزی رو داخلش بنویسم.بعدا با خوندن اینها واسم یادآوری میشه روزام رو چه جوری گذروندم و چه عقایدی داشتم یا به چه چیزهایی فکر میکردم.هرچند که اخیرا خیلی نمینویسم راجع به چیا زیاد فکر میکنم.ولی انشاا... از این به بعد بیشتر خواهم نوشت.
امیدوارم که همیشه ی همیشه در اینجا بنویسم و همه چیز رو به یادگار نگه دارم. :)
الان که فکرشو میکنم میبینم انگار یک فرصت زندگی کردن دوباره بهم داده شده.شاید اگر کمربند نمیبستم فقط صدمه زیادی میدیدم و جونم رو از دست نمیدادم ولی شاید هم اتفاق بدتری می افتاد.بنابراین من دوباره فرصت زندگی کردن دریافت کرده ام و از این بابت خداروشکر میکنم.
باید از این به بعد بهتر باشم.یک ادم بهتر، با رفتاری بهتر.نباید بیخودی و زیاد عصبانی بشم و باید مهربون تر باشم با همه. باید کاملا غیبت و اینجور چیزهارو کنار بذارم.همچنین باید بیشتر با خدا باشم.و شاد تر باشم در لحظه زندگی کنم و از زندگی لذت ببرم و به همه هم توصیه های خوب اینچنینی بکنم.
خدای بزرگ و مهربون شکرت که بهم فرصت زندگی دوباره دادی.ممنونم که توی هر لحظه زندگی هامون قدرت و بزرگی و مهربونی ات رو نشونمون میدی ولی گاهی متوجه نیستیم.
و همچنین ممنون از روزای بی اتفاق و تکراری که میتونست پر از اتفاقات بد باشه :)
از اینکه میرم با موهام هرکاری بکنم،اتو کنم سشوار کنم شونه کنم، وقتی برم حموم باز فِر میشن خیلی لذت میبرم.میدونم خیلی عادیه وقتی میری حموم موها به حالت عادی و اصلیشون برگردن اما به نظر من خیلی عجیب و جادوییه که هر بار با تماس آب موهام فر میشن =)))))
این پست به مناسبت روز موی فر که دیروز بود هست.شاید هم امروز باشه. به هرحال :)
در ضمن: شاعران از موی صاف و لخت کمتر گفته اند، بسکه مضمون در دل موی مجعد ریخته. بعله =))
دیشب که خونه ی مادربزرگم بودم و کمی پیش مامان مادربزرگم نشستیم اصلا فکرشم نمیکردم فردا شب [یعنی امشب] برم اونجا برای مراسم ختم مامانِ مادربزرگم.
مامان مادربزرگم چند سالی بود که اسیر تختخواب شده بود و مادربزرگم مواظبش بود. چند روزی بود که دچار زخم بستر شده بود و خیلی درد داشت و امروز ظهر دار فانی رو وداع گفت.
انشاا... که روحش قرین آرامش باشه. از این فقدان ناراحتم و برای این هم ناراحتم که مادربزرگم در عرض چند ماه به کلی تنها شد.اول پدربزرگم رفت و بعد هم مادر مادربزرگم.
انشاا... که خدا به هممون مخصوصا مادربزرگم صبر بده.
گزوه دوستانه ای که داریم رو دوست دارم.من و شیوا و زهرا و فاطمه.با اینکه اولش به نظرم به هم نمیخوردیم. اما کم کم مچ شدیم.اول با زهرا. و از ترم پیش با فاطمه.خیلی جور شدیم و خیلی بهمون خوش میگذره خداروشکر :) شوخی ها و کدای مخصوص به خودمونو داریم :) که شایدم لوس و بی مزه باشن اما کلی ماهارو میخندونن. مثل اینکه امروز متوجه شدیم زهرا به همه پرسنل دانشگاه سلام میکنه و تصمیم گرفتیم به نشونه اعتراض هی به همدیگه سلام کنیم و احوالپرسی :دی یا اینکه اون روز پشت ترافیک یه اقایی هی میزد توی سر ماشینش و اولش همه خندیدیم ولی یکم بعدش متوجه شدیم این قضیه برای فاطمه خیلییییی خنده داره و خیلی خیلی خندید :) و از اون به بعد من گاهی همون حرکت رو توی هوا انجام میدم و فاطمه کللللللی میخنده:دی
دلم میخواد این دوستای عزیزم توی دوره کارشناسی هم باهام باشن.هرچند اون موقع احتمالا باید بزرگترانه رفتار کنیم و همچنین فضای دانشگاه ممکنه با دانشکده کوچیک فعلیمون فرق داشته باشه اما به هرحال یه جورایی میتونیم دیوونه بازی هامون رو حفظ کنیم :)