مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
۰۴شهریور

خیلی وقته نیومدم انقدر سرم شلوغ بود. الان یه چند روزه کارامو دادم دست نویسنده ها و اینا حالا بعدا میگم و خیلی چیزا هم اتفاق افتاده مثل خونه مامان بزرگ و خاله و...

اما چیزی که الان میخوام ازش بنویسم محرمه. الان داره دسته میاد توی خیابون. صداش میاد اینجا. چقدررر دلم واسه اون روزای بچگی تنگ شده. اما حتی واسه پارسال هم. چون هرشب میرفتیم حسینیه و بهترین حسا رو داشتم. واقعا چقدر دلتنگم. و این موضوع باعث میشه بیشتر از بعضی چینیای بی مسئولیت بیزار بشم.

خدایا شکرت برای امام حسین (ع). واقعا. چه حال عجیبیه. چه حال عجیبی. خیلی عجیب. خدایا شکرت. ای کاش امسال هم میشد عزاداری کرد به خوبی سالای قبل توی حسینیه. اما فقط میشه الان صداشو گوش کرد. البته زیارت عاشورا رو میخونم خداروشکر. 

خدایا شکرت. باید بیام بنویسم از همه چی.

مژگان ❤😻
۱۴مرداد

وااای مدتیه نیومدم اینجا. واقعیتش اینه که این روزا حجم کارم زیاد شده و حوصله ام یکم کمتر شده. درگیر انجام کارای بیزینس خودم هم هستم. انشاا... از شهریور ماه قراره استارتش رو بزنم. به امید خدا انشاا... که به خوبی و خوشی باشه و خیر باشه و پربرکت واسه خودم و کسایی که مشغول کار میشن داخلش. 

صد تا کار هم میخوام انجام بدم . مثلا میخوام برم کلاس تیرکمون. خیلی دلم میخواد. یا تیراندازی. یکی از این دو تا. و تابستونی که کارتینگ نباشه و ایستگاه ادرنالین نباشه هم خوب نیست که. کارتینگ رو واسه کلاسه و کرونا میترسم. اما انشاا... برم ادرنالین رو هفته اینده. 

یکم دلم میخواد اروم بشم. توی ذهنم شلوغه انگار. کتاب میخونم و کار میکنم و کمی بیرون میرم. خوشحالم که درسم تموم شده و وقتم آزادتر شده. میتونم حسابی حال خودمو خوب کنم. اما میگم که ذهنم شلوغه انگار هزارتا فکر با هم حرف میزنن و میگن به ما فکر کن. اما خب توکل که باشه ، توکل که باشه، امان از وقتی که توکل باشه. اون وقت نمیدونی چی میشه. منم که توکل کردم دیگه اروم ترم و حرفی ندارم. حالم خوبه البته ها! مگه فقط وقتی حالت بده باید توکل داشته باشی؟! 

اما درمورد شلوغیه ذهنم انشاا... کتاب قدرت حال رو شروع کنم که کمی بمونم توی لحظه حال. و دیگه اینکه قول میدم زود بیام. و دیگه اینکه دلم کنسرت و تئاتر میخواد اما خب کرونا. خدایا این کرونا رو تموم کن لطفا. طاقت شنیدن صدای آمبولانس و دیدن اعلامیه مردم و شنیدن این که فلانی از کرونا فوت کرد و اخبار بدش و همه این چیزا رو ندارم. طاقت ندارم مردم رو اینجوری ببینم. خودت میدونی. کمکمون کن. ❤️ و اما شکرت و شکرت و شکرت، فقط برای اینکه هستی.

مژگان ❤😻
۲۸تیر

دو هفته ای هست که نیومدم اینجا و انقد نوشتنی ها زیاده که هی میگم بذار سر فرصت بیام. اما دیگه الان تصمیم گرفتم بیام بنویسم کمی. اول اینکه وضعیت دلار و سکه رووووو :/// ینی هر روز داره گرون تر میشه. بعدم اشاره کنم به کرونا و طاعون و اینکه چقدر مردم چین بی مسئولیتن ( نه همشون البته) ، اینم بگم که شاید مشکل از جای دیگه باشه اما به هر حال. 

دیگهههه؟ اهان کلا حالم خوبه ها، خداروشکر اروم و خوبم. کارمو میکنم، بیرونمو میرم، یکم رو پروژه دانشگاه کار کردم. دوستامو میبینم، با خانواده میریم باغ و بیرون، کارای باغ داره تموم میشه الحمدلله . و خیلی اتفاقای خوب دیگه که نمیشه نادیده شون گرفت.

درسم هم که تموم شد! نمیتونم با اطمینان بگم هنوز البته! اما امتحانا تموم شد و پروژه هم؛ هرچند استاد گفت روش‌کار کن بیشتر اما حالشو ندارم . اما دیگه محصل نیستم! و شاید دیگه هیچوقت نرم چیزی بخونم. شاید به جز آیلتس یا تافل دیگه هیچ امتحان خاصی ندم. و خلاصه که راحت راحت شدم از درس! خالا یه بار باید یه کم خاطره از مدرسه و دانشگاه و اینا بنویسم اینجا.

این تابستون شیرینه! خداروشکر واقعا . خدایا ممنونم که منو یادت نمیره و هیچوقت هیچوقت هم یادت نرفته هیچوقت. و تو کسی هستی که هیچوقت بنده هاشو فراموش نمیکنه و همیشه هواشونو داره. تو اونی که مهربون تره از همه و بخشنده تره و همه چی تموم تره. تو. خدای عزیزمی و وقتی دارمت دیگه هیچی نمیترسونه منو. تو هستی و کافی هستی، چون خودت سرچشمه همه چی و همه چی هستی. دوستت دارم! به روش خودم و میدونم تو هم به روش خودت که عالی ترینه، دوستم داری.

شب بخیر! باغ بودیم امشب ساندویچ خوردیم و الانم کلی خسته ام و یکم گرممه. پس برم بخوابم احتمالا! راستی در حال ترک اینستام دو روزه. دیگه نمیدونم چی بشه. از کتابای زیاد این مدتم دیگه چیزی ننوشتم. میام بازم مینویسم :) خدایا شکرت. 

 

اهان اینم بگم که مامانم قلبش یکم تند میتپید امروز و یه مدت پیش هم چند بار اینطور شد. امروزواسش نوبت دکتر گرفتم. انشاا... که خوبه حالش. اگه کسی میبینه این پستو التماس دعا! هرچند بعید میدونم با این رمزا کسی ببینه ! البته خدا میبینه و همین کافیه :)

مژگان ❤😻
۱۵تیر

ی بار بابابزرگم هی اسممو میگفت ، منم بچه بودم و خیلی خجالتی. هیچی نمیگفتم. اخرش گفتم هی نگو مژگان. گفت پس چی بگم. گفتم بگو درخت. :)))) خالا دقیقشو یادم نیس اما همچین چیژی بود این خاطره. 

خلاصه که دلم واست تنگ شده. بیا بگو درخت بهم. یا بیا یخ چیزی بگو.

مژگان ❤😻
۱۵تیر

وای نمیدونم چند وقته نیومدم اینجا. اما قضیه اینه که من دو تا امتحان دارم. امروز و پنجشنبه. بعد فکر میکردم امروز گرافیکه پنجشنبه وب. واسه همین کمی گرافیک خوندم و برنامه ام تین بود چند روز پشت سر هم وب بخونم. تا اینکه ظهر جمعه متوجه شدم امتحانا برعکسه و یه شنیه وبه. برای همینم شروع کردم خوندن و اینا. این اولین بار بود تو کل سالای تحصیلم که اشتباه متوجه میشدم تاریخو. با وجود این کمی خوندم و خداروشکر امنحان انلاین بود. برا همینم خوب تونستم بنویسم و سوالا هم اسون بود تقریبا .
شیوا میگه خدا خواسته استباه متوحه بشی که هی نخونی/ چون راحت بوده! راستم میگه فکر کنم. بعد امتحانم رفتیم گل خریدیم و عکاسی برای پیج. این روزا سرم شلوغه اما حال دلم خوبه خداروشکر.

 

مژگان ❤😻
۰۵تیر

یه تمرین مراقبه هست تو کتاب چگونه در این دنیای مزخرف... ، بعد میگه کسی رو تصور کنین که براتون عشق خالص به همراه داره مثلا یه بچه. تا گفت یه بچه یاد نیهاد اقتادم. و واقعا واقعا برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که کتابا ما رو انتخاب میکنن و حتی کتابا تصمیم میگیرن کی بریم سراغشون و کی نخونیم، کی دوباره بخونیم. واسه من که اینطور بوده. تازه همین موضوع که دنیای سوفی رو هر بار خوندم ، به موقع بوده رو همین حالا تو بلاگ اینستا نوشتم. و خیلی این موضوع درسته به نظرم. 

مژگان ❤😻
۰۳تیر

امروز نیهاد و نویان اومده بودن خونمون نقاشی یاد بگیرن. انقدر بوس کردم نیهاد رو که نگووو. تپلوی من ، عاشقش شدم و البته عاشق نویان هم شدم چون دو تاشون خوشگل و مودب و تپلو بودن. همین :) ماشاا...  ۸ و ۱۰ سالشونه و انقدر خوب رفتار میکنن که حد نداره. :**

مژگان ❤😻
۳۰خرداد

امروز باغ بودیم. دراز کشیده بودم تو هوای محشر و کلی کتاب خوندم. کتابی از جان گرین نویسنده نحسی ستارگان بخت ما. الانم حسابی خسته ام . و میخوام بخوابم واقعا. البته بگم که ظهر گرممم بود . رفتم بالای پشت بوم یه نگاهی انداختم ، پشت بوم اتاق حدید، و خیلی خوشگل بود و باحال و خنک . دیگه میرم از این به بعد :)

شب بخیر.

مژگان ❤😻
۲۸خرداد

دیگه نیومدم بنویسم از بعد تولدم! یکی اینکه بابا طبق هرسال اسمس نداده بود، چون هر سال مداد. به مامانم گفتم بهش گفت ، مسافرت بود خودمم پی ام داذم تولد مبارک . دیگه کلییی پیام تبریک فرستاد. و بعدشم گفت دیدی فرستادم :) 

دوشنبه ۲۶ خرداد هم رفتیم کافه لوتوس با دوستام و تولد گرفتیم. کلی هک عکسای خوشگل نارنجی گرفتم. دیگههه بگم، یه لیست از نوشتنی ها درست کردم که بسام اینجا بنویسم از خاطرات بچگیم! 

فکر میکردم ۲۲ سالگی یعنی سن بالا اما الان احساس خوبی دارم چون بالاخرههههه دیگه احساس نمیکنم بچه ام! حس میکنم بالاخره جوونم ! خدایا شکرت. 

دیگه چی؟ سرم کلی شلوغه و پروژه نهایی وب هم اضافه شد به این داستان. راستی امتحان عملی گرافیک هم دادیم با شیوا گروهی :)

الانم میخوام برم برای فید پیجم فکر کنم و ایده بنویسم. و اینکه درباره مراقبه تو پیج بنویسم. فعلا :) حالمم عالیه راستی خداروشکر. امروز کمی مراقبه کردم و عالی بود بهتر از هر چیزی که فکر میکردم. 

مژگان ❤😻
۱۹خرداد

امروز کلی تبریک گرفتم. بابامم ظهر اومده بود ببینه من کجام گفته مژگان خانوم کجاست. دی منم حموم بودم. دگ شیوا رو هم رفتم دیدم کاردانان اموزشگاه. کلی حرف زدیم و خوش گذشت. 

مژگان ❤😻
۱۹خرداد

تولدم مبارک 😊😊😊 امروز حالم عالیه و البته تصمیم گرفتم عکاسی کنم واسه تولدم . خدایا شکرت واسه همه چی❤️❤️❤️

مژگان ❤😻
۱۸خرداد

فردا تولد ۲۲ سالگیمه. یهنی الان اخرای ۲۱ سالگی هستم. توی ۲۱ سالگی اتفاقات کاری خیلی خوبی واسم افتاد. کار کردم، کلی ایده جدید پیدا کردم و تصمیم گرفتم واسه کار جدید و کارای جدید در واقع. خلاصه که از لحاظ کاری عالی بود. به جز اینکه گاهی اوقات کار محتوا رو دوست ندارم. دیشب نداشتم، امشب دارم! 

خب بگذریم، به جز اون کلی خرید کردم لباس و چیزای مختلف. کلی بیرون و کافه رفتم، روزای خوب و بد داشتم. کلی کتاب خوندم. کار بلاگری رو شروع کردم. که خداروشکر داره به جاهای خوبی میرسه. 

دیگه چی؟ کلی برنامه ریزی کردم و بهش عمل کردم. کلی درس و پروژه و متن و پست و کار گرافیکی . 

نمیدونم ! راستش این چند روزه شاید بهتره بگم این ماه یکم ناراحتی واسم داشته. اما هنوزم خرداد واسم دوست داشتنیه. به ویژه ۱۹ خرداد. هر چقدرم حالم خوب نباشه یا عصبانی و ناراحت باشم، حالم در کل و از ته دل خوبه. واسه همینم میگم که ۲۱ سالگی رو دوست داشتم. و سلام میکنم به ۲۲ سالگی، راستی فرمانهایی مه نوشتم اخیرا رو هم خیلی دوست دارم:

بهت ایمان دارم خدا

شجاع هستم همیشه و برای تولدم 

خودمو با هیچکس مقایسه نمیکنم

معذرت خواهی میکنم و عذاب وجدان ندارم

خدا منو دوست داره

هرکس زندگی خودشو داره. 

همه چیز برای هرکس در بهترین زمان مخصوص خودش اتفاق می‌افته 

من پر از ویژگیهای ارزشمند و متفاوتم

حرف مردم برام مهم نیست

من خودم رو همینطوری که هستم میپذیرم

خودم باشم

خب خدایا شکرت. واسه امسال. چون زنده بودم و زندگی کردم و باز هم فرصت زندگی کردن دارم. خدایا شکرت. واقعا شکرت. که هستی و بهم اجازه و افتخار میدی که باهات حرف بزنم ، ازت عشق بگیرم و بهت عشق بورزم. 

شب بخیر دنیا. و فکر کنم کم کم خداحافظ ۲۱ سالگی و سلام به ۲۲ سالگی عزیز. انشاا... که خیلی خوب باشی واسم. 

مژگان ❤😻
۱۳خرداد

الان داشتم با خدای عزیزم حرف میزدم، یه قطره اشک از چشمم ریخت روی گونه ام. و چقدر ممنونم به خاطر این قطره اشک شوق . قطره اشک دوست داشتن خدای عزیزم. ممنونم خدای عزیزم برای همه چیز. دوستت دارم.

مژگان ❤😻
۱۲خرداد

قبلا هم همیشه میدونستم خدا دوستم داره، اما دیروز فکر کنم، به این نتیجه رسیدم که خدا واقعا دوستم داره؛ واقعا حسش کردم. واقعا از ته ته دلم. که خدا دوستم داره و حواسش بهم هست و هوامو داره و تمام این حسای خوب. ممنونم خدای عزیزم. خودت میدونی که منم عاشقتم ❤️❤️❤️❤️❤️
دعاهامو میشنوه، صدامو میشنوه، منو میبینه، دوستم داره، دوسش دارم. خدایا شکرت.

مژگان ❤😻
۱۰خرداد

خب نسبت به اون دو تا پستی کخ نوشتم حالم بهتره تقریبا اما نمیتونم بگم کاملا خوبم. باز اینم بگم در فاصله ای که اینجا نیومدم خوب بودم :) بد شدم باز اومدم :) خلاصه که امروز کلییی کار کردم و کلاس انلاین بیخود هم داشتیم (گرافیک) و خیلی خیلی خیلی خیلی خسته ام. البته استاد خوبه ها اما حس میکنم درسش کمی به درد نخوره. نمیدونم . 

واقعا دوست دارم برم بیرون، برم کافه، همه چی مثل قبل شه. از لحاظ روحی به یکم ارامش و تغییر خوب نیاز دارم. انشاا... رخ بده. 

الان که اینا رو نوشتم، بهترم . راستی یه گروه اینستایی هم در جهت حمایت از بلاگرهای کتاب هستش که عضو شدم امیدوارم خوب باشه. البته نه اینکه من فقط بلاگر کتاب باشما. اما منم عضو شدم. 

همین فعلا. شکرت خدای عزیزم که همه چی تویی و تویی و تویی. 

مژگان ❤😻
۰۸خرداد

فکر کنم اولین باری که خورشت ماست خوردم دبستا بودم و یه مهمون داشتیم. انقدر خوشمزه بود که نگوووووو و هرگز مثل اون نخوردم دیگه. شایدم یه بار توی عروسی بود که اولین بار خوردم اما طعم اون که گفتم واقعا عالی بود. 

چرا اینو میگم؟ یهو یادم افتاد : دی

پ. ن: امروز کلی کار کردم و خسته امممم

مژگان ❤😻
۰۷خرداد

امشب هم خوش‌حال نیستم، بدحالم. و با همه قهرم به جز خدا. من به تنگ آمده ام از همه چیز. دیشب نوشتم حالا خیلی هم حالم بد نیست؛ اما امشب هست. من به تنگ آمده ام از همه چیز. (اوه فکر کردم ننوشته بودمش!) اشک‌ها از روی گونه غلت میخورن و پرت میشن پایین روی شونه ام. بعضی هاشون به بالش برخورد میکنن و بعضیاشون همونجا روی شونه ام جا خوش میکنن. 

بدحالم از اشنا ها، از اعتمادهای بیجا بهشون و از دوست داشتنشون. خوشحالم که فهمیدم نباید دیگه اعتماد کنم بهشون. 
صد البته چیزایی واسه شکر کردن زیادن . دل گرفته نمیفهمه اما من که میفهمم. پس شکرت، چون تو باهامی و این مهم‌ترین چیزه. و شکرت برای هزاران چیز، هزاران بار

مژگان ❤😻
۰۶خرداد

من به تنگ آمده ام از همه چیز ، بگذارید هواری بزنم.

این شعر کوتاه روایت حال الان منه. چون میخوام دیگه تمام چیزا رو اعم از مثبت و منفی بنویسم، میگم که: نمیدونم اسم این حس چیه، غم؟ استرس؟ اما بیشتر از همه همون چیزیه که نوشتم انگار: من به تنگ آمده ام از همه چیز.

راستش دیروز داشتن فکر میکردم چطور بعضیا حرمت نون و نمک نگه نمیدارن. امروز تو ارایشگاه خانوم ارایشگر با تلفن جرف میزد و میگفت: ادما حرمت نون و نمک نگه نمیدارن اگر نگه میداشتن، خیلی چیزا فرق میکرد و خیلی اتفاقا نمی افتاد و... (نقل به مضمون البته) . 

خلاصه که بله! بعضیا حرمت نون و نمک ندارن، معرفت ندارن، انسانیت رو نمیدونن چیه. و جالبه منظورم از اون بعضیا در حال حاضر فقط ادمای آشناست و نه غریبه! بابا پس میگفتن فامیل گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن که! چی شد پس؟ امان از فامیل، امان از اشنا. که هل میدن ادمو، که حرمت نون و نمک و هیچی حالی‌شون نیست. 

من یکی که دیگه به این فکر نمیکنم فلانی فامیله، اشناس، نمیخواد بترسم، باید هواشو داشته باشم و...  نه نه نه . فامیل و غریبه وجود نداره. ادم آدمه و غیر ادم هم غیر ادم! فامیل و غریبه هم نداره. منظورم از ادم بودن هم انسانیت داشتنه. میتونم بگم فارغ از دین، اما نمیگم! چون که دیدم واقعا دین دارهای واقعی فرق دارن با بقیه. یه چیزایی واسشون مهمه، یه حرمتایی نگه میدارن. از خدا میترسن .

اخیش راحت شدم اینا رو نوشتما! نه اینکه حالم بد باشه و اینا، بیشتر به تنگ آمده ام از همه چیز. فکر میکنم (و امیدوارم) فردا که پاشدم بهتر شم. انشاا... . خدایا شکرت برای همه چی. مهم تر از همه برای بودنت، برای حضور، برای اینکه میدونم میشنوی منو. و چه جالب امشب خدا توفیق گوش کردن به آیات قرآن رو بهم داد. و اولین ایه به این مضمون بود که عجله نکنید خدا جواب ضالما رو میده. :) شکرت خدای جانم . 

مژگان ❤😻
۰۶خرداد

کوچیک بودم کارگردانی دوست داشتم و انجام میدم.

مژگان ❤😻
۰۳خرداد

یه تایمی از کار محتوا متنفر شده بودم و یه زور انجام میدادم، اما امروز داشتم فکر میکردم وقتی بیزینس خودمو شروع کنم، چطور از نوشتن محتواها بکنم؟!

مژگان ❤😻