جمعه واسه ناهار رفتیم باغ.توی راه عموم رو تانیا بغل دیدیم جلوی باغشون و پریدیم پایین انقدر بوسش کردییییم و رفتیم یه چایی خوردیم.توی باغ عروسک تانیا رو خوابوندم و اونم نگام میکرد،کیانا گفت وقتی یه عروسکاشو میخوابونم همشونو میاره بخوابونم به اضافه هرچی دم دستشه، مثلا پارچ رو میاره میگه بوسش کن و بخوابونش :)))) و اینکه گفت یه دفعه کلی عروسکشو بوس کردم و براش لالایی خوندم یه دفعه حسودیش شد اومد عروسکو پرت کرد خودش نشست تو بغلم :)))) بازم این دفعه زبونمو که درمیوردم هی میخواست بگیره و اصلا بکنه از ته :) بابام براش صدای هاپو درمیورد اونم سعی میکرد این صدا رو تکرار کنه انقدر بامزههه بود :)
خلاصه بعدش کیانا و تانیا اومدن باغمون و تانیا با سنگها و چوب و اینا بازی میکرد و تا رومو اونطرف میکردم میخواست بخوردشون :) یا اینکه میرفت توی فضای خالی زیر منقل ساخته شده از کاهگل و سنگ و اینا :) یه جارو برداشت و داشت همه جا رو جارو میزد :)
عزیزم خیلی چیزای شیرین داره و وقتی شیرینی یا نوشابه میخوره میخنده :) هربار بهش گرمک تعارف میکردیم میگرفت و میخورد :) هرچیزیم میخوره با گردن و گلوش دستشو خشک میکنه مثلا گز مالیده بود به گردنش و گرمک هارو که خورد دستاشو مالید به موهاش :) موبایل رو میداد دست من حرف بزنم :) شدیدا دلش میخواست الوچه بچینه از درخت :) خلاصه با همه اینا کاملا مشخصه که من عاااشق تانیا هستمممم :*****
و بعد از باغ هم رفتیم کمی دور زدیم. امروز هم رفتیم یه کم ابن سینا و بعدش هم نظر من سه تا لباس خونه گرفتم و میخواستم یک مانتو هم بگیرم که گیرم نیومد. یه شیرینی های بسیااار خوشمزه ای از نظر گرفتیم و نوش جان کردیم :)
پی نوشت:
1-خدایا شکرت و خدایا لطفا حال هممون همیشه خوب باشه :)
2-دلم میخواد اشپزی یاد بگیرم اما خیلی تنبلی میکنم در این خصوص،انشاا... که به زودی یاد بگیرم :)
3-سلام بر اردیبهشت زیبا :) عجب بوی گلی داره حیاطمون :)