مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷۱۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۱۳ارديبهشت

دیروز برای اولین بار تاس کباب پختم که همه گفتن خوشمزه اس :) اما فکر میکنم گوشتش کمی بیشتر باید سرخ میشد و ربش کمی زیاد بود. به هرحال خوب بود برای اولین بار. عصر هم رفتیم باغ آش رشته خوردیم و چیزای دیگه، دایی اینا هم اومدن و شوهرخواهرم هم بود.

کتاب "دروغ های کوچک بزرگ" رو از فیدیبو گرفتم و فیلم هم گلشیفته رو میبینم.

و یک تصمیم مهممم بالاخره میخوام برم کلاس زبان انشاا... :)

مژگان ❤😻
۱۲ارديبهشت

راستی ننوشتم اینجا که دیروز اولویه درست کردم :) با تزیین گلهای کمی ناشیانه ی هویجی و البته الویه ی خوبی شد :) عصر هم رفتیم باغ و از خالی بودن جای اولویه هم صحبت به میان اومد :)

پ.ن: امشب رفتم توی ایوون "خاما" بخونم، از بس هوا سرد بود فرار کردم توی اتاقم :)

دیشب هم نصفه شب یک بارون جانانه اومد که نگو، بابا میگه باغ خیلی بیشتر اومده بارون.

مژگان ❤😻
۰۹ارديبهشت

+امروز فسنجون پختم که واقعا جا افتاده و خوب شد اما کمی شور.فکرشم نمیکردم انقدر جا افتاده بشه :) دستورشو از سایت hamdore.com برداشتم، همچنین برای اولین بار به تنهایی برنج پختم که اونم خوب شد خداروشکر :)


+فیلم آنام داره به جاهای خوبی میرسه و جالب تر از قبل شده. 


مژگان ❤😻
۰۸ارديبهشت

پنجشنبه عموی مامانم اومد ایران و من جمعه دیدمش.دیشب و امروز خونه ما بود و اصر هم رفتیم کمی گردش و اینا.

جمعه تانیا جانم رو از باغشون برداشتیم به همراه کیانا و رفتیم باغمون کمی باهاش بازی کردم اما بعد خوابش گرفت و کلی خوابید.انقدرررر خوشگل خوااابیدددد :) 

مژگان ❤😻
۰۵ارديبهشت

یکشنبه رفتیم ارایشگاه و دوشنبه هم رفتم خونه مادربزرگم کمی و بعدش رفتم پیش زهرا دوستم مغازه داییش حرف زدیم و برای تم تولدم تصمیم گرفتم و ... عصرش هم کلللی بارون اومد خداروشکر،رفتیم توی ایوون چای خوردیم خیلی چسبید :)

سه شنبه هم رفتیم خونه مادربزرگ و آش رشته خوردیم ،امروز صبح مامان بزرگ و خاله رفتن کاشان و امشب برمیگردن انشاا... شایدم تا حالا برگشته باشن :) و امروز عصر رفتیم کمی خرید و بعد هم مرغ سوخاری خوردیم :) البته من از همون اول که پیاده شدم از ماشین گرسنه بودم و یه پیتزا پیراشکی خوردم :)


پ.ن: این چند روزه نیومدم وبلاگ به این دلیل بود که گوشیم شارژ نمیشد و امروز درستش کردم :)

مژگان ❤😻
۰۱ارديبهشت

جمعه واسه ناهار رفتیم باغ.توی راه عموم رو تانیا بغل دیدیم جلوی باغشون و پریدیم پایین انقدر بوسش کردییییم و رفتیم یه چایی خوردیم.توی باغ عروسک تانیا رو خوابوندم و اونم نگام میکرد،کیانا گفت وقتی یه عروسکاشو میخوابونم همشونو میاره بخوابونم به اضافه هرچی دم دستشه، مثلا پارچ رو میاره میگه بوسش کن و بخوابونش :)))) و اینکه گفت یه دفعه کلی عروسکشو بوس کردم و براش لالایی خوندم یه دفعه حسودیش شد اومد عروسکو پرت کرد خودش نشست تو بغلم :)))) بازم این دفعه زبونمو که درمیوردم هی میخواست بگیره و اصلا بکنه از ته :) بابام براش صدای هاپو درمیورد اونم سعی میکرد این صدا رو تکرار کنه انقدر بامزههه بود :)

خلاصه بعدش کیانا و تانیا اومدن باغمون و تانیا با سنگها و چوب و اینا بازی میکرد و تا رومو اونطرف میکردم میخواست بخوردشون :) یا اینکه میرفت توی فضای خالی زیر منقل ساخته شده از کاهگل و سنگ و اینا :) یه جارو برداشت و داشت همه جا رو جارو میزد :) 

عزیزم خیلی چیزای شیرین داره و وقتی شیرینی یا نوشابه میخوره میخنده :) هربار بهش گرمک تعارف میکردیم میگرفت و میخورد :) هرچیزیم میخوره با گردن و گلوش دستشو خشک میکنه مثلا گز مالیده بود به گردنش و گرمک هارو که خورد دستاشو مالید به موهاش :) موبایل رو میداد دست من حرف بزنم :) شدیدا دلش میخواست الوچه بچینه از درخت :) خلاصه با همه اینا کاملا مشخصه که من عاااشق تانیا هستمممم :*****

و بعد از باغ هم رفتیم کمی دور زدیم. امروز هم رفتیم یه کم ابن سینا و بعدش هم نظر من سه تا لباس خونه گرفتم و میخواستم یک مانتو هم بگیرم که گیرم نیومد. یه شیرینی های بسیااار خوشمزه ای از نظر گرفتیم و نوش جان کردیم :)


پی نوشت: 

1-خدایا شکرت و خدایا لطفا حال هممون همیشه خوب باشه :)

2-دلم میخواد اشپزی یاد بگیرم اما خیلی تنبلی میکنم در این خصوص،انشاا... که به زودی یاد بگیرم :)

3-سلام بر اردیبهشت زیبا :) عجب بوی گلی داره حیاطمون :)

مژگان ❤😻
۲۹فروردين

امشب کتاب "اسب رقصان" تموم شد. مثل همیشه بگم که ترجمه خانوم مریم مفتاحی عالی بود.داستان هم خیلی خوب بود.راجع به دختری به نام سارا که اسب سواری  و حرکات نمایشی با اسب رو از بچگی توسط پدربزرگش یاد گرفته .این دختر به طور اتفاقی با وکیلی به نام ناتاشا که در آستانه جدایی از همسرشه آشنا میشه و ... 

از اینکه پایان داستان فقط در چند سطر خلاصه نشد و چند صفحه بهش اختصاص داده شد تا همه چی گفته بشه هم خوشم اومد :)


پ.ن: عجب هوای خوبی :) امروز رفتیم بیرون خواهرم مانتو گرفت. قبلش هم قسمت جدید شهرزاد رو دیدم

مژگان ❤😻
۲۸فروردين

امروز یک روز فوق العاااده بود :) به همراه مامانم،خواهرم و دختر عمو جان رفتیم موج های دریایی در ویلا شهر و کلی بهمون خوش گذشت :)

اولین بار اونقدرها از رفتن توی سرسره ها نمیترسیدم چون نمیدونستم قراره چی بشه اما توی خود سرسره ها خیلی ترسیدم هرچند دفعه دومی که رفتیم توی سرسره ها برام عادی تر شده بود.البته سرسره سبز همچنان وحشتناک بود چون داخلش تاریک بود و هیچی دیده نمیشد و خیلیم میپیچید و من تقریبا در کل مسیرش چشمام رو بسته بودم. چاله فضایی هم خیلی جالب بود؛اولین بار که چیز زیادی نمیدونستم و ترسیدم،دومین بار بهتر بود اما سومین بار با سر رفتم توی آب و کلی آب خوردم و البته دومین و سومین بار به خودم میگفتم اخه چرا باز اومدی توی این سرسرهههه؟!!! 
سرسره یو هم باحال بود و کلا سرسره ها خوب بودن .مامانم فقط سرسره زرد رو اومد و قرمز رو من گفتم میترسی و نیومد البته حالا پشیمونم کاش میذاشتم بره، البته خب من از همون لحظه ای که ترسیدم گفتم مامان خیلی میترسه و نباید بذارم بیاد.به جاش مامان کلی توی رودخونه بود و استخر موجی که این دو تا هم فوق العاده بودن :) به خصوص رودخونه که خیلی باحال بود و ما همش میرفتیم جایی که آب میپاشید :) جکوزی و استخر و سونا هم رفتیم البته سونا رو دوست ندارم و کمی موندیم فقط. اونجا در کافی شاپ دسر و شیک نوتلا و دوغ و خاکشیر و توی فست فود هم سیب زمینی و قارچ سوخاری. خلاصه که خیلی خیلییی باحال بود :)

پ.ن: خدایا شکرت و لطفا حال هممون همیشه خوب باشه :)
پ.ن۲: الان احساس پیچ و تاب سرسره ها هنوز باهامه،حس میکنم دارم میچرخم توی سرسره ها، آخرین بار این حس رو توی شمال داشتم شبی که روزش کلیییی توی دریا بودیم و وسط موجا :)
بعدا نوشت :راستی این رو یادم رفته بود بنویسم که چیزی که دیشب رو عالی تر کرد دیدن تانیا جانم بود،چند دقیقه کیانا موقعی که اومدن دنبالش تانیا رو آورد توی خونه و من و خواهرم کلللی بوسش کردیم :) کیانا میگه وقتی نماز میخونم سرمو که روی مهر میذارم برای سجده تانیا هی میگه نانا و بلندش میکنه تا سرخودشو روی مهر بذاره :)))) و هزار بار هم مهر رو بوس میکنه هرچند که هنوز بوس رو درست بلد نیست. و وقتی هم زنگ میزنن به عموم گوشی رو میگیره و میگه بااااا و دستشو به نشونه بیا تکون میده :))) تانیا جونم عزیز دلمه :*
مژگان ❤😻
۲۷فروردين

+دیروز صبح مامان،بابا و ستاره رفتن برای جهیزیه و مادربزرگ اومد خونمون ناهار پخت.شب هم همگی با هم رفتیم برای جهیزیه.امروز هم صبح مامان بابا رفتن.و عصر رفتیم کمی خرید آرایشی و مایو هم فردا میگیرم چون قراره فردا بریم موج های دریایی.

+امروز چقدررر هوا خوبه :) بارووونی و خوشگل و چقدر خوشگل تر که توی این هوای خوب من هیچ درسی ندارم بخونم😊

+امروز خواهرم یک کاسه گذاشته بود که توش اب جمع بشه وقتی بابام اومد خونه به محض اینکه کاسه رو دید همشو خالی کرد 😀😀 انقدر جالب بودو خندیدیم. نمیدونست خواهرم اون رو مخصوصا گذاشته اونجا.

+امروز کلی با شیوا جان چت کردیم :)

مژگان ❤😻
۲۵فروردين

به بهههه چه روز خوبیه امروز :) امروز عید مبعث و تعطیل هست. ناهارمون که جوجه بود رو توی ایوون خوردیم در کنار گلهای خیلی خوشگل باغچه مون و هوا هم که عالی بود :)

دیروز که جمعه بود من کلا توی خونه بودم داشتم بازی نصب میکردم که از حدود یک ظهر تا هفت و نیم طول کشید البته وقتی آخرین سی دی رو گذاشتم یک ارور داد و نصب متوقف شد و هیچی به هیچی! بازی نصب نشد اما به جاش کلللی از کتاب "اسب رقصان" رو خوندم.فکر کنم حدود دویست صفحه.خیلی جذب کتابش شدم و ترجمه خانم مریم مفتاحی هم که عالیه.

امروز عصر نمیدونم جایی بریم یا نه اما به هرحال روز خوبی خواهد بود،مطمئنم :)


پ.ن: پریشب هم باز با عمو منوچهر حرف زدیم توی ایمو.سراغ شوهر خواهرم رو گرفت و کمی حرف زدیم و اینا :)


بعدا نوشت :عصر رفتیم کمی بیرون بعدش هم با خواهرم و شوهرش رفتیم نوتلا بار و شیک نوتلا خوردیم، البته بابام آب انار خورد از یه مغازه دیگه. شب خوبی بود خداروشکر.خدایا لطفا حال هممون همیشه خوب باشه :)

مژگان ❤😻
۲۲فروردين

مامان بزرگ الوچه ها رو ریخته توی آب جوش با نمک و بعد بهش شکر اضافه کرده(یه همچین چیزی) حالا هم آلوچه هارو آورد خونمون.به مامانم که قبل از من امتحان کرد میگم ترشه؟ مامان بزرگم میگه نه شیرین و ترشه .بهش میگم ترش و شیرین، کمی فکر میکنه و میگه اره راست میگی شیرین و ترش =))))) میگم خب این که همون شد 😍😍💜💜

گومبولی لپ قرمزی ام امشب اینجاست خداروشکر :) خدا همه مامان بزرگ بابا بزرگارو حفظ کنه و همه مامان باباهارو :) و خدا برای هممون چیزای خوب رقم بزنه همیشه انشاا... :)

پی نوشت: امشب کیک شکلات و فندق درست کردم که خوب بود خداروشکر :)

مژگان ❤😻
۲۰فروردين

از عید که هر روز پست گذاشتم عادت کردم هییی هر روز میام راجع به اون روز مینویسم :)

البته این خوبه ها ،همه چی اینجا میمونه :)

خب امروز یه اشتراک فیلیمو گرفتم و فیلم دیدم و تئاتر و هنوزم دارم میبینم. چند قسمت اول پایتخت هم که از تلویزیون ندیده بودم دیدمشون.

شب هم رفتیم چندجایی قیمت لوازم پلاسکو و یک سری خرده ریز رو گرفتیم برای جهیزیه خواهرم.انشاا... به زودی میگیریم: ) بعدش هم رفتیم مغازه زهرا اینا یک قالب ستاره/قلب/چیزای دیگه ای [😀] گرفتیم که باهاش سیب زمینی هایی که قراره به عنوان تزیین روی دلمه هایی که برای شوهرخواهرم اینا خواهیم برد گذاشته بشه رو شکلی و خوشگل سازی کنیم. :)

الانم باز داشتم فیلم میدیدم و میبینم احتمالا، شایدم برم تلگرام :) 

مژگان ❤😻
۱۹فروردين

امروز ظهر بعد از اینکه مادربزرگم که میخواست بره خونشون رو رسوندیم رفتیم خانه اصفهان،میدون پنج طبقه.مغازه های اونجا تقریبا بسته بودند اما از چندتایی که باز بودن خواهرم صندل گرفت و منم کتابی به اسم "انتخاب" که اولین جلد یک مجموعه پنج جلدیه گرفتم. توی کتاب فروشی کللللی تعلل کردم و واقعا نمیدونستم چی بگیرم.بیشتر دنبال یه چیز جدید بودم که اسمش رو جایی ندیده باشم تا حالا یا چیزی که موضوعش سفرنامه ای باشه.

عصر هم کمی رفتیم بیرون،عمو منوچهر هم توی تلگرام گفته بود که خوبین و بیا ایمو و اینا و روز سیزده به در هم تماس گرفته بود توی واتس اپ من ندیده بودم و قرار شده بود تماس بگیرم. خلاصه شب تماس گرفتیم و کلیییی حرف زدیم و انشاا... قراره عمو منوچهر ده بیست روز دیگه بیاد ایران :)

خب همینا دیگه :) حالمم خوبه خداروشکر :)

مژگان ❤😻
۱۷فروردين

امروز یک جمعه ی دلپذیر بود :)

ظهر کباب برگ خوشمزه خوردیم و برنج زعفرونی با زرشک جان ،سالاد رو هم من درست کردم با دو گل رز گوجه ای روش :)

عصر هم رفتیم سری به باغ زدیم (البته قصد و نیت اصلیمون دیدن تانیا بود😊) سر راه تانیا اینا به همراه عموم و یه سری از فامیلای خانومش بودن.

بعدش هم خاله ی زن عموم آش رشته آورد و مارو هم بردن توی باغ خوردیم. تانیا عاشق آشه و تا آش رو دید گذاشتن روی میز سریع دوید رفت برای خودش یه صندلی گرفت :) بعد آش عموم بردم یه تاب خیییلی بلند و باااحال که بسته بودن رو نشونم داد انقدددددر تاب بازی کردم. میگفتن تانیا از این تاب میترسه اما من که روی تاب نشسته بودم و براس دست تکون میدادم اونم دست تکون میداد و اصلا نمیترسید :* تازه عزیز دلم یاد گرفته وقتی داریم میریم دست تکون میدیم اونم دست تکون میدههه :****** (شاید این چیز عادی ای باشه اما برای من که عاشق نی نی ام و عاشق تانیا و خیلی وقته نینی توی نزدیکانم نداشتیم خیلیی دوست داشتنیه :) ) 

بعد از اینا هم رفتیم خونه مادربزرگم، دایی اینا هم اونجابودن. کمی نشستیم و پایتخت رو دیدیم و برگشتیم. در ضمن دوست دار و شکرگزار بارونی که امشب اومد و بارونی که دیروز اومد هم هستم :) خدای جانم شکرت برای همه چیز :)

پ.ن: چقدر خوب و دوست داشتنی که من کلی بیکارم و میتونم کارای مورد علاقمو بکنم و یا اصلا هیچ کاری نکنم :)))) به تازگی برنامه زیبایی قبلی ام رو اپدیت کردم و یه جدیدنوشتم.از چند روز پیش قصد رژیم داشتم اما به صورت جدی از شنبه کالری شماری خواهم کرد انشاا... . 


مژگان ❤😻
۱۶فروردين

*امروز سوفله گوشت چرخ کرده پختم اما دوست نداشتم به دلیل سیری که توش بود و اینکه پنیر پیتزای روش کمی سوخت. در کل چیز خیلی خاصی نیست اما طبق سلیقه من هم نیست خیلی.

*وقتی با تانیا اتل متل توتوله بازی میکنم به پاهاش نگاه میکنه و با دو تا دستاش هی میزنه رو پاهاش و خیییلی با نمک میشه. :)

*امشب کمی رفتیم دور زدیم و خیلی خوش گذشت :)

*بابا پنجعلی خیلی بانمکه :)

مژگان ❤😻
۱۵فروردين

دیروز صبح خونه بودیم و عصر هم رفتیم کمی بیرون و شبش هم رفتیم کافه/فست فود جدید شهرمون که یه بارم توی عید رفته بودیم پیتزا خوردیم و ساندویچ. پیتزای رست بیفش خیلی خوب بود،پیتزای مخصوصش خوب نبود و ساندویچ ژامبون تنوری هم مامانم. خورد که گفت خیلی خوب نبود. البته همونجور که گفتم پیتزای رست بیفش خیییلی خوشمزه بود و نون تازه ای هم داشت.در ضمن سالاث سزارش پر از کاهو بود و فقط چند تا تیکه کوچیک مرغ داشت.

امشب هم رفتیم بیرون و سری به جاهایی که ظروف آشپزخانه و اینا برای جهیزیه میفروشن زدیم.بعدش هم رفتیم چیپس و اینا گرفتیم و خواهرم مانتو گرفت و بعد رفتیم کافی شاپی که شیک نوتلاهاشو دوست داریم.دفعه قبلی که اونجایی که پیتزا هارو خوردیم رفتیم، توی قسمت کافی شاپش شیک نوتلا و کیک ردولوت خوردیم که کیکش خیلی خوب بود اما شیک نوتلاهای جای همیشگیمون بهتره.

و یه چیز مهم بگم امشب یه جور چیپس جدید چی توز به اسم چیپس کریپسی گرفتیم که توش خامه ترش و پنیر چدار هست و بسیااار خوشمزه بود.البته شایدم جدید نیست اما من از بس مزه چیپس خریدم به اینا توجهی نکردم :)

مژگان ❤😻
۱۳فروردين

سری مطالب "خود عید" تموم شد اما من یک چیزی هم راجع به قسمت فرهنگی عید میخواستم بنویسم :)

اینکه در عید کتاب "الینور الیفنت کاملا خوب است" رو خوندم رو قبلا اینجا نوشتم اما ننوشتم که کتاب "اسب رقصان" رو شروع کردم ؛البته خیلی پیش نرفتم.

و اینکه درمورد سریال "پایتخت" باید بگم که ما سری های قبل رو نمیدیدم اما گاه گاهی جایی تماشا میکردیم و به نظر من که جالب بود.به هرحال عید امسال تا حدودی سریال رو دنبال کردیم و من خیلییی ازش خوشم میاددد.خیلی لهجه جالبی دارن و بابا پنجعلی هم خیلییی خوبه. همچنین بقیه بازیگرا مثل ریما رامین فر و محسن تنابنده. 

اینم بگم که همیشه دلم میخواد "کلاه قرمزی" رو ببینم اما هیچ‌وقت کامل ندیدم. امیدوارم توی فیلیمویی جایی پیداش کنم ببینمش :)

مژگان ❤😻
۱۳فروردين

نمیدونم چرا سری مطالب "خود عید" وبلاگم 12 تا شدن به جای 13 تا احتمالا دو روز رو در یک پست نوشتم.خب اینم از آخرین مطلب عید 97 :)

امروز برای سیزده به در حدود ساعت یازده رفتیم باغ به همراه مامان بزرگ و شوهر خواهرم (و خب خونواده خودمون) بعدش کم کم دو تا از دایی ها هم اومدن.قبل از اومدنشون دختر عموم و عموم اومدن به همراه تانیای عزیزم. تانیا زیاد بغلمون نیومد اما کلی بوسش کردیم.یه لباس زرشکی توپ توپی هم تنش بود که خیلییی باهاش خوشگل شده بود :) کمی هم با دوچرخه پسر عمم که کیانا آورده بود دوچرخه سواری کردیم و بعدش هم عمو اینا رفتن و ما ناهار خوردیم و بعد از ناهار کمی وسطی بازی کردیم.بعدش خونواده شوهرخواهرم اومدن و بستنی خوردیم و سبزه گره زدیم. و بعدش هم که برگشتیم خونه :)

خداروشکر سیزده به در خوبی بود. انشاا... که برای همه خوب بوده باشه و همچنین انشاا... که سال بسیار خوبی برای هممون باشه :)

مژگان ❤😻
۱۳فروردين

مامان بزرگ دیشب اومده بود خونمون و امروز هم اینجا بود.عصر کیانا و تانیا جونم اومدن خونمون.انقدرررر باهاش بازی کردمممممم و بغلش کردم و بوسش کردممممم :)))) :* 

کلی با عروسکهام بازی کرد، براش بادکنک باد میکردم میومد میگرفت،عروسک هاشو میداد بوس میکردیم بعد میگرفت،میخواست شیرینی بخوره میرفت سر شیرینی ها، پشه کش رو باهاش بازی میکرد،میخواست سیم شارژر رو بخوره،زبونمو که میوردم بیرون با ناخنش روش میکشید، همه چی رو میذاشت تو دهنش،از اتاق من خوشش میومد و اشاره میکرد به عروسکام،تلویزیون میدید،نشست برای خودش غذاش رو با ماست مخلوط میکرد و میخورد و عاشق پیازچه هم که هست میزد توی ماستا و میخوردش،کلییییی هم غذا به خودش و لباساش و زیرگلوش مالید و مامانم لباساشو شست و خودشو پاک کرد و یه لباس از بچگی های من و خواهرم تنش کرد :) حالا نمیدونم از بچگی کدوممون بود سبز رنگ مخمل بود و خیییلی بهش میومد، میخواست بره برگای گلها رو بکنه و هی بهشون دست میزد،آب پاش رو برداشته بود و وقتی ازش گرفتم و پاشیدم به گلها نگاه میکرد،رفت یه برگ برداشت میخواست بخوره،کلی به نماز خوندن مامان بزرگم نگاه میکرد،دست میزد،اگه دستمو میبرد جلو میزد روی دستم،وقتی راه میره دستشو میذاره پشت سرش و راه میره،انقدر باهاش بازی کردم که وقتی شوهرخواهرم اومد و خواستم برم مانتو روسری بپوشم دنبال من میگشت و اومد تو اتاقم،توی اتاقمم میخواست راه بره و به همه چی دست بزنه،وقتی من میگفتم آآآآ اونم همینو میگفت انقدر بانمک بوووود،کیانا میگفت وقتی فیلم تولد تانیا رو میذاریم میبینه من توی فیلمم فکر میکنه پیشش نیستم گریه میکنه ؛وقتی هم شیرینی تعارف میکنم دستشو میاره جلو میخواد شیرینی برداره و وقتی دستمو میبرم عقب گریه میکنه =))))) توی ماشین موزیک شاد بود اونم دستشو برده بود بالا بشکن میزد :))) و خلاصه کلی کارای دوست داشتنی میکرد تانیا خانومم :))))) عزیزززز دلمه :****** 

بعدم که بردیمش باغشون پیش مامان باباش بهمون شیرینی تعارف کردن و تانیا هم میخواست بخوره :) 

خلاصه خیلی خوشحال شدم که اومدن پیشمون :))))))

مژگان ❤😻
۱۱فروردين

امروز ناهار خونه مامان بزرگم بودیم و کوفته خوردیم.بعدش تا مدتی اونجا بودیم و عصر پاشدیم با مامان بزرگ، خواهر و شوهرخواهر و مادرم رفتیم ناژوون اسب سواااااری :)))))

قبلا در شمال کمی سوار اسب شده بودم اما اسب خیلی آهسته مسیر کوتاهی رفت و برگشت. برای همینم این دفعه که سوار اسب شدم طبق تجربه قبلیم انتظار یک اسب سواری آروم رو داشتم اما اسبه خیلی تند رفت و خیلی ترسیدم اما فوق العاده باحال بود :))))) مردی که آموزش میداد گفت بیشتر سنگینی ات رو روی پاهات بنداز و بین رو محکم بگیر و اگر خواستی تند تر بره زنجیر رو بزن به اسب اما من اصلا زنجیر رو نزدم چون به نظرم خود اسب به حد کافی تند میرفت :) خلاصه خیلی خووووب بود دو دور رفتم و کلی حال داد :)

بعدش هم رفتیم دور زدیم و شام هم اسلایدر خوردیم که خیلی چسبید :) بعدش هم توی خونه کادوهای روز مرد شوهر خواهرم رو بهش دادم و کادوهای پدرم و پدرشوهر خواهرم رو هم انشاا... فردا خواهیم داد.


پ.ن:میخواستم کوتاه راجع به اسب بنویسم که انقدر مطلب طولانی نشه اما انقدر ذوق کرده ام که نشد :)

مژگان ❤😻