مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷۱۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۱۰فروردين

9 فروردین: الان ساعت دو هست و تا الان مهمونی بودیم .مهمونی روز نهم بود و طبیعتا چون از نیمه شب گذشته تاریخ دهم ثبت میشه.

مهمونی امروز، مهمونی بود که خانواده عروس میگیرن و فامیل های داماد رو دعوت میکنن به صرف غذا و میوه و ... بسیار بسیار خوش گذشت خداروشکر :)

تانیای عزیز دلم رو هم دیدم و کلی باهاش بازی کردم،بغلش کردم،بهش میوه دادم و ...همچنین نگین برام وسایل حنا هندیش رو آورد و ویدا روی دستم یک شکل خوشگل کشید.قبل از مهمونی هم خواهرم برام سه تا پروانه زیر مچ دست راستم کشید.

دیگه اینکه کلی چغاله خوردیم، کللللییییی ؛هم اولش که شوهر خواهرم بهم داد هم بعد که با دختردایی ها و نگین و ستاره رفتیم کلی خوردیم.دیگه چی... میخوام از تانیا جونم بنویسم:

+با تانیا سیب بازی میکردیم،به این شکل که سیب رو میداد به من و کلی تشویقش میکردم، اونم خیلییی خوشگل میخندید :)))) بهش سیب و کمی کیوی هم دادم خورد :)

موقع شام تانیا اول کمی پیش بابام بود و سالاد خورد بعد اومد پیش مادرش و کلییی ماست خورد خودش و به لباساش مالید :) کیانا میگه هرچی که تانیا میخوره میماله به موهاش و برای همینم موهاش همیشه چسبناکه و غیرقابل شونه زدن :) مامانم بهش پول داد و تا آخر همینجور پولشو گرفته بود دستش و مچاله میکرد :)

خلاصه همینا اگه بعدا چیزی از تانیا یادم اومد مینویسم.

امروز روز خییییلی خووووبی بود و کلی خوش گذشت خداروشکر :) خدایا لطفا همیشه به هممون خوش بگذره :) و حال هممون خوب باشه :)


بعدا نوشت: سر سفره بودیم که یخ دفعه یه گربه رو توی باغ نزدیک ساختمون دیدیم. حرف گربه که شد تانیا از سر سفره پاشد رفت از شیشه در ببینه چیه.همینجور که داشت نگاه میکرد گربه از در اومد بالا جلوی شیشه روبروی تانیا، تانیا هم با یه حالت خیییلی بانمک دوید سمت ما و پرید تو بغل خواهرش کلی هم ترسیده بود و میخواست گریه کنه که کیانا حواسش رو پرت کرد. مادر تانیا میگه تانیا از همه حیوونا میترسه به جز سگ و ببعی :)))))

مژگان ❤😻
۰۸فروردين

در روز هفتم عید متاسفانه خاله مادرم فوت کردن. خانم بسیار مهربون و خوشرویی بودند.انشاا... که روحشون شاد باشه. و انشاا... که خداوند به بازماندگان صبر جمیل عطا کنه.

روز هشتم هم در مراسم ایشون شرکت کردیم

مژگان ❤😻
۰۶فروردين

پنجمین روز: صبح که هیچ کاری نکردیم،شبش خونواده شوهرخواهرم اینا اومدن و چیزهای عیدی خواهرم رو آوردن . من و نگین (دختر خواهرشوهر خواهرم)هم کلی صحبت کردیم و اینا.

و ششمین روز: صبح من خونه بودم و کلا به جز کتاب کار خاصی نکردم. عصر حدود ساعت پنج با مامان و خواهرم و شوهرش و نگین رفتیم ستی سنتر سپاهان شهر.اونجا مامانم کل وقتشو توی هایپر استار بود و یه سری لوازم و ظروف برای بیرون رفتن گرفت که رنگی رنگی و شیکن.خواهر و شوهرخواهرم هم گارد و اینجور چیزا گرفتن.من و نگین هم کلی همه جارو گشتیم و من دو تا مانتو گرفتم که یکیشون هندونه ایه و خیلی دوسششش دارم و اون یکی مشکیه با یک شومیز سفید که پشتش پروانه داره و یکم چین که اینا همه آیتم هایی هستن که دوست دارم :))))) همچنین یک لاک مشکی با اکلیل سفید که خیلی دلم میخواست گرفتم :)

توی یکی از طبقات یک بستنی فروشی بود که به صورت سلف سرویس من بستنی نوتلا و توت فرنگی با ترافل شکلاتی و شوکورول و نگین نوتلایی و شکلاتی گرفتیم. خیلی هم خوشمزه بود :)

شب هم عموی شوهر خواهرم و همسرش(که پسر عموی پدربزرگم هم هست) اومدن خونمون واسه عید دیدنی .

خلاصه امروز خیییلی خوش گذشت خیلییی چسبید خییییلی حال داد خیییلی حالم خوبه خداروشکر :))))


مژگان ❤😻
۰۵فروردين

چهارمین روز از عید:  ( بنویسیم که چون ساعت از دوازده گذشته تاریخ پنجم ثبت میشه یا نه ؟!)

امروز صبح شوهرخواهرم برامون کیک و برای منحصراً من فسنجون آورد :) کیک مال تولد مادرش بود که دوم فروردینه اما سوم جشن گرفته بودن .خواهرم اومد درحالیکه من توی تخت بودم بهم گفت برات کیک و فسنجون آورده ،بدیهیه که کلمه فسنجون بود که لبخند به لبم آورد =))))

عصر هم اول یکی از پسر عمه ها و همسرش اومدن خونمون،بعد رفتیم خونه خاله و بعدش عمه بزرگم و پسرش اومدن خونمون.

 الانم کلی کتاب "الینور آلیفنت... " رو خوندم. (اسپویل) توی این کتاب افکار اول شخص خیلییی ذکر میشه و این جالبه.این دختر خیلی منظمه و فکر میکنه بسیار معمولیه بدون در نظر گرفتن زخم روی صورتش. و از لحاظ اینکه آداب اجتماعی رو بسیااار دقیق و همونطور که گفته میشه نه اونطور که منظور واقعی مردم هست رعایت میکنه من رو یک جورایی یاد شلدون در بیگ بنگ تئوری میندازه.مثلا اینکه دختر سمی بهشون گفت برای مهمونی کادو نیارین و اونم فکر میکنم عدم رعایت این درخواست بی ادبیه یا اینکه دقیقا میخواست ساعت هفت برسه و گفته ی دوستش مبنی بر اینکه اگر خیلی سرساعت یا زودتر برسی به یک مهمونی نشونه ی پر روییه براش عجیب بود. تا الان این کتاب برام نسبتا جذاب بوده.


الان چیکار میخوام بکنم نوشت(😀): الان چون ظهر خوابیدم و خوابم نمیاد میرم کلی توی تلگرام و اینستا میگردم تا بالاخره خوابم بگیره.در ضمن به شدت دلم قهوه میخواد.


عنوان نوشت: با این نحوه عنوان گذاری اخیرم (دم عیدی و خود عید) احساس میکنم دارم یه سری داستان رو مینویسم یا یک رمان دنباله دار یا یک سریال حتی :) خیلیم جالبه به نظر خودم 😑😑😀

مژگان ❤😻
۰۴فروردين

سومین روز از عید اینجوری گذشت :صبح دیر پاشدم و بعد از صبحانه و حمام و خوندن کتاب "حال الینور آلیفنت کاملا خوب است" و ناهار کمی خوابیدم. بعدش پاشدیم رفتیم خونه مامان بزرگ و اونجا کمی نشستیم و بعدش با دایی اینا رفتیم میدون نقش جهان.اونجا ماشین هارو گذاشتیم یک پارکینگ کمی دور و بعدش خواهرم و شوهرش هم بهمون ملحق شدن رفتیم فرنی خوردیم.

بعد از اون رفتیم با یکی از اون ماشین کوچولو ها دور میدون و بعد بقیه نشستن و من و خونواده دایی رفتیم توی بازار یه کوچولو دور زدیم.خیلی چیزای جالبی داشت بازارش.

بعدش هم دیر شد و مجبور شدیم سریع برگردیم چون پارکینگه فقط تا دوازده باز بود.

در ضمن کتابی که در بالا نوشتم صبح میخوندم تا اینجاش که صفحه صد و خرده ای هستم نسبتا خوبه و میخونمش .البته خیلی تعریف ازش شنیدم و بنابر اون تعریفا و طبق تجربه ام درباره رمانهای خارجی احتمالاً کمی بعد بهتر خواهد شد.

پی نوشت: ساعت از دوازده گذشته به همین دلیل تاریخ چهارم ثبت خواهد شد.

مژگان ❤😻
۰۲فروردين

امروز دومین روز خوشگل از عید سال 97 هست :)

صبح پاشدیم رفتیم فرشچیان من سه تا کتاب گرفتم، مامانم یک انگشتر، خواهرم یک مداد و شوهر خواهرم یک خودکار :)

بابام هم چیزی نگرفت.اونجا هزار تا از کتابهای مورد علاقم رو دیدم.و کلا چنین جاهای پرکتابی رو خیلییی دوست دارم. 

عصر جیگر خوردیم و بعد عمه ام به همراه پسر عمه ام و خونوادش اومدن خونمون.

بعد پاشدیم رفتیم خونه مادربزرگم که البته باید زودتر میرفتیم اما به خاطر عمه اینا حدود ساعت ده رفتیم، اونجا دختر داییم و شوهرش و دو تا از دایی هام بودن. مادربزرگم گفت امروز کلی مهمون اومده برامون. اونجا که بودیم همسایمون تماس گرفت بیاد خونمون و برای همین ما یازده نشده برگشتیم خونه.همسایه ساعت یازده اومد و قبل از دوازده رفتن.یه دختر کوچولوی حدود یه ساله دارن که ماشاا... شیطون و بانمکه و انشاا... خداوندحفظش کنه و زیر سایه پدر مادرش خوشبخت باشه همیشه :)


پی نوشت: در شب آرزو ها برای همه آرزوی خوبی وشادی و سلامتی و همه چیزای خوب رو دارم :)

پی نوشت2: الان چون ساعت از دوازده گذشته تاریخ سوم عید ثبت میشه. 

بعدا نوشت: الان دیدم تاریخ همون دوم هست و ساعتش 14 .به علت اینکه من نوشتن این مطلب رو از ساعت 14 روز دوم شروع کردم و به تدریج در کل روز کاملش کردم و بعد از اینکه ساعت دوازده منتشرش کردم همون ساعت نوشتن اولیه اش ثبت شد.


مژگان ❤😻
۰۲فروردين

دیروز ساعت حدود شش رفتیم خونه مادربزرگم و بعد و قبل ما کلی از فامیلا اومدن اونجا که شامل دایی ها و خونواده هاشون،پسر عموهای پدربزرگم و خونوادشون بودن.

پسر دایی ام الکترو اسکوترشو آورده بود و هممون بازی کردم و یاد گرفتیم کمی.البته همه ی هممون که نه.من خودم تا حدود زیادی یاد گرفتم .در ضمن تصمیم گرفتم از این به بعد با این پسرداییم(پوریا که هشت سالشه) بهتر و مهربون تر باشم.چون دیدم که با وجود شیطوووون بودنش خیلی مهربونه و بعد از اینکه کلی با اسکوترش بازی کردم بهم گفتم دوسم داری؟ و انقد مظلومانه و قشنگ گفتتتتت. هی اصرار داشت که اسکوترشو بده بهم ببرم خونه بازی کنم ولی من قبول نکردم.

خلاصه خونه مادربزرگ شام رو خوردیم و بازم تا ساعاتی همه کلی حرف زدن و ما هم که یه گروه جدا بودیم با دختردایی هام و زندایی ها. تا اینکه یک گروه از مهمونا رفتن و بعد از اون داییم کلی نشست روی اسکوتر و دستاشم روی فرمون فرضی گذاشته بود و به یه شیوه باحال بازی کرد.

بعد هم تا بیایم خونه ساعت حدود 2 بود؛ البته ساعت جدید که یک ساعت کشیده شده بود جلو.

شب خوبی بود خداروشکر :) انشاا... دل همه شاد باشه :)

مژگان ❤😻
۰۱فروردين

به نظرم یک فرودین تاریخ خیلی خوب و دوست داشتنی و بی نظیر و خاصیه :)

ما هنوز جایی نرفتیم. امشب انشاا... خونه مامان بزرگ خواهیم رفت و همه اونجا جمع هستیم.

در ضمن دیشب خواب پدربزرگم رو دیدم.

حالم؟ فوق العاده :))))) خدایا شکرت و خدایا لطفا حال هممون همیشه خوب باشه. :)

مژگان ❤😻
۲۹اسفند

+قصد داشتم ویژه نامه نوروزی مجله "زندگی ایده آل"  رو بخرم اما نرفتم جایی که داشته باشنش برای همین از توی فیدیبو دانلودش کردم.قبلا هم چند باری از فیدیبو دانلودش کرده بودم اما این بار هم به این نتیجه رسیدم نسخه کاغذی مجله واقعا بهتر از الکترونیکیشه.حداقل برای من.

+حدود ساعت ده رفتم یه دوش گرفتم با آب نه خیلی گرم و با فشار کم. به هرحال خداروشکر اونقدر هاهم سرد نبود و به خوبی گذشت :)

+هنوز کتابای نوروزی ام رو نگرفتم و شاید بعد از عید برم از فرشچیان بگیرم، چون از چند تا کتابفروشی سوال کردم و فرشچیان بعد از عید زودتر از بقیه باز میکنن.


مژگان ❤😻
۲۷اسفند

امشب رفتیم عیدی شوهر خواهرم رو بردیم خونشون. لباسهاش و هفت سین و تخم مرغ و آجیل و گل و اینا. سفره مون خوشگل شد و دوست داشتنی خداروشکر :)

مژگان ❤😻
۲۵اسفند

+دیروز فیلم "ایتالیا ایتالیا" رو دیدم.در بعضی جاها سبکش جالب بود اما بعصی جاهاش حوصله م رو برد و زدم جلو. در کل بد نبود.

+امروز یک فیلم راجع به موجودات عجیب دیدم که خیلی جالب بود.نمیدونم از سری فیلمهای هری پاتر هست یا نه اما وقتی هری پاتر رو در فیلیمو سرچ کردم این فیلم رو آورد.اسمش رو نمیدونم و تا پایانش رو ندیدم و البته بعضی جاهاش رو زدم جلو.

+این روزها دارم کتاب "تمام چیزهایی که نمیگوییم" رو میخونم که کتاب خوب و جالبیه.

+امروز رفتیم خریدای باقی مونده از چیزهایی که باید برای عید ببریم خونه شوهر خواهرم رو خریدیم.وقتی امتحانی چیدیمشون جالب و قشنگ شدند. ایشاا... که خوب بشه و به خوشی استفاده کنن.

+امروز ساعت سه از خواب بیدار شدم و رفتم آرایشگاه و بعد از کمی معطلی کارامون انجام شد.این دفعه به جای کوتاه ابروهامو بلند برداشتم.

+پست بعدی احتمالا راجع به سال 96 من خواهد بود :)

مژگان ❤😻
۲۳اسفند

(این مطلب مربوط به چهارشنبه سوری یعنی 22 اسفند هست و چون الان ساعت از دوازده گذشته تاریخ 23 اسفند براش ثبت میشه)

امروز از ساعت پنج و نیم تا یازده و نیم مهمونی بودیم.تولد یک سالگی دختر عموم تانیا بود (البته تاریخ اصلی تولدش 28 ام هست)و به همین مناسبت و به مناسبت چهارشنبه سوری باغ عموم دعوت بودیم. بسیاااار زیاد خوش گذشت.خیلییی خوش گذشت و حال داد. خواننده خوبی آورده بودن و بابام از اول تا آخر رقصید :) بعد کلیییی ترانه و اینا رفتیم شام خوردیم و بعدش هم انیش بازی و فشفشه و نخ شادی و... بعد هم از روی اتیش پریدیم.من اولین و تنها دختری بودم که از روی آتیش پریدم :)))) بعد کلی وقت یکی دوتا خانوم هم پریدن.و بابام که بارها وقتی اتیش زیاد بود پرید.

خلاصه واقعااا خوش گذشت و عالی بود.ایشاا... که به همه خوش بگذره و عالی باشه برای همه، همچنین ایشاا... خب بی خطری باشه برای همه و دل همه شادِ شاد باشه. :)💜

خدایا بسیاااار شکرت :)


پی نوشت درباره تانیا: تانیا جونم الان دیگه میتونه راه بره،هرچند مدتی یک بارمیافته.امشب بهش کمی مرغ دادم . و شوهرخواهرم توی بغلش خوابوندش :))) آخر جشن هم توی اتاق با یه بادکنک کلی سرگرمش کردم. بادکنک رو باد میکردم و میدادم دستش اونم هی فشارش میداد و دهنش رو میذاشت به یه قسمت از بادکنک تا اونم بتونه کاری که من کردمو انجام بده :))) 

بعضی وقتا هم باد بادکنک رو خالی میکردم توی صورتش اونم کلی کیف میکرد :)))

مژگان ❤😻
۲۱اسفند

مدتها بود، شاید از تابستون، که پر کردگی دندونم افتاد(فکر میکنم) و یه حفره ای ایجاد شد که غذاها میرفت داخلش و باعث درد میشد. منم به علت تنبلی و بعدش به خاطر پروژه هی نمیرفتم درستش کنم. تو این مدتم هی از اون طرف دهانم غذا میخوردم.تا اینکه پروژه هم تموم شد ولی بازم هی تنبلی کردم و پیگیری نکردم تا اینکه یه تیکه ی کوچیک از دندون شکست.و دیگه اگه غذا به دندونم میخورد درد میگرفت منم یکی دوروز بعد شکستنش بالاخره رفتم عکس گرفتم ،البته همون روزم تنبلی میکردم و نمیخواستم انجامش بدم ولی دیگه دردناک تر شده بود و شنبه یکمش انجام شد و امروز عصب کشی و پر کردن کامل شد و اینجوری شد که میتونم بگم دندون نو پلو بخور :)))))


پ.ن: امروز کتاب "عقاید یک دلقک" تموم شد. سرسری خوندمش و زیاد بهش دقت نکردم.

مژگان ❤😻
۲۱اسفند

همین الان از ضیافت خودم برای خودم خارج شدم 😀امروز ماکارونی با پنیر پیتزا پختم و نتیجه عالی نبود اما خوب بود،  به خصوص برای اولین تجربه :) دستور پختشم از سایت2nafare.com برداشتم.

نمیدونم قبلا نوشتم یا نه اما تازگی ها به شدت عاشقققق آشپزی شدم و هی دلم میخواد چیزای جدید و خوشمزه بپزم. 


مژگان ❤😻
۱۹اسفند

+امشب رفتم دندونمو عصب کشی کردم.فکر میکردم قبلا هم دندون عصب کشی کرده ام اما این اولی بود. دندون پزشکی همیشگی مون مدتیه رفته خارج از کشور و یک دندون پزشک معتمد خودش رو جایگزین کرده. این بار اولی بود که پیشش میرفتم و خیلی دکتر خوبی بود.یه جاهایی برام توصیح میداد چیکار میکنه و علتش چیه و درد داره یا نه و... تازه عصبم هم بهم نشون داد :)))) یه چیز گوشتالوی کرم مانند کِرِمی و صورتی کوچولو که دکتر گفت بخشی از عصبته. خلاصه الان که هنوز نیمی از دهانم بی حسه ایشاا... که درد نگیره :)


+امروز فیلم "اتاق" محصول سال 2015 رو دیدم.همونطور که قبلا نوشتم کتابش رو خیلی خوب نخوندم چون به نظرم کمی خسته کننده بود.اما فیلم خوب بود و پایانی خوش داشت.


+مامان بزرگم امشب اینجاست :)

مژگان ❤😻
۱۸اسفند

خب امروز روز مادرجاننن و زن بود :) اول از همه بگم که دیشب شوهرخواهرم برای مامانم و خواهرم کادو و گل و شیرینی آورد. امروز هم اول پاشدیم بریم یه جایی که قبلا رفته بودیم اسب سواری و اینجور چیزا داشت که اونجا رو تعطیل کرده بودن. خلاصه برای دومین بار رفتیم رستوران ترنج بانو که این دفعه اندازه اون دفعه بهم نچسبید.شاید چون اوندفعه کلی راه رفته بودم و گرسنه بودم ولی به هرحال این بارم خوب بود خداروشکر :)

بعدش عصر کادوی مامان شوهرخواهرم رو دادیم خواهرم و شوهرش ببرن .بابامم رفت مسافرت.و من و مامانم رفتیم خونه مامان بزرگ کادوی خاله و مامان بزرگ رو دادیم و منم طی یک عملیات سورپرایزی به مامانم کادو دادم :) انقدر اون لحظه ای که خوشحال شد بهم چسبیییید :) دوستت دارم مامان جونیمممم و دوستت دارم بابا جووونیمممم :)))

داییم هم اومد گفت فردا روز برادره و شنبه ی دیگه روز دایی،حواستون باشه 😀

ایشاا... خدا همه مامان باباهارو حفظ کنه. :) و مامان بزرگ بابا بزرگا و دایی و خاله ها و عمو و عمه ها و همسرانشون و بچه هاشون و همه ی رو خلاصه :)

ایشاا... همه شاد باشیم همیشه :)

و در ضمن ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) مبارک :)

مژگان ❤😻
۱۶اسفند

خب قبل از هرچیز باید اعلام کنم که امروز فسنجون پختم :) قبلا چند باری پخته بودم اما نه از روی جایی فقط با اطلاعات کمی که از اطرافیان گرفته بودم و فسنجون ها چندان خوب نشدن.

و البته یکی دوباری هم قیمه درست کرده بودم از روی کتاب آشپزی که اونها بد نبودند.به هرحال همه اینها برمیگرده به چندین سال قبل و امروز بعد از سالها پاشدم از روی این لینک فسنجون پختم. بعدش البته این لینک رو دیدم و تصمیم گرفتم دفعه بعدی از روی اون درست کنم.

به هرحال نتیجه بد نبود و تا حدی خوب هم بود.به چز چند ایراد کوچیک مثل زیاد بودن پیاز و نسبتاً درشت بودنش و اینکه آب خورشت خیلی کم بود.

خلاصه که مدتیه خیلی دلم میخواد غذاهای جدید بپزم و ایشاا... شروع خواهم کرد به پختن.

برای دستور غذاها هم از سایت "دونفره.کام" استفاده خواهم کرد :)

هرچی پختم هم میام اینجا مینویسم ایشاا... :)

و خدایا شکرت :)


پی نوشت :این روزها کتابهای "پس از تو" و "عقاید یک دلقک"  رو میخونم. "پس ازتو" داستانی به جذابیت "من پیش از تو" نداره اما نحوه نگارش و ترجمه از نظر من فوق العاده اس و بسیار دوستش دارم. "عقاید یک دلقک"  رو هم بیشتر به این علت میخونم که تموم شه و کمییی هم جذبش شدم.

مژگان ❤😻
۱۴اسفند

امروز رفتیم خیابون ابن سینا کلی پارچه گرفتیم.من برای خودم یک پارچه تاپ و دامنی قرمز مشکی بسیار خوشرنگ گرفتم. مادرم هم برای مامان بزرگ و خاله و خودش و خواهرم کلی پارچه گرفت. درضمن من یک لاک اکلیلی هفت رنگ گرفتم که خیلی دوسش دارم :)

بعدش هم رفتیم رستوران ترنج بانو توی اتیشگاه که غذاش خوشمزه و نسبتاً با کیفیت بود.همینطور ظرفای جالبی داشت.

الانم درحال خوردن هات چاکلتی هستم که خودم درست کردم و خوشمزه ام هست و داشتم کتاب "پس از تو" رو میخوندم :) نمیدونم شب بریم بیرون یا نه.

مژگان ❤😻
۱۱اسفند

به تازگی متوجه شده ام که اگه مدتی در یک مهمونی جایی باشم بعدش حتما باید برای یک مدت مثلا یک روز توی اتاقم تنها باشم تا دوباره شارژ بشم! 

مثلا امروز برای ناهار باغ شوهر خواهرم اینا دعوت بودیم و حدود هشت برگشتیم خونه. کلی خوش گذشت. پاسور بازی کردیم و وسطی و شیر و پلنگ  و اسم فامیل و موشک کاغذی بازی و در آخر گل یا پوچ :) 

الانم کمی بدن درد دارم از بس دویدم. و اینکه همونجور که در ابتدای مطلب گفتم باید حدود یک روزی شارژ بشم و شاید حتی نرم بیرون هم مشکلی نباشه برام( چون معمولاً باید هرروز برم بیرون،هرچند بعضی روزها مدت بیرون رفتنم کم باشه مثلا برای خرید کمی بریم بیرون.)

و همینا :)

مژگان ❤😻
۱۰اسفند

کارایی که این چند روز کردم اینان:پریروز رفتیم خرید از نظر برای خواهرم و یک فست فود جدید به نام دراگون رو امتحان کردیم که غذاهای نسبتاً خوبی داشت، دیشب مادربزرگم خونمون بود،امروز رفتیم کمی خرید و دو تا لاک گرفتم و یک سری چیز برای هفت سینی که قراره ببریم برای شوهر خواهرم اینا. 

این روز ها بعد از چند سال بازی blur رو دوباره نصب کردم.جالب و باحاله.همچنان عقاید یک دلقک رو میخونم که راستش خیلی جذبم نکرده،کتاب نغمه ای از آتش و یخ 1 که یکی از کتابهایی هست که got از روش ساخته شده رو هم میخونم، البته نه با دقت اما جزییاتی بیشتر از اونچه توی فیلمه داخلش هست. همچنین سریال dynasty رو میبینم که راجع به یک خونواده ثروتمند آمریکایی هست و بیزینس اونها و یک سری مسائل خونوادگیشون. به نظرم سریال جذابیه.

و در ضمننن امشب دوست عزیزم زهرا جان رو دیدم که بسیار دلتنگش بودم و دوستش میدارم و با دیدنش کلی انرژی گرفتم :) خداروشکر :) امیدوارم یه قرار بذاریم بیشتر همو ببینیم. :)

و امیدوارم ترم دیگه با هم بریم دانشگاه :)

خدایا شکرت برای همهههه چیز :))))

مژگان ❤😻