مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
۱۱آبان

سه‌شنبه امتحان ریاضی گسسته خواهیم داشت و من و دوستان از امروز شروع کردیم به خوندن. از اونی که فکر میکردم کمی راحت تر بود. صبح یک دور با بچه ها خوندیم و من الان تا سر تابع مولد یک دور برای خودم خوندم و خیلی خوب متوجه شدم خداروشکر. این هفته پنجشنبه تعطیله و زبان ندارم بنابراین میتونم کل وقتمو به امتحان اختصاص بدم :) 

این حس یادگیری رو دوست دارم،هرچند ممکنه ترم بعد یا فوقش سال بعد دیگه این چیزا رو یادم نباشه اما حس یادگیریِ الانش رو دوست دارم. زبان هم بهم همین حس یادگیری رو میده و البته خیلی بیشتر؛ به نظرم فهمیدن یک زبان دیگه و صحبت کردن به اون زبان خیلی کار ویژه ایه. شاید در نگاه اول خاص به نظر نرسه اما وقتی بهش عمیق تر فکر میکنم به نظر خیلی خاص میاد.

 

+این روزها حسابی دارم کتاب “تولستوی و مبل بنفش” رو میخونم. کم کم میخونمش اما پیوسته. اغلب روزها از خواب ظهر که بیدار میشم کتاب رو برمیدارم و درهمون حالت درازکش شروع میکنم به خوندنش. یک کتاب برای خوندن کنار دستت داشته باشی! چه حس فوق‌العاده ای. :)

 

مژگان ❤😻
۰۹آبان

+یک نکته‌ای که اخیرا با توجه به یکی دو پیج اینستاگرامی برام یاداوری شده اینه: نظز خودت از همه مهم تره،خودتو دوست داشته باش،کاری به حرف بقیه نداشته باش،قواعد رو کنار بذار. اینا چیزایی هستن که قبلا خودم خیلی بهشون اهمیت میدادم و رعایتشون میکردم و مدتی برام کمرنگ تر شده بود و بعد دوباره پیداشون کردم، و البته با دیدن پیجایی که گفتم دوباره برام کاملا پررنگ شدن. 

 

+من به بوی کتاب اعتیاد شدید دارم !

 

مژگان ❤😻
۰۷آبان

خب من امروز که دانشگاه نداشتم و فردا هم که تعطیله و بعدش هم تا شنبه دانشگاه نخواهم داشت، با این حساب یه اخر هفته طولانی در پیش دارم :)

امروز میخواستم فقط کتاب بخونم و استراحت کنم اما بعدش نظرم عوض شد و انشاا... عصر تمرینای دیفرانسیلم رو مینویسم.فردا هم کارای زبانمو انجام خواهم داد هرچند کار خاصی ندارم و بیشترشو قبلا انجام دادم. شاید هم تانیا جان رو بیاریم خونمون. 

اخر هفته هم قراره با بچه ها گسسته بخونیم چون که سه‌شنبه اینده میانترمشه، من که هنوزم حس میکنم تازه رسیدیم دانشگاه و خیلی واسه میانترم زوده اما استادمون این حسو نداره انگار! 

دیگه شنبه هم با بچه ها چون کلاس دیفرانسیل نداشتیم رفتیم کمی گردش و کافی‌شاپ. منم این دفعه واقعا به رژیمم پایبند بوده‌ام و حواسم حسابی بهش هست. انشاا... که به نتیجه مطلوب برسم. 

کتاب های “تولستوی و...” و “چهار اثر...” رو هم دارم میخونم. دیشبم رفتیم نظر،جمعه رفته بودیم چهارباغ عباسیو نظر تا من یک مانتو لی طوسی بگیرم اما فقط یکی خوب پیدا کردم که حس کردم حراست گیر میده به کوتاهیش تا اینکه شیوا توی دانشگاه گفت نه قدش اگه انقدر باشه که میگی اشکال نداره؛ منم دیشب رفتم خریدمش به همراه یک شلوار طوسی . 

در ضمن دیروز برای اولین بار دیر تر از موعد رفتم سرکلاس ،چون دیدم توی این دانشگاه برخلاف دانشگاه قبلیمون کسی گیر نمیده به این چیزا، و خیلی حال داد بهم بازم این کارو خواهم کرد =))))

 

مژگان ❤😻
۰۳آبان

دیشب مهمونی سالگرد ازدواج خواهر و شوهرخواهرم بود. کیک خوردیم و رقصیدیم و شام خوردیم و عکس گرفتیم و عکس گرفتیم 😁 خیلی خوش گذشت و شب دوست‌ داشتنی‌ای بود خداروشکر . 

مژگان ❤😻
۰۳آبان

*پدرم یک بار به من گفت:«دنبال خوشبختی نگرد؛ خود زندگی خوشبختی است.»سالها طول کشید تا معنی حرفش را بفهمم؛ ارزشِ یک زندگی زیسته شده؛ ارزش نابِ زندگی کردن. 

از کتاب تولستوی و مبل بنفش، نوشته نینا سنکویچ.

این جمله رو خیلی دوست داشتم. بعد از خوندش تصمیم گرفتم استوریش کنم ،دستمو بردم کناب تختم تا گوشیمو بردارم که چشمم افتاد به معادلات دیفرانسل و فهمیدم چقدر دوسشون دارم!

مژگان ❤😻
۳۰مهر

کتاب “ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد” بالاخره تموم شد. البته برای من بینش حدود یک ماه وقفه افتاد تا کتابای طاقچه رو تموم کنم چون اشتراک یه ماهه داشتم. یکم فضای کتاب تاریک بود اما در کل بد نبود. درباره دختری به نام ورونیکا هست که تصمیم به خودکشی میگیره اما موفق نمیشه و میبرنش به اسایشگاه روانی . متوجه میشه یه هفته دیگه فرصت برای زندگی داره و تموم. اونجا با ادمهای جدید اشنا میشه و ... 

مهمترین نکته‌ای که از کتاب متوجه شدم این بود که قدر زندگی رو باید دونست، اونجا که ادوارد میگه :«شاید معجزه ای رخ داده، یه روزِ دیگه برای زندگی» . 

تجربه کتاب صوتی گوش کردن هم بد نبود، گاهی اوقات حوصله خوندن چیزی رو نداری و یا مثلا چراغا خاموشه و نمیتونی کتاب بخونی ،کتاب صوتی خوبه برای این مواقع . اما گاهی وسطای کتاب صوتی حواسم پرت میشد و داستان از دستم میرفت، کمی هم خسته شده بودم و میخواستم تمومش کنم دیگه بنابراین بعضی جاهاش رو با دقت گوش نمیکردم. خلاصه میتونم بگم شاید بعدا بازم کناب صوتی گوش بدم اما فعلا نه. چون کتابای کاغذی نخونده هم چندتایی دارم و هیچی کتاب کاغذی نمیشه. 

مژگان ❤😻
۲۸مهر

امروز استاد مهندسی کاملا یهویی ازمون کوییزی گرفت که لزوما هم جوابش توی جزوه نبود اما قبلا سرکلاس گفته شده بود. ‌ خلاصه من بد ندادم و البته ما چهار تا (من و انیس و شیوا و غزاله) مثل هم نوشتیم تقریبا با کمک هم :) 

و بعدش هم چون قرار بود تا چهار و نیم بمونیم امروز(چون دو جلسه دیفرانسیل داشتیم،یه جبرانی و یه اصلی اخه استاد قراره هفته دیگه انشاا... بره کربلا.) البته من خبر نداشتم و فکر میکردم هفته دیگه قراره بمونیم. خلاصه تاریخ رو نرفتیم و به جاش رفتیم غذا خوردیم بیرون دانشگاه. خیلیم خوب بود و خوش گذشت و کلاس هم نیم ساعت زودتر تموم شد و همه چی هم عالی. در ضمن سه کتاب دیگه هم گرفتم از نمایشگاه کتاب دانشگاه به اسم “زندگی عزیز” که واقعا واقعا جلدش رو دوست دارم و بهم حس خوبی میده. این کتاب برنده نوبل ادبیات ۲۰۱۳ بوده. باید اعلام کنم که دانشگاه عااالیه خداروشکر ،نزدیک خونه، دوستای خوب، استادای خوب، درسای خوب . همه چی عااالی ؛خدایا شکرت واقعا. انشاا... همیشه حال همه‌ی هممون خوب باشه.

دیگه وقتی هم اومدم خونه یه چایی خوردم و لیسنینگ زبان رو گوش کردم و امتحان لیسنینگ رو هم خوندم.

کتاب”ورونیکا...” رو هم هنوز دارم گوش میدم و به زودی تموم میشه میام مینویسم در موردش. 

 

پ.ن: مامانم امشب میخواست بگه “بهنام بانی” اسمشو یادش رفت گفت “بانی برگر” =)))))

مژگان ❤😻
۲۷مهر

دیروز داشتم فکر میکردم حالا که ظهر خوابیدم اصلا شب زود خوابم نمیبره .شب ساعت هفت‌و‌نیم مشغول خلاصه نویسی “چهار اثر از فلورانس” بودم که کیانا زنگ زد گفت بیا بریم سیتی سنتر ،منم سریع حاضر شدم رفتم چون آخرین بار عید اونجا بودم و هفته قبل هم قرار بود بریم ولی نرفتیم و خیلی دلم میخواست برم اونجا. خلاصه اول رفتیم رستوران بوستان بعدش رفتیم سیتی سنتر یکم چرخیدیم و رفتیم کافی شاپ فنجان اگر اشتباه نکنم و بازم یکم چرخیدیم و دوازده و نیم برگشتیم خونه. هیچی هم نخریدم چون اصلا فرصت نکردم به اندازه کافی برم مغازه ها رو نگاه کنم فقط چندجا رفتیم. تانیا خانوم هم که عاشق پله برقی شده بود و هی میخواست بره بالا پایین . یه بادکنک باب‌اسفنجی هم خرید و یه عینک دودی و یه کلاه خیلی خوشگل 😍 توی کافی شاپ کلی شیطونی می‌کرد و من بردمش بیرون نزدیک یه جایی که آب و اینا بود نگاه کنه بهشون، کلی خوشش اومده بود. و خلاصه شب خوبی بود و چون خسته شدم دیگه تا رسیدم خوابیدم :) 

امروز هم رفتیم مارکده گردو خریدیم چون گردو های باغ خیلی خوب نیستن به علت آب کافی نخوردن. یکم هم قارا اینا خریدیم و برگشتیم رفتیم رستوران غنچه توی راه نجف آباد که خوب بود.توی راه همش داشتم فکر میکردم چقدرررر کوه و ابر و اینا منظره قشنگی میسازن و این توی جاده های بیرون شهر بیش‌تر نمود پیدا میکنه چون ساختمونی اونجاها نیست،مثل نقاشی میمونه . واقعا خداوند چقدر هنرمنده با این همه زیبایی هایی که آفریده. 
الانم قراره به زودی بریم خونه بابای شوهر خواهرم اینا که دیروز از مشهد اومدن ببینیمشون خواهرم هم باهاشون بود و ما هممون کللللی دلمون براش تنگگگگ شده بود دیروز که بعد از کلاس زبان دیدمش کلی همو بغل کردیم 🤩♥️
و خلاصه این بود اخر هفته پر برنامه من :) خدایا شکرت ♥️
 
بعدا نوشت: بهد از خونه پدر شوهرخواهرم اینا به طرز غیر منتظره‌ای بابام گفت بریم تانیا رو ببینیم و بوسش کنم. رفتیم خونه عموم و با تانیا جونم بازی کردیم و برگشتیم. کیانا کفشای خوشگل تانیا رو آورد دیدیم و تانیا هم یکیشو پاش کرد و کاپشن جدیدشم به هممون نشون داد با مهربونی بعدش هم مامانش گفت برو بدارشون توی کشوت،قشنگ رفت گذاشت توی کشو :) بعدم رفت برای خودش کشک آورد (از این که توی اش میریزن) ،توی سینی نشست و شروع کرد بخوره،انگشتشو میزد توی کشکا و دهن منم میذاشت :)))) بعد اخر سر میخواست با ما بیاد و کلی گریه کرد جوجه کوچولوم ،اومده بود بغل من و اصلا نمیرفت بغل کسی و هی به در بیرون اشاره می‌کرد میگفت عمو یعنی عمو داره میره منم ببر پیشش 😍 اما خب ما فکر کردیم احتمالا نصف شب بیدار میشه و مامانشو میخواد و مامانش هم دلش براش تنگ میشه و نمیتونه شب پیش تانیا نخوابه . 
خلاصه دیروز و امروز کلی کار انجام دادم ، فردا هم که دانشگاه دارم . برم یکم نت و بخوابم دیگه.ساعت الان دوازده و نیمه.
مژگان ❤😻
۲۶مهر

همین الان توی لایو محیا (از کسایی که توی اینستاگرام فالوشون کردم ) گفتم چه جوری برای کنفرانس کتاب میخونین من با اینکه کتابخونم نمیتونم. و بهم جواب دادن ایشون :) گفتن که مثلا اگه درمورد یه شخص بخوام کنفرانس بدم اول بیوگرافی‌‌اش رو کامل میخونم و بعد توی کتاب نگاه میکنم اون مطالبی که به دردم میخوره رو میخونم فقط نه اونایی که ربطی به کنفرانسم نداره و اینکه اگر قبلا یه کتابو خوندین الان میرین سر چیزایی که میخواین توی کتاب .و فقطم یه کتاب نخونین ، چند تا بخونین که دیدگاه های مختلف رو بدون هیچ پیش زمینه ای از خودتون بخونین و قضاوت کنین. 

 

با تشکر از محیای عزیز‌ ♥️

مژگان ❤😻
۲۴مهر

امروز سر زبان بودیم که من یهو گفتم بیاین بریم بچه ها و غزاله(دوست جدیدم) کفت اره و همه پاشدیم رفتیم بیرون یه کم وایسادیم که گفتن الان میاد استاد ولی طول کشید و داشتیم میرفتیم که استاد اومد و یکی از بچه هارو برگردوند به کلاس و ما هم برگشتیم :) خلاصه کلاس تشکیل شد و اون بچه هایی که رفتن امیدوارم مارو ببخشن البته خب واقعا ما هم میخواستیم بریم که نشد دیگه. 

بعد یه کتاب از دانشگاه خریدم و بعد دانشگاه هم با مامان رفتیم رستوران خوانسالار که کیفیت غذاش خوب بود آما طعمش به نظرم معمولی بود ،من تهچین خوردم که بد نبود و مامانم جوجه خورد که بهتر بود. بعدش هم رفتیم شهر کتاب چهارباغ بالا که فووووق العااااده بودددد و من خیلی دوسش داشتممممم 😍 کتاب “تولتسوی و مبل بنفش” رو هم بالاخره خریدم. مدتها بود میخواستم بگیرم و ندیده بودم جایی و نسخه الکترونیکی‌اش هم توی طاقچه و فیدیبو نبود.

و همینا :) خدایا شکرت :) خدایا لطفا حال هممون همیشه خوب باشه♥️

مژگان ❤😻
۲۳مهر

امروز دانشگاه نداشتم اما ساعت هفت از خواب پاشدم، بعد صبحانه یکم کمد و میز آرایشمو مرتب کردم و درس هم یکم خوندم. بعد اومدم سرکتاب “سرپناه بارانی” و بالاخره تمومش کردم. میتونم بگم کتاب بدی نبود اما خییییلی طولانی بود و من بعضی جاهاشو سرسری خوندم . و چون اشتراک یه ماهه طاقچه رو داشتم نمیخواستم اشتراکم تموم شه و کتاب نخونده بمونه برای همین از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم که هر دفعه میام سرکتاب پنجاه صفحه‌اش رو بخونم و این اولین باری بود که یه کتاب رو سهمیه بندی میکردم، روش بدی نیست اما اون روش که هر موقع حوصله داری هرچقدر حوصله داری بخونی بهتره به نظرم. 

داستان کتاب راجع به دختری به اسم سابین هست که به خواست مادرش فرستاده میشه به شهر پدربزرگ و مادربزرگش تا مدتی اونجا بمونه ، اولش هیچ از اونجا خوشش نمیاد اما کم‌کم خیلی به اونجا و مردمش علاقمند میشه و ... قسمتهایی از داستان که مربوط به سوارکاری و زندگی در جایی سرسبز و اینا بود رو دوست داشتم. 

و همونطور که گفتم کلا بد نبود. 

مژگان ❤😻
۲۲مهر

+حدود ساعت سه از دانشگاه اومدم و کلی خسته‌ام اما این خستگی رو دوست دارم،بهم حس فعالیت کردن میده،حس یادگرفتن و حالمم خوبه کلی خداروشکر :) کلا دانشگاه خوبه و خسته کننده نیست اما به هرحال از هشت تا سه آدم یکم خسته میشه دیگه. وگرنه درسامونم تقریبا دوست دارم. و عجیب اینکه به دیفرانسیل علاقه‌مند شدم! البته از همون اولم انتگرال و مشتقو دوست داشتم. به خصوص مشتق که عالیه هرچند الان فرمولاش یادم رفته. درسای دیگه هم بد نیستن البته فعلا عملی‌هامون شروع نشدن اما همینا هم خوبن. خب خداروشکر :))

امروز اولین جلسه تفسیر موضوعی قرآن رو رفتیم که استادش عالی بود و کلی نکات خوب بهمون کفت.من بعضیاشون رو مینویسم که درک شخص منه از اونچه گفته شد:

*اگر نماز اول وقت خواندید حتما به خواسته تان میرسید.اگر صلاح باشه،اگرم نرسیدید دنیای بعد ثواب میبرین.

*هنگامی که در مشکلات بودین قرآن شما را نجات می‌دهد.روز قیامت قرآن شفاعت می‌کند

*اگر به تلاوت قرآن فقط گوش بدید برای هر حرف یک حسنه به شما داده میشه(یک درجه در بهشت)و یک گناه از شما محو میشه.

*نماز شب هرچه به اذان صبح نزدیکتر باشد بهتر است. چون هم ملائک شب و هم روز ثوابش را مینویسند.

*وقتی کار واجب رو انجام میدی احساس خوبی داری.مثل روضه گرفتن و حال خوب داشتن.

مژگان ❤😻
۱۸مهر

امشب تانیا جونم اومد خونمون . قرار بود بیاد خونمون اما مامان بابام رفتن خرید و من فکر نمیکردم بیارنش اما یهو مامانم اینا اومدن و منو صدا زدن و من رفتم دیدم واااای کیانا و تانیا اومدنننن . تانیا از ماشین پیاده شد با اون کاپشن صورتیش اومد و داشت میخندید منم چشمام قلبی شد و رفتم بغلش کردم. 

+بهش میگم شکمت کو؟ قشنگ نشون میده میگه اینه. 

+رفته فروشگاه برای خودش خرید کرده چیپس و پفک برداشته ،سه دست براش باز کردیم بخوره قشنگ خودش خورد و به بابامم داد.

+داره ماست میخوره ،یه قاشق برمیداره میده به گوشی کیانا 🙄😅

+من یه استیکر از یه دختری که داره گیتار میزنه زدم به اتاقم . تانیا دید،من دستمو زدم به گیتارش گفتم دین‌دین. تانیا هم یاد گرفت و همین کارو کرد.

+گفتم کشفاتو میخوام ببرم دانشگاه و داشتم پامو میکردم داخل کفشش، یهو کفشاشو گرفت و بدو‌بدو فرار کرد رفت .

+بهش گفتم تانیا دست به چیزی نزن توی اتاقم تا من لباسمو عوض کنم بیام باشه؟ گفت باسه 😍

+مامانم گفت برو مژگانو صدا بزن بیاد به‌به بخورین اومده میگ ایا و میخنده با مهربونی 😘

+کیانا میگه بهش میگفتم به لپ‌تاپ دست نزن میره لپ‌تاپو بوس میکنه ناز میکنه تا بهش بدم.

+بهش میگم بخند تا ازت عکس بگیرم میخنده. 

+هر وقت بهش میگیم فلان چیز چیه یا فلانی داره چیکار میکنه فقط بلده بگه هیچی :)

+امشب حساااابی دااالی می‌کرد و میخندید.

+یه بکگراند لایو گذاشتم که یه گربه‌اس که حرکت میکنه،تانیا حسااابی خوشش اومده بود و میخندید و به گربه میگفت بیا.

تانیا جونم عشق عزیز منه همین الان رفته اما بازم دلم براش تنگ شده و دوست دارن بوسش کنم و بوش کنم جوجوی خوشگلمو ♥️خدایا لطفا همه بچه هارو حفظ کن :)

مژگان ❤😻
۱۶مهر

حداقل حالا -توی این هوا- وقتی چای میخورم دیگه گرمم نمیشه و اعصابم خرد نمیشه از گرما :)

 

مژگان ❤😻
۱۵مهر

خب از بارون. و هوای عالی امروز که نگم دیگه :) عاااالی عااالی چقدر خوببب و دوست داشتنی بود هوا امروز خداروشکر :) الانم هوا سرده و حیاط خیسه و حسم عالیه :) 

امروز دانشگاه هم خوب بود ، یه دختری هست که دوستِ دوستم هست و قبلا همکلاسی بودن توی کاردانی ،ایشون توی کارشناسی همکلاسی ما هستن و امروز کلی باهاش حرف زدم و دوست شدیم :) فکر میکنم دیگه مثل بچگی هام دیر جوش نیستم ! البته مدتها بود زود جوش تر و زود جوش تر میشدم اما در کل خیلی زود جوش نبودم و نیستم اما الان بهتر شدم از قبل :) 

بعد از دانشگاه هم با شیوا رفتیم چیزبرگر زدیم و سیب زمینی سرخ کرده های عالی یکی از فست‌فودی های مورد علاقه‌ام. .که یهو بااارون شدید گرفت .البته موقعی که تموم شد غذامون بارون هم تموم شد. 

خب کلا امروز عالیه دیگه :) کتابی هم که میخونم اسمش “سرپناه بارانی” هست . 

خدای جان شکرت برای همه حس‌های خوب :)

مژگان ❤😻
۱۳مهر

امروز جمعه خوبی داشتم . صبحش کمی انتگرال خوندم و پوستمو بخور دادم و اسکراب گذاشتم و حسابی پاکسازی شد پوستم. ظهر رفتیم ناهار رو بیرون ،بریون خوردم که برای اولین بار دیدم که صف گرفته بودن برای بریون ،برای بیرون بر فکر میکنم قبلا هم دیده بودم اما برای داخل رستوران نه. به هرحال بریونش مثل همیشه عالی بود(بریون شاد) و بعد هم یه کش سر خوشگللل گل دار گلبهی گرفتم و سه جا برای خرید کتاب رفتم که هر سه جا بسته بودن: شهر کتاب ارگ جهان نما،شهر کتاب چهارباغ بالا و کتابفروشی فرشچیان توی توحید که البته ساعت حدود سه بود و طبیعی بود بسته باشن ! و اینکه تانیا جونم مسافرته و این جمعه نمیبینمش و دلم حیلییی براش تنگ شده.

الانم یکم به موهام برسم و کتاب بخونم . 

 

مژگان ❤😻
۱۲مهر

کتاب “تمام چیزهایی که پسر کوچولوی من باید درباره دنیا بداند” همونطور که از اسمش پیداست توسط نویسنده برای پسرش نوشته شده و در کتاب به یک سری خاطرات طنزشون اشاره کرده و سعی کرده یه سری چیزارو به پسرش یاد بده. کتاب جالبی بود قسمتی از کتاب که گفته بود چه جوری مادرت رو دیدم و چرا عاشقشم رو دوست داشتم. 

 

پ.ن: امروز جزوه های ریاضی گسسته رو نوشتم و زبان کلاس و زبان دانشگاه رو هم که دیشب نوشتم. یکمم اتاقمو مرتب کردم اما بازم به نظم بیش‌تری احتیاج داره :) کتابای دانشگاه رو هم خریدم و دیگهههه حس خوبی هم دارم :) خدایا شکرت .

مژگان ❤😻
۰۹مهر

کتاب “همه جا آتش های خرد” تموم شد. نمیشه گفت خیییلی جذاب بود اما خوب بود در کل. بعضی جاهاش خسته کننده بود و نمیخوندم و میرفتم جلو اما یک سوم نهاییش خیلی جالب بود و مرتب میخواستی ببینی آخرش چی میشه.

داستانش راجع به هنرمندی به نام “میا” بود که همراه دخترش به شهر های مختلف میرفت برای زندگی اما بالاخره تصمیم گرفت یک جا بمونن . اونا با خونواده ای آشنا شدن و کمی رفت و آمد باهاشون داشتن تا اینکه یک سری اتفاقا می‌افته و... 

 

مژگان ❤😻
۰۹مهر

امروز رفتم برای دانشگاه کوله و کفش جدید خریدم.  کوله کلی دارم اما خب ترجیح دادم یه چرم مشکی بگیرم که حس میکنم بهتره . 

این دو روز رو با کیف معمولی که روی دست میندازن رفتم دانشگاه اما اصلا راحت نبودم. و به دستبندم خریدم که به غااایت دوسش دارم :) 

و اینکه از همون جایی که خیلی ازش فیله مرغ و سیب زمینی میگیریم غذا گرفتیم به اصرار من ،مامانم میگفت بریم رستوران اما من خیلی گرسنه بودم، و این دفعه غذاش مونده بود. همیشه غذای خوب و تازه ای داشت اما خب این دفعه بد بود و متاسفانه حالم بد شد اما الان خیلی خوبم خداروشکر :) 

مژگان ❤😻
۰۷مهر

خب امروز به طور رسمی روز‌ اول دانشگاه بود ، اون روز غیر رسمیش بود :)

کلا بد نیست دانشگاهش از لحاظ استاد و اینا خیلی راحت گیر تر از دانشگاه قبلیمونه البته فعلا نمیشه با اطمینان گفت اما قاعدتا باید همینجور باشه. 

البته حراستش یکم گیر میده،به ما بچه های ورودی جدید بیش‌تر، برای کشتن گربه دم دانشگاه 🤣 

دیشب باغ بودیم تانیا جونم اومد انقدر دوست داشتنیییییی بود مثل همیشه :) مثلا من و کیانا داشتیم میرفتیم کیف تانیا رو از ماشینشون بیاریم دیدم تانیا کیف منو انداخت روی دوشش و شروع کرد بیاد همراهمون :))) اولش توی تاریکی میرفت اما بعد یهو ترسید و برگشت بغلش کنم. بغلش سرمو روس بالشش گذاشتم شروع کرد صورتمو ناز کنه :) عاشق بابامه و هی صداش میکنه دیروزم میخواست همراه بابام بیام خونمون چون من سرما خورده بودم بابام نیاوردش البته بعد دیدمش دیگه :) 

اخه چقدر یه نی‌نی میتونه دوست داشتنی باااشه😍 خدایا مواظبش باش و مواظب همه نی‌نی ها لطفا :)

مژگان ❤😻