مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷۱۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۱۳مهر

امروز جمعه خوبی داشتم . صبحش کمی انتگرال خوندم و پوستمو بخور دادم و اسکراب گذاشتم و حسابی پاکسازی شد پوستم. ظهر رفتیم ناهار رو بیرون ،بریون خوردم که برای اولین بار دیدم که صف گرفته بودن برای بریون ،برای بیرون بر فکر میکنم قبلا هم دیده بودم اما برای داخل رستوران نه. به هرحال بریونش مثل همیشه عالی بود(بریون شاد) و بعد هم یه کش سر خوشگللل گل دار گلبهی گرفتم و سه جا برای خرید کتاب رفتم که هر سه جا بسته بودن: شهر کتاب ارگ جهان نما،شهر کتاب چهارباغ بالا و کتابفروشی فرشچیان توی توحید که البته ساعت حدود سه بود و طبیعی بود بسته باشن ! و اینکه تانیا جونم مسافرته و این جمعه نمیبینمش و دلم حیلییی براش تنگ شده.

الانم یکم به موهام برسم و کتاب بخونم . 

 

مژگان ❤😻
۱۲مهر

کتاب “تمام چیزهایی که پسر کوچولوی من باید درباره دنیا بداند” همونطور که از اسمش پیداست توسط نویسنده برای پسرش نوشته شده و در کتاب به یک سری خاطرات طنزشون اشاره کرده و سعی کرده یه سری چیزارو به پسرش یاد بده. کتاب جالبی بود قسمتی از کتاب که گفته بود چه جوری مادرت رو دیدم و چرا عاشقشم رو دوست داشتم. 

 

پ.ن: امروز جزوه های ریاضی گسسته رو نوشتم و زبان کلاس و زبان دانشگاه رو هم که دیشب نوشتم. یکمم اتاقمو مرتب کردم اما بازم به نظم بیش‌تری احتیاج داره :) کتابای دانشگاه رو هم خریدم و دیگهههه حس خوبی هم دارم :) خدایا شکرت .

مژگان ❤😻
۰۹مهر

امروز رفتم برای دانشگاه کوله و کفش جدید خریدم.  کوله کلی دارم اما خب ترجیح دادم یه چرم مشکی بگیرم که حس میکنم بهتره . 

این دو روز رو با کیف معمولی که روی دست میندازن رفتم دانشگاه اما اصلا راحت نبودم. و به دستبندم خریدم که به غااایت دوسش دارم :) 

و اینکه از همون جایی که خیلی ازش فیله مرغ و سیب زمینی میگیریم غذا گرفتیم به اصرار من ،مامانم میگفت بریم رستوران اما من خیلی گرسنه بودم، و این دفعه غذاش مونده بود. همیشه غذای خوب و تازه ای داشت اما خب این دفعه بد بود و متاسفانه حالم بد شد اما الان خیلی خوبم خداروشکر :) 

مژگان ❤😻
۰۷مهر

خب امروز به طور رسمی روز‌ اول دانشگاه بود ، اون روز غیر رسمیش بود :)

کلا بد نیست دانشگاهش از لحاظ استاد و اینا خیلی راحت گیر تر از دانشگاه قبلیمونه البته فعلا نمیشه با اطمینان گفت اما قاعدتا باید همینجور باشه. 

البته حراستش یکم گیر میده،به ما بچه های ورودی جدید بیش‌تر، برای کشتن گربه دم دانشگاه 🤣 

دیشب باغ بودیم تانیا جونم اومد انقدر دوست داشتنیییییی بود مثل همیشه :) مثلا من و کیانا داشتیم میرفتیم کیف تانیا رو از ماشینشون بیاریم دیدم تانیا کیف منو انداخت روی دوشش و شروع کرد بیاد همراهمون :))) اولش توی تاریکی میرفت اما بعد یهو ترسید و برگشت بغلش کنم. بغلش سرمو روس بالشش گذاشتم شروع کرد صورتمو ناز کنه :) عاشق بابامه و هی صداش میکنه دیروزم میخواست همراه بابام بیام خونمون چون من سرما خورده بودم بابام نیاوردش البته بعد دیدمش دیگه :) 

اخه چقدر یه نی‌نی میتونه دوست داشتنی باااشه😍 خدایا مواظبش باش و مواظب همه نی‌نی ها لطفا :)

مژگان ❤😻
۰۳مهر

خب من اومدم با نمره امتحان فاینالم :۹۶ درست مثل ترم قبلی. خب خداروشکر :) امروز کتاب تاج استون ۴ که خیییلی ذوقشو داشتم رو بهمون دادن ،حالا هی به درسای جدیدش نگاه میکنم !

و اینکه امروز اشتراک یک ماهه کتابخانه همگانی طاقچه رو خریدم (که قابلیت خیلی خوبیه) و کتاب “حمله دوم به نانوایی” اثر “هاروکی موراکامی” رو خوندم که خیلی اسمشو شنیدم . کتاب مجموعه چند داستان کوتاهه که بد نبودن اما اولینش که هم نام اسم کتاب هست رو بیش‌تر دوست داشتم . درمورد کتابای ژاپنی چیزی کت خیلی باهاش ارتباط برقرار نمیکنم اسم شخصیتاس که اغلب من نمیخونم اسمشونو به خصوص اگر داستان کوتاه باشه و به زودی تموم شه چون که اولا نمیدونم تلفظ درستشون چه جوریه و بعدش هم معمولا طولانی و عجیبن حوصله خوندنشو ندارم . اما کتابای بدی نیستن مثل خدمتکار و پروفسور که کتاب خوبی بود. 

الانم توی طاقچه دارم کتاب “چیزهای تیز” رو میخونم که تا اینجاش خوب بوده.

مژگان ❤😻
۳۱شهریور

خب اولین روز‌ دانشگاه رو رفتم. البته بیش‌تر نیمچه روز بود چون کلاس اول حدود یک ربع استادش حرف زد و کلاس کنسل شد چون پنج تا بودیم فقط . فعلا نمیشه نظر داد اما دانشگاه خوبی بوده تا اینجا. البته اول صبح حراست بهم گیر داد و فقط به ترم اولیا بیش‌تر گیر میداد که مثلا گربه رو دم حجله بکشه که البته من بهش گفتم چرا به اونا که مثل من خط چشم داشتن چیزی نگفتی که کم آورد و گذاشت برم البته به شرط اینکه دفعه دیگه که میام دانشگاه جوراب پام  باشه.بالاخره بعد از مدتها یک مطلب(که مربوط به محیط دانشگاه و یک روز در دانشگاه باشه)به دسته‌بندی “دانشگاه” اضافه شد. 

بعدش هم امتحان زبان فاینالم رو دادم که خوب بود خداروشکر و بعد هم کمی خرید کردیم و رفتیم فست‌فود خوردیم ،من مدتیه رژیمم رو رعایت نکردم که انشاا... از فردا رعایت خواهم کرد. 

خب اینم از آخرین روز تابستان جان، هوا چقدرررر پاییزیه و من امروز کللللی حس پاییز داشتم و همش توی کلاس زبان ساعت حدود پنج و نیم شیش حس میکردم هوا تاریکه :0 تابستون بسیار خوبی داشتیم خداروشکر و اینکه یه پست جدا راجع به کتابای تابستون مینویسم. 

سه تا چیز دوست داشتنی امروزم:

+امتحان زبان خوب و ورک‌بوک کاملم :)

+اتد جدید قشنگم :)

+دیدن شیوا :)

مژگان ❤😻
۲۹شهریور

امشب رفتیم خونه مادربزرگ و صبر کردیم صدای جمعیتی که برای شام غریبان اومده بودن اومد و رفتیم توی گذر شمع روشن کردیم. بعد هم دنبالشون رفتیم تا آخرین گذر. 

خدایا شکرت برای توفیقی که بهم دادی .انشاا... همیشه و هرسال توفیق عزاداری برای‌ امام حسین(ع) داشته باشم و هممون داشته باشیم. 

انشاا... نذر های همه مورد قبول خداوند قرار بگیره و عزاداری های همه هم همینطور .

 

اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ ، وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِکَ ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهٰارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیٰارَتِکُمْ ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ، وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ، وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ، وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَیْن 🖤

مژگان ❤😻
۲۹شهریور

الان داخل حسینیه هستم. بسیار زیاد خدارو سپاس گزار هستم که توفیق بودن در‌اینجا و عزاداری برای‌ امام حسین (ع) رو بهم داد. موقعی که یک شاعر به اسم صابر خراسانی حرف میزد بسیار منقلب شدم. 

یا امام حسین (ع)

مژگان ❤😻
۲۷شهریور

الان که این پست رو مینویسم توی ماشین دم حسینیه نشستم و منتظرم مامانم اینا بیان تا بریم. این اولین سالیه که هرشب در عزاداری امام حسین(ع) شرکت کردم. یک شب مونده به شروع محرم تا شب سوم دسته عزاداری رو میدیدم و میرفتم خونه اما از شب چهارم توفیق رفتن داخل حسینیه و شستن استکان های عزاداران امام حسین(ع) نصیبم شد . واقعا فکرشم نمیکردم چنین توفیق به دست بیارم  از ته قلبم خداروشکر میکنم.  بعد از شستن استکان میام کمی سینه میزنم و برای امام حسین (ع) اشک میریزم اگر توفیق داشته باشم.

استکان شستن به جز‌ ثواب و حس خوبی که داره باعث میشه همه کلی برات دعا کنن که این عالیه .کلا منظورم کمک برای عزاداری امام حسین(ع) هست نه فقط استکان شستن.

انشاا... فردا شب هم توفیق اومدن به حسینیه رو داشته باشم و همچنین توفیق شستن استکان.و اینکه امیدوارم دوستم زهرا که پیشنهاد شستن استکان رو بهم داد خوشبخت و موفق و شاد و سالم باشه در کنار خونواده اش و عزیزانش و به آرزوهاش برسه.

البته موقعی که کوچیک بودیم میرفتیم برای دیدن دسته های عزاداری و نمیدونم اون روزها کل‌ ده روز رو میرفتم یا نه اما امسال تنها سالیه که اولا هر ده شب در عزاداری امام حسین(ع) شرکت کردم و ثانیا بخش عمده‌اش رو توی حسینیه بودم حداقل تا جایی که یادمه. خب خداروشکر و انشاا... همیشه توفیق شرکت در مراسم عزاداری امام حسین(ع) رو داشته باشم و هممون داشته باشیم.

خدایا لطفا هممون حالمون خوب باشه همیشه و به آرزوهامون برسیم و شاد و خوشبخت و سالم باشیم و با خدا در‌کتار عزیزهامون. 

یا امام حسین (ع) به شما توسل میکنم. یا حضرت ابوالفضل(ع) به شما توسل میکنم. خدایا به تو توکل میکنم . 

مژگان ❤😻
۲۷شهریور

یک اشتراک فیلیمو گرفتم و فیلمها و سریالایی که دیدم اینان: لونه زنبور، به وقت شام، دشمن زن، ساخت ایران، دروغ های کوچک بزرگ .اینا همشون خوب بودن.و چند تا هم فیلم نصفه دیدم یا اینکه زدم جلو هی مثل بنجامین باتن و لاتاری و یکی دیگه که راجع به شبکه های اجتماعی بود و دروغ‌هایی که در خودشون دارن. یه جورایی همون باطن زندگیت رو با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکن بود . البته من خیلی کم دیدمش. لاتاری هم فضاش غمگین بود و دوسش نداشتم. 

الانم دارم واسه امتحان زبانم میخونم . 

مژگان ❤😻
۲۴شهریور

خدارو صد هزار مرتبه شکر امشب هم توفیق رفتن به حسینیه رو داشتم و با کمال افتخار به همراه زهرا استکان شستیم و همچنین رفتیم یک خونه نزدیک حسینیه که تعدادی خانوم اونجا داشتن نون‌پنیر برای فردا صبح آماده میکردن حدود پنج دقیقه کمکشون کردیم و کار تموم شد برگشتیم حسینیه . بعد هم توفیق گریه و سینه‌زنی برای امام حسین (ع) رو داشتم خداروشکر .و اینکه امشب غذاهم دادن که عدس پلو بود و من فکر حدود یک قاشق خوردم چون خیلی سیرم(امروز برای مامان بایا تولد گرفتیم،البته منظورم فقط کیک خوردن و کادو دادنه ، و یک برش کیک حسابی سیر نگهم داشت).

انشاا... در تمامی شبهای باقیمونده دهه محرم و سوم عزا توفیق رقتن به عزاداری امام حسین(ع) رو داشته باشیم هممون و انشاا... حاجات همه برآورده بشه و نذرهای همه مورد قبول خداوند قرار بگیره.

پ.ن: اینکه مینویسم استکان شستیم یا فلان کارو کردیم برای ریاکاری نیست و پز بلکه مینویسم چون میخوام یادم بمونه خدا چه لطفی بهم کرده و امام حسین(ع) من رو قابل دونسته و دعوتم کرده. واقعا ممنونم از خدا و امام حسین(ع). همچنین انشاا... خدا به همه خادمین امام حسین(ع) خوبی و سعادت عطا کنه. 

پ.ن۲:این مطلب مربوط به ۲۳ شهریور هست که چون ساعت از دوازده گذشته تاریخ ۲۴ ام ثبت میشه.

مژگان ❤😻
۲۳شهریور

امشب هم رفتم دسته عزاداری رو دیدم به همراه مامانم و زهرا و انیس. خدایا شکرت . بعدش زهرا گفت بیا بریم استکانای حسینیه رو بشوریم منم خیلی از پیشنهادش که به ذهن خودم نرسیده بود خوشم اومد و رفتیم استکان شستیم کمی و بهمون چای و نون‌پنیر ویه چیز‌‌ دیگه هم دادن. واقعا از امام حسین(ع) ممنونم که منو دعوت کرد به حسینیه و بهم اجازه داد استکان های حسینیه رو بشورم. خدایا شکرت. انشاا... همیشه توفیقشو داشته باشم. 

انشاا... خدا همیشه توفیق کارهای خوب رو به ما بنده‌هاش بده. آمین.

مژگان ❤😻
۲۱شهریور

دیروز‌ رفتم ثبت نام دانشگاه. دانشگاه خوبی به نظر میرسه و از دانشگاه قبلی بزرگ‌تر و اینکه قبلا اشتباهی یه جای دیگه رو دیده بودم به جای دانشگاه که خیلی کوچیک بود اما مدتی قبل متوجه شدم اشتباه کرده‌ بودم. خلاصه دانشگاه از اونی که فکر میکردم بزرگ‌تر بود اما نه به اندازه دانشگاه آزاد و البته وقتی رفتم اونجا مشغول به تحصیل شدم میام راجع بهش مینویسم . و بعدش رفتیم نظر سریع چیزایی که میخواستم شامل شلوار مشکی و روسری و لباس برای باشگاه یونی رو از همون پاساژ مریم که اولین جایی بود که رفتم خریدم. 

و سه تا دونات گرفتیم از اون خوشمزه ها و بعدش رفتیم فست‌فودی و بعد هم من رفتم دسته دیدم با دوستم . 

خلاصه که خدایا حسابی شکرت :)

مژگان ❤😻
۲۰شهریور

دیشب رفتم دسته عزاداری دیدم برای اولین بار در امسال. یک شب مونده به محرم .خدایا شکرت که بهم توفیقشو دادی و لطفا باز هم توفیقشو بهم بده ، به هممون .

التماس دعا .

مژگان ❤😻
۱۹شهریور

+این روزها کتاب “چهار اثر از فلورانس “ رو میخونم که فوق‌العاده‌اس. بسیار قشنگ و انرژی مثبت دهنده و اموزنده و کتابی که همه قسمتاش از بزرگی و توانایی خدا یاد شده. من که خیلی دوسش دارم باز هم درموردش مینویسم. 

 

+راجع به تانیا توی باغ روز جمعه دو تا چیزو یادم رفت بنویسم، یکی اینکه تازه یاد گرفت بگه “آتیش” که به جای ش میگفت س و یکی اینکه داشت بادمجون میخورد که یهو دیدم داره گریه میکنم، متوجه شدم که بلد نیست درست بخوره و نصفش از دهنش زده بود بیرون و برای همین گریه می‌کرد :****

مژگان ❤😻
۱۷شهریور

شب جمعه تولد خواهر زن عموم بود توی باغ عمو . مارو هم دعوت کردم اما به هیشکی نگفتن که تولده فقط گفتن یه دورهمیه. کللللی بهمون خوش گذشت خیلییی خیلییی خداروشکر . تانیا کلی رقصید و برای اولین بار لاک زده بود(چون صد بار گفته بود آک یعنی منم لاک میخوام ) و میرفت سر میزا برای خودش میوه برمیداشت . یه بارم باباش بهمون شربت تعارف کرد و من میخواستم از لیوانی به تانیا بدم اما برنداشت و منتظر بود به خودش تعارف کنه باباش ولی باباش متوجه نشد ،تانیا هم دوید دنبال باباش و هی به سینی نگاه می‌کرد ببینه چیزی هست یا نه تا آخرش مامانش فهمید و بهش شربت داد. یه بارم مامانم بهش آب داد و توی اون شلوغی تانیا برگشت لیوان روبه مامانم پس داد :)))

انقدر جوجووووئه تانیاااا :**** 

دیشب هم که شب شنبه بود باغ بودیم و عمو اینا هم اومدن اونجا ، خاله ‌ام و داییم و شوهر خواهرم هم اونجا بودن. 

تانیا کلی بازی کرد با ریگای باغ که خیلی دوست داره باهاشون بازی کنه. هی هم میگفت عمو و میرفت بغل بابام و بهش ‌پفک و اینا میداد. یه بارم اومد به من پفک بده دو تا دستش بود یکیشو داد میداد وسط راه خودش خورد و اون کوچیکتره رو بهم داد ، دوباره دو تا دستش بود میخواست بده مامانم یکیشو سفت گرفته بود و فقط یکیشو داد مامانم :) 

کلی هم کوکو سیب زمینی دوست داره و هندونه که اصلا طاقت نداره ببُری و بهش بدی تا میبینه میاد میخواد بگیره. 

موقعی هم که داشتن میرفتن به من میگفت “ایا” بر وزن و به معنای بیا :))))

در ضمن به خاطر‌ اینکه امسال مدتی به باغا توی تابستون آب ندادن ما توی باغمون سیستم ابیاری قطره‌ای گذاشته بودیم که خشک نشه و خب با این سیستم خیلی علف و اینا هم نیست توی باغ اما مدتی پیش که آب توی جوی اومد و دوبار آب دادیم به باغ کلی علف توی باغ رشد کرده و خوشگلش کرده‌ اما عجیب اینکه بعضی درختا شکوفه دادن ! و من دیروز عکسشو گرفتم خیلی جالب بود برام :)

 

پ.ن: فکر‌ میکنم این اولین باریه که از اومدن پاییز انقدر خوشحالم ، درسته که عاشق تابستونم و کلی خوشگذرونی میشه توی تابستون کرد و البته هوای داغ تابستون هم خوبه به خصوص هوای شبا که عالیه اما هوا داره خنک میشه و من خیلی بد گرمام و خیلی از این روزای شهریور دارم لذت میبرم  . همه چیز عالیه :) خدایا شکرت :)

مژگان ❤😻
۱۲شهریور

دیشب رفتیم خونه‌ی شوهرخواهرم اینا که تازه ساختنش تکمیل شده و براشون کادو بردیم و اینا. خیلی خونشون قشنگ شده انشاا... که براشون پر از شادی باشه و خیرشو ببینن.

امروز هم مامان رفت آرایشگاه و من کتاب “دختر پرتقالی” رو تموم کردم. راجع به پسری بود که در کودکی به علت بیماری پدرش رو از دست داده و حالا بعد از سالها متوجه میشه که پدرش براش نامه ای نوشته که وقتی بزرگ شد بخونه. کتاب به متن نامه و یه سری حرفهای پسر اختصاص داده شده. کتاب کوتاهی بود و مثل اکثر کتابا از توی کتاب چیزای اموزنده هم میشه پیدا کرد. دیگه اینکه امروز ناخن هامو مانیکور کردم و لاکی که خیلییی دوسش دارم رو زدم،لاک مشکی با اکلیلای سفید براق :) دیگه اینکه برنامه زیباییم رو بازنویسی کردم و بسیار کاملش کردم. امروز ماکارونی داشتیم و ماکارونی کلی کالری داره و خیلیم دوست داشتنیه اما خیلی جلوی خودمو گرفتم و زیاد نخوردم به علت رژیم :) به رژیمم وفادار هستم خداروشکر :)

 

از متن کتاب “دختر پرتقالی” :

 

*تو این همه راه را نیامدی که زن نامشخصی را پیدا کنی.

در اروپا تا بخواهی زن هست و اگر این کار را کرده ای پس از بیراهه آمده ای و فقط راهت را طولانی کرده ای. تو برای پیدا کردن من به اینجا آمدی و از من فقط یکی وجود دارد . من هم کارت پستال را برای مرد نامشخصی نفرستادم بلکه برای تو فرستادم .

*پدرم به من یاد داده بود که نگاهم را از تمام چیزهایی بردارم که اینجا و این پایین از آنها شکایت داریم و بالا را نگاه کنم.

*رویای غیر ممکن ها نام ویژه ای دارد که به آن امید میگوییم.

 

*زندگی بخت آزمایی عظیمی است که در آن فقط شماره های برنده را می‌توان دید

مژگان ❤😻
۱۰شهریور

جمعه باغ بودیم با مامان بزرگ و خاله و شوهر خاله و شوهرخواهرم و عمو و زن عمو و بچه هاش. کلی با تانیا بازی کردم. گل گذاشتم توی موهام و اونم گل گذاشت تو موهای من و خودش . جالب ترین کارش این بود که وقتی کوشیباباش زنگ خورد رو به همه ی ما گفت هیس و انگشتشو فشار داد روی دماغش :))) بعدم مامانم سفره انداخت که توش همدونه رو قاچ کنه تانیا سریع اومد نشست توی سفره و وقتی خندیدیم و فهمید برای غذا خوردن اون انداختیم پاشد رفت. براش سیب زمینی هم سرخ کردیم که کلی دوست داشت . موقع رفتنشون نمیرفت سوار ماشین بشه و هی به من میگفت بشین و به صندلی اشاره می‌کرد و کلی جیییغ زد و گریه کرد ، میخواست منم برم باهاشون  عزیززززم :*** 

امشب هم کیانا زنگ زد و گفت بیا بریم بیرون ،بابام رستورانی که رفتیم رو دوست داشت و میخواد دوباره بریم. خلاصه رفتیم و من این دفعه کباب خوردم که زیاد خوب نبود . جوجه‌اش بهتر بود. توی راه تانیا دستشو میورد بیرون ماشین  و وقتی میگفتم دست بده بهم دست میداد. دالی کردن هم بهش یاد دادم که خیلی باحال انجام میداد. توی یه پاساژ هم عاشق فواره آب وسط پاساژ شده بود و هی میگفت آبوووو و نگاه می‌کرد . 

موقعی که منو رسوندن دم خونمون مامانش به تانیا گفت بای‌بای کن اما تانیا با تعجب نگاهم می‌کرد و بهم گفت بشین و به توی ماشین اشاره می‌کرد :))) 

 

پ.ن: مثلا رژیم دارم ،هر شب یه رستورانی جایی هستیم. البته خداروشکر ناهار کم میخورم . درضمن شیرینی فروشی جدید شهرمون هم امتحان کردم که خیلی خوب بود شیرینی هاش. 

مژگان ❤😻
۰۸شهریور

دیشب پیش دوستم زهرا بودم که کیانا زنگ زد گفت بریم بیرون و بعدش عموم گوشیو گرفت و اصرار کرد. خلاصه رفتیم شام خوردیم توی رستوران بوستان که غذاش خوب بود و بعدم رفتیم مجتمع پارک. تانیا موقع حساب کردن کارت عابر بانکو باید خودش کارتو به فروشنده بده و بعدم بهش میگه اِده یعنی بده :) بعدم فیش رو میندازه دور و کارتو میده باباش. دوتا ابنبات یه شکل انتخاب کرد و وقتی اونجا با یه بچه آشنا شد هی یکیشو بهش با لبخند تعارف می‌کرد اما بچه‌هه نگرفت. یکی دوباری ابنبات از دستش افتاد و وقتی بهش میگفتم مال من شد با ناراحتی میگفت نه :) آخرش بهش گفتم چرا به اون بچه میدی به من نمیدی که ابنبات رو فرو کرد توی دهنم =)))) بعدم رفتیم ژله بستنی گرفتیم و من داشتم سفارش میدادم که تانیا از کیانا اسممو یاد گرفت و هی میگفت اُجان 😍😍❤️ 

امشبم رفتیم کارتینگ پارسا . هم من و هم کیانا دفعه اولمون بود که میرفتیم کارتینگ . کیانا میترسید و میخواست نیاد و فقط منو تماشا کنه اما اصرار کردم و اومد . اولش من آروم رانندگی کردم اما بعد تند تر رفتم و خیلی حال کردم . کیانا کلا آرووووم رانندگی می‌کرد . البته رانندگی بلد نیست اما کمی هم میترسید. خلاصه خیلی خوب بود بعدم رفتیم ZFC پیتزا و مرغ خوردیم .سیب و پنیرشم عالی بود که توی یک ماهیتابه کوچیک مسی سرو میشد. مامانم هم یه کیف خیلییی خوشگل خرید اما من مانتویی که میخواستم گیرم نیومد.

موقعی که رفتیم دنبال کیانا تانیا گریه کرد و اومد بغل کیانا تا اینکه کیانا پسر همسایشونو آورد پیش تانیا. تانیا خوشحال شد و رفت بازی کنه توی اتاق اما قبل از رفتن برگشت و به مامانم گفت بیا :***** موقعیم که کیانا رو رسوندیم خونه ، تانیا بدو بدو اومد بغل کیانا و منم کلللی بوسش کردم . شکمشم بوس کردم که نگاه می‌کرد فقط :***  خلاصه دو روز خیلییی خوب داشتم خداروشکر و عید هم مبارک :) امیدوارم فردا هم عالی باشه که انشاا... هست . امیدوارم فردا مامان بزرگم و تانیا و کیانا رو ببینم :)

مژگان ❤😻
۰۶شهریور

دیشب با مامان رفتیم کافی شاپ و شیک نوتلا خوردیم که برخلاف همیشه ابکی و بیمزه بود. موقعی که داشتیم میرفتیم توی پارکینگ دوستم ستاره رو دیدم ،من سرم توی گوشیم بود و سعی میکردم یه فیلم سورپرایز تولدو توی اینستا باز کنم که یه دفعه دستشو زدم بهم و من با تعجب نگاهش کردم و یکم طول کشید بشناسمش چون که با عینک گردی که زده بود کلی تغییر کرده بود، خلاصه احوالپرسی کردیم و رفتیم. 

امروز رفتیم خرید و کللللی خسته شدیم و شام چیزبرگر خوردیم از یکی از فست‌فودی های مورد علاقه‌ام که سیب زمینی سرخ کرده‌ی فوق‌العاده ای داره.

کتاب “پیش از آن که بمیرم” همین الان تموم شد. راجع به دختریه که توی یه صانحه فوت میکنه اما بعد از اون از خواب بیدار میشه و همون روز حادثه مرتب براش تکرار میشه. دختر برای نجات خودش از این قضیه دنبال راهی میکرده و... . یه جاهایی حس میکردم داستان داره تکراری میشه اما اونقدری خوب بود که بشه زود تمومش کرد. شایدم این مربوطه به قضیه زیاد کتاب خوندن اخیر من. واقعا دارم خیلییییی کتاب میخونم . که این خوبه البته.در کل نکات اموزنده هم داشت که شاید بعدا جملاتی از کتاب رو اینجا بنویسم.در کل‌ این کتاب باعث شد تا جد خیلی زیادی دست از قضاوت بکشم.

 

+این روزها رژیم دارم، البته به جز امروز که آبمیوه و باقلوا و چیزبرگر خوردم. خب ناهار خیلی کم خورده بودم و حسااابی راه رفتم برای همین فکر میکنم حقم بود :) تصمیم دارم بعد از اینکه رژیمم تموم شد خودمو به یه ضیافت حسابی از هله‌هوله جات دعوت کنم :) 

بعدا نوشت :

از متن کتاب “پیش از آنکه بمیرم” :

(ممکنه بعضی  از جملات عیناً توی کتاب نباشن بلکه برداشت من از متن کتاب هستن.)

*هر روز باید یک کار خوب بکنی.

*حرف مردم اهمیت نداره، باید فقط زندگی کنیم.

*یه لحظه فکر میکنم چقدر اتفاقات روزمره زندگیمو دوست دارم.

*قضاوت نکن.

*ما داستانای مردمو نمیدونیم.

*با فکر کردن درمورد اینکه چقدر آسون میشه درمورد مردم اشتباه کرد، به خودم اجازه میدیم که یه قسمت کوچیک از وجود اونا رو ببینی و اونم به همه شخصیتشون تعمیم بدیم.اینکه علتو ببینی و فکر کنی معلوله یا برعکس. 

*شاید یک ساعت با غذا خوردن توی دستشویی فاصله داشته باشی.

*یه لحظات خاصی تا ابد طول میکشن.

 

 

 

 

مژگان ❤😻