مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷۱۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۰۷آذر

دو تا امتحان دارم که به زور دارم میخونم ، چون چند روزه دارم فرندز رو میبینم و به شدت معتادشششش شدم. عالیه یعنی .کتاب فرمین رو هم که دارم میخونم. امروزم رفتیم مانتو بگیرم برای دانشگاه که خوشم نیومد و یه پارچه گرفتم و یه قلمو و یه بافتنی برای خودم و یکیم برای تولد خواهرم که به زودی خواهد بود. 

برم فرندز ببینم :)

مژگان ❤😻
۰۳آذر

+امروز امتحان دیفرانسیل رو دادیم که خیلی راحت تر از چیزی بود که فکر میکردم و فکر میکنم نمره خوبی بگیرم. 

 
 
+دیشب یه پادکست انگلیسی گوش کردم و برای خودم ریپورتش رو گفتم. فکر میکنم خیلی موثر و خوبه. و انشاا... این کار رو ادامه خواهم داد.
 
+کتاب “صدای آرچر” رو در مدت کوتاهی تموم کردم. یه رمان عاشقانه قشنگ بود و قبلا هم گفتم رمان و فیلم هایی که در کنار ساحل هستن و اون ارامش رو دارن خیلی دوست دارم.
اینم از بعضی جمله هاش:
مژگان ❤😻
۰۲آذر

امشب مامانم و خواهرم رفتن عروسی دختر همسایمون اما من نرفتم . اولش میخواستم درسمو بخونم اما بعد دیدم بیشترشو خوندم و رفتم پیش تانیا جوووونم . انقدر مهربون بوددددد و کلی بازی کردیم با هم. اول که رفتم میخواستن غذا بخورن و من گرسنه نبودم و نشسته بودم و هی میگفتن بیا نرفتم تا اینکه تانیا اومد دستمو گرفت کشییید سر سفره و هی میگفت ایا بخور :))) بعدم هی تعارف میکرد سر سفره به من و منم غذاش دادم :* بعدش اون ادای هاپو درمی‌اورد و من فرار میکردم دنبالم میکرد و کلییییی میخندیدددددد عشقم. یه عروسک کلاغ داشت که اینو میگرفتن دستش هی میگفت غار غار :* روی اسبشم مینشت میپرید بالا. رفتیم بیرون دونات و قهوه اینا خوردیم، بعدش رفتیم یه کوچولو قدم زدیم و تانیا جونم اومده بود بغل من و بغل هیشکی نمیرفت. توی ماشینم میومد بغل من و فقطم میذاشت من سوییشرتشو تنش کنم و کفشاشو پاش کنم نه هیچکس دیگه :**** داشتم کتاب کیانا رو میخوندم سهو دیدم اومد متفکرانه نگام میکنه و نگاه به کاغذ میکنه. نشسته بود داشت اواز میخوند بلند بلند انقدر با نمککک.

دیگه نمیذاشت عروسکاشو جمع کنیم اصلا، باید همشون پخش باشن وسط هال. اخرم که داشتم میومدم روسریم رو سرم کردم که تانیا جیغ زد و برداشت روسریمو یعنی نرو، اومدم توی راهرو کاپشن اینامو تنم کردم. 

امشب موهاش فرفریییی شده بود و کلییییی بانمک تر و خوشگل تر از همیشه شده بود. نفس منی تو اخههههه :****

مژگان ❤😻
۰۱آذر

+چند روزیه سعی میکنم تقریبا هر روز قرآن بخونم. حس بیییی نظیری داره قرآن خوندن. 

+یک پادکست از سایت ناملیک گوش کردم راجع به دژاوو که توی ادامه مطلب راجع بهش مینویسم. خیلی خوب بود.

+دیشب با مامان و خواهرم و کیانا رفتیم سینما فیلم هزار پا رو دیدیم که خیلی خنده دار بود. 

+امروز بعد کلاس زبان یکم اتاقمو مرتب کردم ، الانم میرم ناهار بخورم و بعدش شاید کتاب بخونم و عصر حتما دیفرانسیل خواهم خوند. 

 

مژگان ❤😻
۳۰آبان

خب تکمیل ظرفیت که اوکی نشد و انیس و خیلیا مدارکشونو گرفتن، به جز یه سریا تحت شرایط خاص. 

شنبه اینده هم امتحان دیفرانسیل داریم و من از این شنبه دارم درس میخونم . و خداروشکر خیلی خوب متوجه شدم و امیدوارم نمره خوبی بگیرم :) و هفته بعدش هم شنبه و یک‌شنبه دو تا امتحان پشت سر هم داریم و باید از اول هفته درس بخونم. و اینا بد نیستن،خیلییییم خوبن. حس یادگیری که گفتم رو دارن. 

کتاب “زندگی عزیز” هنوز تموم نشده و کتاب “صدای آرچر” که از فیدیبو خریده بودمم شروع کردم. خیلی صدای ارچر قشنگه تا اینجاش که البته تازه اولاشم. 

دیگه اینکه همین :)

مژگان ❤😻
۲۵آبان

اول اینکه هفته کتابخونی مبارک :) دوم اینکه به کتابفروشی ها با ارائه کارت ملی بیست درصد تخفیف میدن و من و خونواده جان و کیانا رفتیم شهر کتاب چهار باغ بالا که خیلی دوسش دارم کتاب خریدیم. من کتابهای: داستان های ماشین تحریر،فریمن موش کتابخوان و مغازه خودکشی رو خریدم و کیانا کتاب انسان خردمند رو خرید که قراره بعد از خوندنش بده به من بخونم :) کیانا کنابای تاریخی دوست داره ، من تا حدوددددی به تاریخ علاقمند شدم جدیدا، قبلا در دوره راهنمایی اصلا خوشم نمیومد ازش. 

ظهر هم کیانا و تانیا خونمون بودن و تانیا جونم مثل همیشه کلی دلبری کرد. عاشق باد زدن زغاله . میشینه روی صندلی های اپن و صندلی رو میچرخونه. من داشتم نماز میخوندم هی میومد روبروم به من میگفت بیا و میرفت توی اتاقم. جارو و خاک‌انداز دستش گرفته بود میچرخید توی اتاق یهو دید مامانم غذا براش اورده سریع جارو اینارو پرت کرد اومد توی سفره نشست =)))) کلا علاقه داره توی سفره بشینه . به عروسک کفش دوزک میگفت هاپو که من دیگه عاشق این حرفش شدم :*** عاشق تابلوی اسبه توی خونمون و همیشه همیشه میخنده برا اسبا و بهشون میگه بیا. امروز کلاه و کفش خوشگلشو پوشیده بود با سوییشرت نارنجیش که خیلی خیلی بهش میاد.در ضمن تانیا خانوم خیلی عاشق بابای منه :* خلاصه که همیشه گفتم بازم میگم عاااشقشم :**** خدایا لطفا از همه نی‌نی ها مواظبت کن .

 

مژگان ❤😻
۲۳آبان

خب من دندون عقلمو کشیدم :) از بچگی خیلی برام دندون کشیدن عجیب بود و همیشه ازش میترسیدم، موقعی که ارتدونسی میخواستم بکنم میترسیدم بخوام دندون بکشم اما لازم نشد. خلاصه که الان کشیدم و تموم شد رفت. یه کوچولو الان اثر بی‌حسی رفته و درد میکنه اما همون موقع اصلا درد نداشت و خیلیم زووود تموم شد . انشاا... که این دردم به زودی تموم میشه .

مژگان ❤😻
۲۳آبان

دارم واسه امتحان میانترم زبان فردا درس میخونم. قراره عصر برم یکی از دندون عقلامو بکشم و این اولین تجربه دندون کشیدن من خواهد بود، کمی میترسم اما اشکالی نداره چون زیاد نیست :) 

 

پی‌نوشت: کوتاه نویس شده‌‌م تازگیا !

مژگان ❤😻
۲۱آبان

امروز صبح پاشدم رفتم پارک کتاب خوندم. پارک به خونمون خیلی نزدیکه و پیاده میشه رفت. خیلیییی حس خوبی بهم دست داد؛هوای عالی ،برگای پاییزی روی زمین و ...  البته فقط برای یک ربع موندم چون کاشپنی چیزی نپوشیده بودم و سردم شد اما انشاا... باز هم خواهم رفت :) 

 

مژگان ❤😻
۱۷آبان

+دیروز و امروز مراسم سالگرد فوت مادربزرگ مادرم بود.انشاا... خداوند همه رفتگان رو مورد رحمت قرار بده. 

+دارم کتاب “زندگی عزیز” رو میخونم. فکر میکردم رمان باشه اما مجموعه داستان کوتاهه و البته پشت ین کتاب نوشته شده که طبق نظر اکثر منتقدین نویسنده این کتاب جامعه کتابخوان دنیا رو با داستان کوتاه اشتی داده. و اینکه در مقدمه نوشته شده توی داستانهای این نویسنده بیشتر به تحثل درونی افراد توجه میشه و رویداد خاصی برای دنبال کردن در داستان وجود نداره. و من تا الان که نیمه داستان دوم هستم فکر میکنم این موضوع صادق بوده. و میتونم بگم بد نبوده تا اینجا. 

+یه کوچولو سرما خوردم. خداروشکر امروز سوزش اندک گلوم کاملا برطرف شد و تنها ویژگی برجسته سرماخوردگیم گرفتگی صدامه. 

+دیگهههه مشقای(!) زبان تخصصیم رو دیشب نوشتم و کلا خیلی بیکارم واقعا! امیدوارم فردا بریم بیرون :)

مژگان ❤😻
۱۴آبان

خب گسسته رو خوندم و بیشترشو فهمیدم خداروشکر، عصر بازم میخونم. مقاله رو خلاصه کردم و پنج تا عنوان پایان نامه رو هم بررسی کردم برای درس ارائه. الانم دیگه کار خاصی ندارم و احتمالا کتاب جدیدی که شروع کردم(پیرمرد و دریا) رو بخونم. 

مژگان ❤😻
۱۱آبان

سه‌شنبه امتحان ریاضی گسسته خواهیم داشت و من و دوستان از امروز شروع کردیم به خوندن. از اونی که فکر میکردم کمی راحت تر بود. صبح یک دور با بچه ها خوندیم و من الان تا سر تابع مولد یک دور برای خودم خوندم و خیلی خوب متوجه شدم خداروشکر. این هفته پنجشنبه تعطیله و زبان ندارم بنابراین میتونم کل وقتمو به امتحان اختصاص بدم :) 

این حس یادگیری رو دوست دارم،هرچند ممکنه ترم بعد یا فوقش سال بعد دیگه این چیزا رو یادم نباشه اما حس یادگیریِ الانش رو دوست دارم. زبان هم بهم همین حس یادگیری رو میده و البته خیلی بیشتر؛ به نظرم فهمیدن یک زبان دیگه و صحبت کردن به اون زبان خیلی کار ویژه ایه. شاید در نگاه اول خاص به نظر نرسه اما وقتی بهش عمیق تر فکر میکنم به نظر خیلی خاص میاد.

 

+این روزها حسابی دارم کتاب “تولستوی و مبل بنفش” رو میخونم. کم کم میخونمش اما پیوسته. اغلب روزها از خواب ظهر که بیدار میشم کتاب رو برمیدارم و درهمون حالت درازکش شروع میکنم به خوندنش. یک کتاب برای خوندن کنار دستت داشته باشی! چه حس فوق‌العاده ای. :)

 

مژگان ❤😻
۰۷آبان

خب من امروز که دانشگاه نداشتم و فردا هم که تعطیله و بعدش هم تا شنبه دانشگاه نخواهم داشت، با این حساب یه اخر هفته طولانی در پیش دارم :)

امروز میخواستم فقط کتاب بخونم و استراحت کنم اما بعدش نظرم عوض شد و انشاا... عصر تمرینای دیفرانسیلم رو مینویسم.فردا هم کارای زبانمو انجام خواهم داد هرچند کار خاصی ندارم و بیشترشو قبلا انجام دادم. شاید هم تانیا جان رو بیاریم خونمون. 

اخر هفته هم قراره با بچه ها گسسته بخونیم چون که سه‌شنبه اینده میانترمشه، من که هنوزم حس میکنم تازه رسیدیم دانشگاه و خیلی واسه میانترم زوده اما استادمون این حسو نداره انگار! 

دیگه شنبه هم با بچه ها چون کلاس دیفرانسیل نداشتیم رفتیم کمی گردش و کافی‌شاپ. منم این دفعه واقعا به رژیمم پایبند بوده‌ام و حواسم حسابی بهش هست. انشاا... که به نتیجه مطلوب برسم. 

کتاب های “تولستوی و...” و “چهار اثر...” رو هم دارم میخونم. دیشبم رفتیم نظر،جمعه رفته بودیم چهارباغ عباسیو نظر تا من یک مانتو لی طوسی بگیرم اما فقط یکی خوب پیدا کردم که حس کردم حراست گیر میده به کوتاهیش تا اینکه شیوا توی دانشگاه گفت نه قدش اگه انقدر باشه که میگی اشکال نداره؛ منم دیشب رفتم خریدمش به همراه یک شلوار طوسی . 

در ضمن دیروز برای اولین بار دیر تر از موعد رفتم سرکلاس ،چون دیدم توی این دانشگاه برخلاف دانشگاه قبلیمون کسی گیر نمیده به این چیزا، و خیلی حال داد بهم بازم این کارو خواهم کرد =))))

 

مژگان ❤😻
۰۳آبان

دیشب مهمونی سالگرد ازدواج خواهر و شوهرخواهرم بود. کیک خوردیم و رقصیدیم و شام خوردیم و عکس گرفتیم و عکس گرفتیم 😁 خیلی خوش گذشت و شب دوست‌ داشتنی‌ای بود خداروشکر . 

مژگان ❤😻
۲۸مهر

امروز استاد مهندسی کاملا یهویی ازمون کوییزی گرفت که لزوما هم جوابش توی جزوه نبود اما قبلا سرکلاس گفته شده بود. ‌ خلاصه من بد ندادم و البته ما چهار تا (من و انیس و شیوا و غزاله) مثل هم نوشتیم تقریبا با کمک هم :) 

و بعدش هم چون قرار بود تا چهار و نیم بمونیم امروز(چون دو جلسه دیفرانسیل داشتیم،یه جبرانی و یه اصلی اخه استاد قراره هفته دیگه انشاا... بره کربلا.) البته من خبر نداشتم و فکر میکردم هفته دیگه قراره بمونیم. خلاصه تاریخ رو نرفتیم و به جاش رفتیم غذا خوردیم بیرون دانشگاه. خیلیم خوب بود و خوش گذشت و کلاس هم نیم ساعت زودتر تموم شد و همه چی هم عالی. در ضمن سه کتاب دیگه هم گرفتم از نمایشگاه کتاب دانشگاه به اسم “زندگی عزیز” که واقعا واقعا جلدش رو دوست دارم و بهم حس خوبی میده. این کتاب برنده نوبل ادبیات ۲۰۱۳ بوده. باید اعلام کنم که دانشگاه عااالیه خداروشکر ،نزدیک خونه، دوستای خوب، استادای خوب، درسای خوب . همه چی عااالی ؛خدایا شکرت واقعا. انشاا... همیشه حال همه‌ی هممون خوب باشه.

دیگه وقتی هم اومدم خونه یه چایی خوردم و لیسنینگ زبان رو گوش کردم و امتحان لیسنینگ رو هم خوندم.

کتاب”ورونیکا...” رو هم هنوز دارم گوش میدم و به زودی تموم میشه میام مینویسم در موردش. 

 

پ.ن: مامانم امشب میخواست بگه “بهنام بانی” اسمشو یادش رفت گفت “بانی برگر” =)))))

مژگان ❤😻
۲۷مهر

دیروز داشتم فکر میکردم حالا که ظهر خوابیدم اصلا شب زود خوابم نمیبره .شب ساعت هفت‌و‌نیم مشغول خلاصه نویسی “چهار اثر از فلورانس” بودم که کیانا زنگ زد گفت بیا بریم سیتی سنتر ،منم سریع حاضر شدم رفتم چون آخرین بار عید اونجا بودم و هفته قبل هم قرار بود بریم ولی نرفتیم و خیلی دلم میخواست برم اونجا. خلاصه اول رفتیم رستوران بوستان بعدش رفتیم سیتی سنتر یکم چرخیدیم و رفتیم کافی شاپ فنجان اگر اشتباه نکنم و بازم یکم چرخیدیم و دوازده و نیم برگشتیم خونه. هیچی هم نخریدم چون اصلا فرصت نکردم به اندازه کافی برم مغازه ها رو نگاه کنم فقط چندجا رفتیم. تانیا خانوم هم که عاشق پله برقی شده بود و هی میخواست بره بالا پایین . یه بادکنک باب‌اسفنجی هم خرید و یه عینک دودی و یه کلاه خیلی خوشگل 😍 توی کافی شاپ کلی شیطونی می‌کرد و من بردمش بیرون نزدیک یه جایی که آب و اینا بود نگاه کنه بهشون، کلی خوشش اومده بود. و خلاصه شب خوبی بود و چون خسته شدم دیگه تا رسیدم خوابیدم :) 

امروز هم رفتیم مارکده گردو خریدیم چون گردو های باغ خیلی خوب نیستن به علت آب کافی نخوردن. یکم هم قارا اینا خریدیم و برگشتیم رفتیم رستوران غنچه توی راه نجف آباد که خوب بود.توی راه همش داشتم فکر میکردم چقدرررر کوه و ابر و اینا منظره قشنگی میسازن و این توی جاده های بیرون شهر بیش‌تر نمود پیدا میکنه چون ساختمونی اونجاها نیست،مثل نقاشی میمونه . واقعا خداوند چقدر هنرمنده با این همه زیبایی هایی که آفریده. 
الانم قراره به زودی بریم خونه بابای شوهر خواهرم اینا که دیروز از مشهد اومدن ببینیمشون خواهرم هم باهاشون بود و ما هممون کللللی دلمون براش تنگگگگ شده بود دیروز که بعد از کلاس زبان دیدمش کلی همو بغل کردیم 🤩♥️
و خلاصه این بود اخر هفته پر برنامه من :) خدایا شکرت ♥️
 
بعدا نوشت: بهد از خونه پدر شوهرخواهرم اینا به طرز غیر منتظره‌ای بابام گفت بریم تانیا رو ببینیم و بوسش کنم. رفتیم خونه عموم و با تانیا جونم بازی کردیم و برگشتیم. کیانا کفشای خوشگل تانیا رو آورد دیدیم و تانیا هم یکیشو پاش کرد و کاپشن جدیدشم به هممون نشون داد با مهربونی بعدش هم مامانش گفت برو بدارشون توی کشوت،قشنگ رفت گذاشت توی کشو :) بعدم رفت برای خودش کشک آورد (از این که توی اش میریزن) ،توی سینی نشست و شروع کرد بخوره،انگشتشو میزد توی کشکا و دهن منم میذاشت :)))) بعد اخر سر میخواست با ما بیاد و کلی گریه کرد جوجه کوچولوم ،اومده بود بغل من و اصلا نمیرفت بغل کسی و هی به در بیرون اشاره می‌کرد میگفت عمو یعنی عمو داره میره منم ببر پیشش 😍 اما خب ما فکر کردیم احتمالا نصف شب بیدار میشه و مامانشو میخواد و مامانش هم دلش براش تنگ میشه و نمیتونه شب پیش تانیا نخوابه . 
خلاصه دیروز و امروز کلی کار انجام دادم ، فردا هم که دانشگاه دارم . برم یکم نت و بخوابم دیگه.ساعت الان دوازده و نیمه.
مژگان ❤😻
۲۴مهر

امروز سر زبان بودیم که من یهو گفتم بیاین بریم بچه ها و غزاله(دوست جدیدم) کفت اره و همه پاشدیم رفتیم بیرون یه کم وایسادیم که گفتن الان میاد استاد ولی طول کشید و داشتیم میرفتیم که استاد اومد و یکی از بچه هارو برگردوند به کلاس و ما هم برگشتیم :) خلاصه کلاس تشکیل شد و اون بچه هایی که رفتن امیدوارم مارو ببخشن البته خب واقعا ما هم میخواستیم بریم که نشد دیگه. 

بعد یه کتاب از دانشگاه خریدم و بعد دانشگاه هم با مامان رفتیم رستوران خوانسالار که کیفیت غذاش خوب بود آما طعمش به نظرم معمولی بود ،من تهچین خوردم که بد نبود و مامانم جوجه خورد که بهتر بود. بعدش هم رفتیم شهر کتاب چهارباغ بالا که فووووق العااااده بودددد و من خیلی دوسش داشتممممم 😍 کتاب “تولتسوی و مبل بنفش” رو هم بالاخره خریدم. مدتها بود میخواستم بگیرم و ندیده بودم جایی و نسخه الکترونیکی‌اش هم توی طاقچه و فیدیبو نبود.

و همینا :) خدایا شکرت :) خدایا لطفا حال هممون همیشه خوب باشه♥️

مژگان ❤😻
۲۳مهر

امروز دانشگاه نداشتم اما ساعت هفت از خواب پاشدم، بعد صبحانه یکم کمد و میز آرایشمو مرتب کردم و درس هم یکم خوندم. بعد اومدم سرکتاب “سرپناه بارانی” و بالاخره تمومش کردم. میتونم بگم کتاب بدی نبود اما خییییلی طولانی بود و من بعضی جاهاشو سرسری خوندم . و چون اشتراک یه ماهه طاقچه رو داشتم نمیخواستم اشتراکم تموم شه و کتاب نخونده بمونه برای همین از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم که هر دفعه میام سرکتاب پنجاه صفحه‌اش رو بخونم و این اولین باری بود که یه کتاب رو سهمیه بندی میکردم، روش بدی نیست اما اون روش که هر موقع حوصله داری هرچقدر حوصله داری بخونی بهتره به نظرم. 

داستان کتاب راجع به دختری به اسم سابین هست که به خواست مادرش فرستاده میشه به شهر پدربزرگ و مادربزرگش تا مدتی اونجا بمونه ، اولش هیچ از اونجا خوشش نمیاد اما کم‌کم خیلی به اونجا و مردمش علاقمند میشه و ... قسمتهایی از داستان که مربوط به سوارکاری و زندگی در جایی سرسبز و اینا بود رو دوست داشتم. 

و همونطور که گفتم کلا بد نبود. 

مژگان ❤😻
۱۸مهر

امشب تانیا جونم اومد خونمون . قرار بود بیاد خونمون اما مامان بابام رفتن خرید و من فکر نمیکردم بیارنش اما یهو مامانم اینا اومدن و منو صدا زدن و من رفتم دیدم واااای کیانا و تانیا اومدنننن . تانیا از ماشین پیاده شد با اون کاپشن صورتیش اومد و داشت میخندید منم چشمام قلبی شد و رفتم بغلش کردم. 

+بهش میگم شکمت کو؟ قشنگ نشون میده میگه اینه. 

+رفته فروشگاه برای خودش خرید کرده چیپس و پفک برداشته ،سه دست براش باز کردیم بخوره قشنگ خودش خورد و به بابامم داد.

+داره ماست میخوره ،یه قاشق برمیداره میده به گوشی کیانا 🙄😅

+من یه استیکر از یه دختری که داره گیتار میزنه زدم به اتاقم . تانیا دید،من دستمو زدم به گیتارش گفتم دین‌دین. تانیا هم یاد گرفت و همین کارو کرد.

+گفتم کشفاتو میخوام ببرم دانشگاه و داشتم پامو میکردم داخل کفشش، یهو کفشاشو گرفت و بدو‌بدو فرار کرد رفت .

+بهش گفتم تانیا دست به چیزی نزن توی اتاقم تا من لباسمو عوض کنم بیام باشه؟ گفت باسه 😍

+مامانم گفت برو مژگانو صدا بزن بیاد به‌به بخورین اومده میگ ایا و میخنده با مهربونی 😘

+کیانا میگه بهش میگفتم به لپ‌تاپ دست نزن میره لپ‌تاپو بوس میکنه ناز میکنه تا بهش بدم.

+بهش میگم بخند تا ازت عکس بگیرم میخنده. 

+هر وقت بهش میگیم فلان چیز چیه یا فلانی داره چیکار میکنه فقط بلده بگه هیچی :)

+امشب حساااابی دااالی می‌کرد و میخندید.

+یه بکگراند لایو گذاشتم که یه گربه‌اس که حرکت میکنه،تانیا حسااابی خوشش اومده بود و میخندید و به گربه میگفت بیا.

تانیا جونم عشق عزیز منه همین الان رفته اما بازم دلم براش تنگ شده و دوست دارن بوسش کنم و بوش کنم جوجوی خوشگلمو ♥️خدایا لطفا همه بچه هارو حفظ کن :)

مژگان ❤😻
۱۵مهر

خب از بارون. و هوای عالی امروز که نگم دیگه :) عاااالی عااالی چقدر خوببب و دوست داشتنی بود هوا امروز خداروشکر :) الانم هوا سرده و حیاط خیسه و حسم عالیه :) 

امروز دانشگاه هم خوب بود ، یه دختری هست که دوستِ دوستم هست و قبلا همکلاسی بودن توی کاردانی ،ایشون توی کارشناسی همکلاسی ما هستن و امروز کلی باهاش حرف زدم و دوست شدیم :) فکر میکنم دیگه مثل بچگی هام دیر جوش نیستم ! البته مدتها بود زود جوش تر و زود جوش تر میشدم اما در کل خیلی زود جوش نبودم و نیستم اما الان بهتر شدم از قبل :) 

بعد از دانشگاه هم با شیوا رفتیم چیزبرگر زدیم و سیب زمینی سرخ کرده های عالی یکی از فست‌فودی های مورد علاقه‌ام. .که یهو بااارون شدید گرفت .البته موقعی که تموم شد غذامون بارون هم تموم شد. 

خب کلا امروز عالیه دیگه :) کتابی هم که میخونم اسمش “سرپناه بارانی” هست . 

خدای جان شکرت برای همه حس‌های خوب :)

مژگان ❤😻