مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
۱۳خرداد

روز پنجشنبه تقریبا یک هفته رودتر تولدم رو گرفتم، البته تولد که نه، کیک گرفتم و عکاسی کردیم و یک ویدیو قشنگ، برای تولدم انشاا... روز جمعه میرم خرید. بعد اینکه بابام برام یه ویدیو قشنگ فرستاده یود دختر قشنگم سبزه روی من و ارزوی من خیلیییی قشنگ بود واقعا. بهم گفت که خیلی وقته نگه داشته برای یه موقعیت 😍

دیگه چی، اها اتفاقی دایی منصور خونمون بود از کیک بهش دادم. روز خوبی بود خلاصه. 

مژگان ❤😻
۰۷خرداد

پست قبلی حس ناراحتی داشت و غمی که حقیقتا دارم برای داییم. 

اما از دیشب و شاید دو سه روز اخیر، یه پرده غمی که چند ساله جلوی چشمام کشیده شده کنار رفت. میتونم ییشتر با خدا باشم و میتونم شادتر باشه و به ادمایی که دوسشون دارم و دوسم دارن اهمیت بدم. میدونم این قضیه داییم هم موثر بود، بهم کمک کرد بفهمم عمر ادم کوتاهه و باید قدر داشته ها و ادمای خوب زندگیتو بدونی. البته که انشاا... عمر داییم طولانی باشه و با عزت. 

از اینا گذشته، واقعا حال روحیم بهتره حال درونیم بهتره خدا رو صد هزار مرتبه شکر. احساس خوشبختی و شعف دارم. چیزی که بدون اغراق حداقل دو سه ساله نداشتم. حس امیدواری به اینده روشن. حس اینکه باری سنگین از رو دوشم برداشته شده. حس خوب خوب. خداروشکر واقعا . از ته دلم میخوام همه همچین حسی داشته باشن، همه.

مژگان ❤😻
۰۷خرداد

خیلی پیر شدی و انگار توی صندلی داری اب میشی. انگار خجالت میکشی توی عکس باشی. انگار نمیدونم، انگار چیزایی که از دست دادی و مخصوصا ادمایی که این همه روشون حساب میکردی و از دست دادی باعث سرافکندگیت هستن. 

پیر شدی. تصویر ذهنی ای که ازت دارم اصلا شبیه خودت واقعیت نیست. عکساتو میبینم و میگم اینجوری هستی واقعا؟ باورکردنی نیست. یه عکس ازت دارم مال فکر کنم تابستون پارساله یا شایدم دو سال پیش. اره دو سال پیشه. از اون موقع واقعا فرق کردی. شکسته شدی. 

من ناراحتم برات واقعا. با وجود همه چیز، بازم ناراحتم چطور ناراحت نباشم؟ یاد همه خاطره ها می آفتم و یاد وقتایی که پیشمون بودی. یاد اون روزا که غرور داشتی و بچه هات پیشت بودن و ازت حساب میبردن. جگرم میسوزه از گوش کردن به ویسات. از زجرات. از اینکه از هر طرف راهت بسته شده بود و بی چاره شده بودی. از بیماریت. اما میدونی چی بیشتر از هر چیزی منو میسوزونه؟ این پیامت: یک لحظه فکر کردم یکی میخواد حالم رو بپرسه. 

که اگه به این پیامت فکر کنم، خدا میدونه که نمیشه جلوی اشکامو گرفت. من دلم برات تنگ شده. من دوست دارم. همونطور که اومدم ملاقاتت و بهت گفتم. نمیدونم شنیدی یا نه. خدا میدونه فقط. ای کاش خوب شی برگردی. دایی جان خوب شو برگرد. من خودم ازت مراقبت میکنم تا هرجایی که بتونم. به دل مادرش رحم کن ای خدا. خدایا رحم کن  خدایا تو ببشتر میدونی تو بهتر میدونی تو همه اونچه لازمه رو انجام میدی. اما خدایا معجزه کن . برای مادرش. برای دل های خونمون. ای کاش برگردی بیای. ای کاش.

مژگان ❤😻
۰۷خرداد

دیشب بعد مدتها احساس خوشبختی کردم. این حس که میتونم رویاهای دیگه ای داشته باشم که در گذشته داشتم. چیزایی که شاید به خاطرشون کار رو شروع کردم اما کم کم حسته شدم و یادم رفت! خالا بازم اومدن توی ذهنم و چقدر دوسشون دارم. 

به این فکر کردم که من شغلم رو دارم، که مدیریتی هست که دلم میخواد، برنامه روزام، بیرون رفتن و دوست هایی که دارم و خیلی خوبن، کلاس زبانم، خریدام و همه چیز. همشون رو خیلی دوست دارم و به خاطرشون خداروشکر میکنم حسابی. مدتها بود ناراحت بودم و نمیتونستم خوبیا رو ببینم، یعنی میدیدم اما نمیتونستم به خاطرشون خوشحال باشم. حالا میتونم خداروشکر. زندگی ای ساختم به لطف خدا و تلاش حودم که همیشه میخواستم. بهترم میشه!

و دیشب یادم اومد دلم چقدر میخواست شغل دورکاری داشته باشم و بچه های خودم و برای همسرم غذا بپزم و کیک و چیزای خوشمزه و خونه داری رو دوست داشتم! برخلاف حسی که در چند سال اخیر داشتم یعنی احساس خیلی بد به خونه داری. عاشق نمازم و همه اهدافم هستم. کلاسایی که میخوام برم و برنامه هام و آرزوهام. خدایاشکرت واقعا. همراهم باش مثل همیشه و خدایا حال دل هممون رو خوب کن.

مژگان ❤😻
۰۵خرداد

+پنجشنبه رفتم امامزاده سید اشرف (ع) با مامانم و حس خیلی خوبی گرفتم. یه خانم هم بهمون شکلات نذری داد. دعا خوندیم کمی نشستم و برگشتم. حدس میزنم اگه مدت پیش میرفتم حس نوستالژی بدی میگرفتم (هر چند یادم نمیاد قبلا رفته باشم شاید وقتی کوچیک بودم) اما دیروز واقعا حسم خوب بود و بازم ایشاا... میخوام برم.

بعدشم رفتیم خونه مامان بزرگم از حدود ساعت پنج و شش عصر شبم موندیم تا بعد از ظهر جمعه. اخیرا یک بار دیگ هم شب خوابیدیم ولی این بار طولانی بوذ ‌باز به جای نوستالژی حس خیلی خوب بچگی بهم دست داد. اروم شدم کلی و حتی هوس فیتیله دیدن کردم! چون بچه بودیم همین کارو میکردیم اونجا. جای خالی پدربزرگم بعد مدتها زیاد حس کردم ولی در کل جالبه برام که انقدر احساس بچگیام بهم دست داد. نماز ظهرم رو تو اتاق افتابگیر با پنجره بزرگ خوندم در حالی که صدای گنجشک میومد و چه حسی بود :)

 

+چند شب قبل خونه مامان بزرگ بودیم و رفت حمام. بعد مدتی رفتم صداش کنم ببینم کاری داره انا اصلا جواب نمیداد. در حالی که صدای حرکت کردن میومد. اخرش اروم به خودش گفت کیه هی میگه ننه ننه :)))) از اون موقع هر بار یادم میاذ لبخند میزنم. بعدم گفت چون تو جواب نمیدی منم ندادم در حالی که اینجور نیست :)

 

+ دایی سعید... حضورش مداوم بود و حالا که نیست بدجوری حالمو خراب میکنه. حیرون موندم چرا ییشتر ازش احوالپرسی نمیکردم. مریض بود خیلی و ناراحت و تنها و من میخواستم کنارش باشم که تنها نباشه اما گاهی سخت بود به خاطر کارای خودش. حالا دعا میکنم برگرده و قول داذم به خودم که بیشتر پیشش برم. عاشق دورهمی بود و خداروشکر که اخرین باری که دیدمش توی باغ دورهم بودیم، البته به جز دو باری که توی بیمارستان دیدمش. دوشنبه هم میخوام حتما برم ملاقاتش. خدایا خودت شفاش بده. 

مژگان ❤😻
۰۲خرداد

داییم هفته گذشته چهارشنبه سکته کرد و رفت توی کما، باورکردنی نبود و هرچقدر میگذره باورنکردنی تر میشه برام، هرچی میگذره خاطرات بیشتری یادم میاد و اینکه چقدر نزدیک بودیم مخصوصا پارسال. وقتایی که سفر بودیم یا باغ یا هرجا. 

التماس دعا دارم از هرکی این پستو میبینه. 

مژگان ❤😻
۲۱ارديبهشت

*دوشنبه دعوت بودیم رستوران از طرف یه خونواده دوست داشتنی و کلی خوش گذشت مخصوصا با وجود نینیشون.  قراره بیشتر برم بیرون با دخترشون.

* یه سری اهداف شخصی داشتم برای امسال که فکر میکنم تا حدودی رعایت نکردم. الان قصد دارم روی دوتاشون تمرکز کنم: ‌موندن در زمان حال و با کلام خودم گناه نکنم. 

*نوشتن کتاب خوب پیش میره اگه اصلا اینجا گفته باشم که دارم کتاب مینویسم :) امیذوارم چاپ بشه و موفق. 

 

مژگان ❤😻
۱۴ارديبهشت

- تو قشم به خواهرم میگفتیم ازمون دور نشو تو بازار با هم باشیم واسه امنیت. بعد نیومد زود. به مامانم گفتم اخرش کلیه هاشو در مارن توش رو پر کاه میکنن میفرستنش دم هتل :دی

+داستان سایه نکن تپت خشکه که به خواهرم گفتم و شعر بابامه. حوصله ندارم بنویسم مطمئنم خودم یادم میاد همیشه :)

+نوشتم که ستاره اومد اتاقم حنا هندی و اینا؟ خاطره نونوا که بازی میکردیم رو تا گفتم زود یادش اومد. و بوی درخت یاس. راستی از باام خواستم یه یاس هم بکاره خونه و کاشت.

+ستاره موهامو پرونین تراپی کرد بابام گفت چیکار میکنین گفتیم ابرسانی میشه. انقدر خندید کفت اینا کلاهبرداریه :)))) مگه اخه گله که ابرسانی بخواد. :دیییی

+چند روز پیش عکسای قدییمیم رو اوردم چندتاشو انتخاب کردم برای چاپ. یادم اومد چقدر مثبت نگر بودم و به خودم گفتم روز عالی ای خواهم داشت.

+دلم میخواد کتابمو که نوشتم بعدش برای ادیت اینا برم کافه همراه انشاا... به امید اون روز. ایده اش رو قبلا داشتم اما وقتیتقویت شد که سه شنبه رفتم کافه درس خوندم برای میانترم زبان و خیلی خوب بود تصمیم گرفتم همیشه این کارو کنم. 

+ایده ورزش برای کسانی که ورزش دوست ندارن؟! فکر کنم والیبال!

+کاااااش بیشتر بیام اینجا چون حس خوب میده.

 

بعدا نوشت: از روزی که تنها رفتم بیرون فهمیدم تنها بودنم عالیه اصلا. میخوام یه مدت برا خودم باشم. مخصوصا ک یاد بچگیام افتادم و احساس میکنم کودک درونم به. زمان تنهایی نیاز داره کخه خودم باشم و اون. کاملا این برام مملوسه و خیلیم کیف میده. 

مژگان ❤😻
۰۶ارديبهشت

من الان شیش ساله گواهینامه دارم خب؟ ولی تا الان هیچوقت نشده بود تنهایی برم اصفهان، میتونستم و بلد بودم و با دوستام و خونواده رفته بودما اما نمیدونم چرا اصلا نمیدونم چرا تنهایی نرفته بودم تا امروز! خیلی خیلی خوب بود یعنی خیلللللللللی ها! اول رفتم کافه یه آیس لاته خوردم و دسر ایبیزا کافه روژند، بعد اشتباه پیچیدم که برم چهارباغ بالا و برگشتم رفتم شهر کتاب. اونجا برای اولین بار در عمرم با دنده عقب پارک کردم =))) البته یه بار دیگه هم نصفه انجام داده بودمش. در واقع همیشه ماشینمو با دنده عقب مثل پارک ال میارم بیرون پس مشکلی نداشتم باهاش ولی هیچوقت پارک نکرده بودم اینجوری، به خودم گفتم خوبه این کارو کنم قبل رسیدن و دقیقا موقعیت هم بود و خیلی هم راحت و عالی. بعدم کتاب خریدم و بازی و عکس گرفتم و برگشتم. کلی ترافیک بود مخصوصا برگشتن اما مهم نبود. تو بیشتر مسیرم خیلی سرحال بودم (بخشی به خاطر قهوه بخشی به خاطر حال خوبم ناشی از گردش) و کلی اواز خوندم واسه خودم :) همینا دیگه. خداروشکر روز عالی ای بود و بهترین روز سالم تا الان. امیذوارم بهتر از اینا هم برام پیش بیاد به لطف خدا. 

و برای همه عالی باشه هر روز :)

مژگان ❤😻
۰۴ارديبهشت

+دایی و زندایی مامانم جند روزه از المان برگشتن. امشب رفتیم دیدنشون. اصلا انتظار و توقع نداشتم اما برامون سوغاتی اورده بودن. عیدی هم دادن بهمون 🙈 انقدر که مهربونن نگم. بعد اینکه میخواستیم بعدش بریم سکه طلایی غذا بخوریم بهشون گفتیم شما همربیاین. یهو دیدیم زندایی زنگ زد سکه طلا سفارش غذا داد =) دیگه شامم موندیم و کلی زحمت بهشون دادیم اما خیلی خوش گذشت. دختر خاله مامانمم با بچه هاش اونجا بودن. حرف زدیم و اینا. 

+ میخوام ماشین بخرم و وقت ثبت نامش شده اما نمیدونم چطوری دیر فهمیدم وقتی کلی چک میکردم و الانم روشو بلد نیستم و تعطیلی بوده نمیشد برم نمایندگی :/ کاش فردا اوکی بشه بفهمم چی به چیه.

+ ویراستار جدید داریم از فردا خیلی مسئولیت پذیر به نظر میرسه فقط حدا کنه کار و نظم خوبی داشته باشه و حالاحالا ها کار کنه باهامون. 

+ همین

مژگان ❤😻
۰۲ارديبهشت

امروز رفتیم کویر و خوب بود الانم خیلی خسته امممم اما میخوام اینو بنویسم که تو راه گله گوسفند دیدیم مامانم گفت خیلی مهمه این شغل و اینا و بعد گفت چوپان ها مهم تر از مهندسان، بعدش یهو به خودش اومد و بابام گفت نه مهم تر از مهندس های ساختمان و اینا 😂 که من ناراحت نشم مثلا :)

ولی جدی کویر چی داره انقد بعضیا میرن من که زیاد باهاش حال نکردم. بهترین قسمتش سافاریه و تمام. البته براب یک بار دیدن خوبه.

مژگان ❤😻
۲۳فروردين

+امروز بابا بهم نشون داد که بذر های توت فرنگی جوونه زدن (یا هرچی که اسمش هست) خیلی کوچولو بودن و اصلا باورم نمیشد! عاشقشون شدم. همچنین یه تور از باغچه و بقیه گلای خونه هم داشتیم. هیچوقت نمیدونستم شکوفه های نارنج انقدرررر قشنگن :)

+امسال نمیدونم نوشتم اینجا یا نه، اما یکی از هدفام امتحان کردن کارای جدید بود. امروز کار جدیدم ترکیب شیک نوتلا و سیب زمینی بود که بدم نشد جالب بودش. دیروز کرم بروله که اونم معمولی رو به خوب بود اما خواهرم خیلیییی دوست داشت. 

+یه کتاب عالی خوندم که داخلش درباره گیم میگه. ترغیب به بازی شدم و هرچند از قبلم میخواستم ولی الان با جدیت بیشتری میخوام برم دنبال بازی. یه بازی کوسه ای دان کردم که خسته کننده بود کمی و میخوام برم سراغ کال او دیوتی. با دسته بازی عالی میشه اما اول میخوام امتحان کنم ببینم خوشم میاد. چند تا بازی دیگه هم در نظر دارم برای بعدش 

+ و هوا که انقددددر قشنگه! باید بیشتر برم بیرون پیاده روی تو باغ و نمیدونم جتی پای باغچه ها

مژگان ❤😻
۲۳فروردين

ماه به طرز قشنگی پشت ابرا پنهون شده انگار ابرا شیشه ای هستن. از خونه همسایه صدای دعا میاد که حیلی ارامش بخشه (این چیزیه که منو اروم میکنه مهم نیست بقیه چی بگن) . فردا تعطیله و من دارم یه رمان قشنگ میخونم. امروز حدود ۴۰۰ ص ازش رو خوندم (ای بوک) و میخوام تمومش کنم که حدود صد صفحه مونده. سریالم دیدم. حس خوبی دارم.

خدایا شکرت. خدایا لطفا برامون روزای خوب رقم بزن برای هممون.

مژگان ❤😻
۲۰فروردين

امروز خیلی عصبی بودم! صبح یکی از نویسنده هایی که استخدام کرده بودم تازه بازی دراورد و شروعش بود. البته خودمم امروز حساس بودم. بعدم سر تایم کلاس زبان که کلی ناراحتم سر ظهری اونم وقتی که من کلا تایمو اشتباه گرفته بودم نیم ساعت زودتر رفتم بعد برگشتم برم کافه آیس لاته بگیرم یادم اومد ماه رمضونه ولی محض احیتاط باز چک کردم که بسته بود. تو راه برگشت به کلاس زبانم یه نفر داشت انحراف به چپ میکرد کلی بوق زدم که فهمید نیاد تازه شاکی بود چرا بوق میزنم :/ بعد یکم صبر کردم سعی کردم از هوای بهاری لذت ببرم. الانم تقریبا خوبم اما اماده جنگ :))) یعنی حوصله ندارم کسی چیزی بگ سعی میکنم از اتاقم خارج نشم و دیگه پیام مشتری چک نکنم تا فردا که میخوام خوش برخورد باشم :) 

 

مژگان ❤😻
۱۸فروردين

یکی از هدفای امسالم امتحان کردن چیزای جدیده، و از وقتی سفر بودیم شروع کردم. صدف هشت پا پشن فروت دراگون فروت بلوبری کیوانا اینا رو امتحان کردم به جز بلوبری گه یکم خوب بود بقیه نبودن. برندای حدید خوراکی پنیر کبابی و سوسیس کبابی امروز امتحان کردم که از بینشون نوشیدنی استوایی و بسکوییت عالی بود. نودل با طعم کاری هم گرفتم اها یه چیپس جدید با طعم سس الفردو هم گرفتم خوشمژهههه بود با اینکه سس الفردو قبلا دوست نداشتم بیشتر طعم قارچ میداد. البته وقتی حرف از چیزای جدیده منظورم خوراکی نیست فقط اما چون خوراکی برام مهمه کلا خب اینم بخش مهمی از تجربیات جدیدم میشه. یه چیزی که دوست دارم امتحان کنم پرش از هلکوپتر هست فکر کنم اسکای دایوینگ باشه اسمش واقعا دلم میخواد اما میترسم. غواصی هم نرفتم. اماااا شیرجه تو اب که قبلا انجامش دادم دلم میخواد شجاعتشو به دست بیارم بازم انجام بدم و کلا رفتن به اعماق استخر. 

خب این از این. چند شب پیش ستاره اومد اتاقم حنای هندی قشنگی برام کشید اما دفعه بعد فقط میخوام یه کلمه کوچیک بنویسم. و با هم کلی وقت گذروندیم خوش گذشت. خاطره نونوا بازی خونه مامان بزرگ رو گفتیم و همینطور خاطره درخت یاس. امروزم یه درخت یاس خرید بابا به خواسته من و بوته تون فرنگی و برای ستاره بوته گوجه گیلاسی . دلم میخواد کلی توت فرنگی بکارم.  یه شعرم هی میخوندم موقعی که ستاره اومد که قبلا بابام میگفت سایه نکن توت خشکه :)))))

+یه خاطره از قشم یادم اومد. ستاره جدا میموند تو مغازه های بازار بهش میگفتم با ما باش خطر داره . احر گفتم ببین تو رو میدزدن کلیه ها تو درمیارن توی بدنتو پر کاه میکنن و میفرستن دم هتل :دی. و اینکه یه تئاترم براشون بازی میکردم که درمورد تهران بود حالا اینجا نمینویسم =))))) کلا تو سفر همش به چیزای مسخره میخندیم که خیلی خوبه :) کاش امسال کلی بریم سفر کوتاه. مثلا کویر و لاله واژگون و همینطور شمال و احتمالا استانبول یا دبی. اگه خدا بخواد. 

مژگان ❤😻
۱۴فروردين

اول اینکه خیلی خوشحالم تعطیلات تموم شد، امروز رفتم برای سوال درمورد یه ماشین که گفتن فعلا باز نیست سایتش. بعدم کمی کار داشتیم و اینا . شبم طبق برنامه بودم

یکم حالم گرفته اس الان ولی خوب میشم از بیرون نرفتنه :) فکر کنم تنها روز ساله امروز که فقط گذاشتن محتوا رو دارم نه فرستادن پس زود تموم شد و اوکی بود.

مژگان ❤😻
۱۱فروردين

امشب رو برنامه ای که دیشب گفتم موندم! اولش فکر کردم نمیتونم و حوصله ندارم ولی شد البته با تایم کمتر. بستنی قیفی هم رفتم خوردم بعد سالهااااا. دیروز هم با دوستم و ستاره رفتیم ساباط که خیلی خوب بود.

راستی نمیدونم جزو کارای پارسال اینو نوشتم که نه کیلو وزن کم کردم یا نه اما کردم! خیلی همه مهمه برام چون مثل قبل شدم و احساس نزدیکی خیلی بیشتری با خودم دارم و اینکه سخت بود کلی چون شکمو ام و اینا اما شد. البته یکم بالا پایین میشه مخصوصا چون تعطیلاته و سفر بودم اما باز اوکیه. البته از قبل شروع رژیمم اگه بخوام جساب کنم یعنی از اول پارسال، حتی یازده کیلو کم کردم شکر خدا.

دیگه چی؟ اهان میخوام یه اولویت بندی هم بکنم برای بعد عید که انشاا... اول ماشینمو عوض کنم بعدش دلم میخواد پلکامو لیفت کنم با نخ و بعد خرید انگشتر و بعد شاید کامپوزیت دندون. حالا نمیدونم تا کی میشه ولی انشاا... کت میشه. 

مژگان ❤😻
۱۰فروردين

*امروز بعد از مدتها حس بد داشتن بالاخره کمی فکر کردم تا ببینم چم شده و به این نتیجه رسیدم که من دلم  دیگه تنها باشم. احساس تنهایی زیادی میکنم و فکر میکنم وقتشه از تنهایی در بیام. خود همین فهمیدم علت حال بدم باعث شد حالم خیلی بهتر بشه.. امیدوارم امسال دیگه از تنهایی دربیام.

 

* این موضوع بیکار بودن و حوصلع سر رفتن شبا چیز جدیدی نیست برام فکر کنم چند سالی میشه بعد فارغ التحصیلی و شزوع بیزینسم که این حسو دارم. برای همین امروز یه پلن چیدم که اصلا نمیدونم قراره چی بشه اما امیدوارم و سعی میکنم بهش پایبند بمونم. به علاوه یک پلن هفتکی

 

*نمیدونم اینجا نوشتم یا نه اما دارم یک کتاب مینوسسم! اولش برنامه یکم سست بود تا اینکه جایی خوندم باید پایبند باشی و هر روز چیزیو انحام بدی تا عادت کنه ناهشیارت. پس همین کارو کردم و به جز چند روز سفر هی نوشتم.. به نتیجه و به لطف خدا خیلییی امیدوارم.

 

*اگه ایراد تایپی داره به خاطر اینه که دارم به لپ تاپی تایپ میکنم که کیبوردش انگلیسیه :)

مژگان ❤😻
۰۸فروردين

باورم نمیشه اینجور ادمی شدم که وقتی از سفر میام چمدونم رو باز میکنم همه چیو میذارم سرجاش بعضی چیزا رو میندازم ماشین لباسشویی بعضی چیزا رو با دست میشورم و بعد میام دراز میکشم! خیلی خوبه ها ولی یه جورایی شبیه من قبلی نیست اصلا من نوجوون مثلا. 

خب امروز برگشتم از قشم، خلاصه سفر: 

شب اول پاساژ سیتی سنتر یک و دو 

شاورما خوردیم

خوراکی خریدیم و لباس

پاساژ الماس 

ساخل یکم

 

 

روز دوم

صبح تور

دره ستارگان 

جزایر ناز.  پشن فروت

ناهار صدف و خشت پا میگو ماهی قلبه ماهی

حرا

تنگه چاهکوه بستنی اینا 

دراگون فروت و بلوبری 

 

 

روز سوم

درگهان و خرید

قضا دو دلفین

ساحل زیتون 

سیتی سنتر

امیر شکلات 

 

چهارم 

فرودگاه

 

 

*کیش حیلی بهتره قطعا. گرون تر ولی تمیز تر و با کلاس تر و غذاهای بهتر

* غذاهای قشم رو دوست نداشتم واقعا. 

* چیزای جدیدی که امتحان کردیم فقط ابمیوه لیچی (؟) خوشمزه بود. شکلاتا همه فیک بودن. مینو عمان هم خوب بود البته 

*خداروشکر کلی تعطیلات ادامه داره :)

* کلی خرید کردیم از درگهان انقدر خوب بودددد که نگم. واقعا چیزای خوبی گرفتیم و درگهان قطعا ارزش رفتن داره. کلی شلوغم بود اما بازم خوب بود. و ایتکه سیتی سنتر اکثرا گرون بود بعضی جاهاش قیمتا مثل درگهان . الان فکر کنم تا اخر تابستون لباس خونه جدید نخوام. چیزایی مثل ماسک صورت و اینا هم جالا حالا ها نمیخوام. 

* مردم قشم خونگرم و دوست داشتنی ان و باید بگم که حقشون نیست اب آشامیدنی نداشته باشن واقعا . همه لیاقت یه زندگی خوب با امکانات مناسب رو دارن

* چه بد که خوراکیا فیک شدن واقعا ناراحت شدم و میترسم کلا دیگه اصل نیاد ایران چون از اصفهانم خریدم فیک بود

* جاهای دیدنیش خوب بود بخ جز دره ستارگان که به نظرم تو گرما ارزش دیدن نداره. نمیدونم البته جالبه. 

* روز سوم بعد تور قشم حالم بد بود فکر کنم یکم گرما زده شده بودم اما خداروشکر ظهر بعدش با نوشابه خوب شدم! 

* غذای هواپیمای وارش اصلا اصلا اصلا خوب نیست ولی بقیه چیزاش خوبه

* کلی سه تایی خوش گذشت حیف شد بابا نیومد ولی خودشم دوست نداشت چون قبلا قشم رفته بود

* شبا از خستگی خوابم میبرد اصلا خوابم نمیدیدم خیلی و تو یه چشم بهم زدن صبح میشد!

* دلم برای روتین زندگیم خیلییییییی تنگ شده بود خداروشکر که برگشتیم :) 

* دلم میخواد امسال از زندگیم لذت ببرم بدون فکر کردن زیادی و همه چی انشاا... خدا خودش بهم کمک کنه.

مژگان ❤😻
۰۵فروردين

خب طبق هز سال از عید بگم. روز اول که مثل همیشه رفتیم خونه مامان بزرگ، اونجا یه سری مهمون اومد. روز دوم صبح رفتیم با دوستم کافه همراه که عللی بود و کلی عکسم گرفتم با دوربین شبش هم رفتیم خونه پسر عمم اینا و روز سوم رفتم عصر بامیه گرفتم با زولبیا و شب پسر عمم اینا اومدن. روز چهارم هم که مامان بزرگ و دایی و خاله ام اومدن و شوهرخاله ام. همینطور چمدون بستیم (همین امروزه چهارم ولی ساعت از دوازده گذشته). فردا هم که انشاا... میریم قشم. رااااستش نمیدونم چرا ولی از چند روز قبل عید ذوق زیادی نداشتم! یعنی از بهمن بوی عیدو حس میکردم ولی چند روز قبل عید از بین رفت. الانم زیاد حس عید ندارم و حتی ذوق زیادی برای سفر! نمیدونم واقعا جرا چون همیشه عاشق عید بودم و دلم میخواد شوق داشته باشم و اینا اما ...! البته زبان یکم خوندم کتاب کلی و فیلم و پایتون ولی باز حس میکنم دارم به اندازه کافی از این تعطیلات استفاده نمیکنم! حالا وقتی برگشتم با دوستم میخوام برم ساندویچ ایتالیایی بخورم و شاید بریم خونوادگی سیتی سنتر فدک. یه جورایی دلم میخواد کار کنم یه جورایی میگم ک اخه خسته میشم و اینا. نمیدونم به هرحال همه چی خوبه امیدوارم ذوقم زیادتر بشه اما نشدم اوکیه. فکر کنم یه بخشیش برای اینه که سفر دیر میریم؟! ولی خب بهتر از هفتمه ک قبلا قرار بود بریم. یه بخشیش چون مامان گفت این هواپیمایی تاخیر و کنسلی داره کل ذوقم رفت از اون روز! حالا هر چی خدا بخواد. 

مژگان ❤😻