مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
۱۶مهر

وقتی هجده سالم بود حدودا میخواستم واقعا شاد باشم و حتی یاذمه عید ارزو کردم شاد باشم. بعدها به این نتیجه رسیدم که توی زندگی قرار نیست همیشه شاد باشیم و قراره تلخی و خوشی و شیرینی با هم باشن. اما حالا، بعد سالها بعد کلی بالا پایین به این نتیجه رسیدم دوباره که میخوام شاد باشم! اره زندگی سختی داره آسونی داره همه چی داره اما فقط یک بار زندگی میکنم و خداروشکر اوضاعم خوبه. پس نباید غصه بخورم. اره شاید فلان مشکل رو داشته باشم اما با غصه خوردن حل که نمیشه. میتونم به جاش این روز رو با خوشحالی بگذرونم. با شادی با حس خوب نمیدونم میتونم زندگی کنم لذت ببرم از امکاناتی که دارم از همه چی. میخوام خوشحال باشم! وقتایی ک نیستم هم انقدر اداشو دربیارم تا خوشحال شم. اره واقعا اگه لازم بشه میتونم همین الان کلی گریه کنم! منظورم اینه که منم مثل همه مشکلات دارم اما میخوام خوشحال باشم همین. 

مژگان ❤😻
۱۳مهر

دیشب خونه مامان بزرگ بودیم و یه حرف جالبی زد. گفت چطور ممکنه پول میاد تو این کارت بانکی؟ اصلا نه تکون میخوره نه چیزی! چشام داره پاره میشه :)))))))))) یعنی هر بار یادم میفته روده بر میشم 😂

این روزا شدیدا معتاد توییترم.

سقف دهنم چربه! نمیدونم به خاطر چی فکر کنم مال این مولتی ویتامینه اس. خیلی حیلی حس بدیه.

 

مژگان ❤😻
۰۱مهر

امشب تصمیم گرفتم به خودم افتخار کنم! قبلش هم میکردم اما مخصوصا الان، چون واقعا خوبم واقعا تلاش میکنم واقعا پروداکتیو ام و همه چی عالی پیش میره خداروشکر. از پس کلی سختی براومدم و وسط خیلی مشکلات بودم و جون سالم به در بردم و بعدش مجبور شدم از اول خودمو بسازم و این کارو کردم! تلاشمو کردم به آرزوهام برسم و در کمالللللل سختی جا نزدم و موندم! برای همه اینا عاشق خودمم واقعا. برای تک تک چیزایی که میدونم. حتی یکیشم همین رژیم گرفتن بود که برای ادم شیکمویی مثل من خیلی سخت بوده و هست و ولی نه کیلو کم کردم و الانم باز رژیمم. 

میخوام بگم هیچ بدی ای توی به خودت افتخار کردن نیست. لازم نیست مهر خودشیفته به خودت بزنی. فقط درستش همینه! 

مژگان ❤😻
۲۷شهریور

احساس خوبی دارم به زندگیم الان. شاید همه چیز کاملا درست نباشه اما حس میکنم خوب میشه همه چی. عاشق یوگا ام، الان کمتر عاشق آبرنگم ولی در کل حسشو دوس دارم. کارم کتاب خوندنم کتابی که دارم مینویسم. فیلمام پادکست کودک درون و همه چی. شایذ بخوام یه دوره کلاس روانشناسی شرکت کنم چون واقعا خوشم میاد ازش. ضمنا عاشق زبان خوندنم هم هستم. 

امشب و دیشب مامان بزرگ خونمون بود بعد مدتها: حضورش ارامش بخشه واقعا. بلال خوردیم و بستنی و ماهی و همه چی :) بلال ها سفت بود البته و مامان بزرگ نخورد فقط من و مامان بابا و ستاره خوردیم. و مامان بزرگ دلش ذرت مسکیکی (!) میخواد به قول خودش:) قراره براش درست کنم.

اینم برای داییم که فوت کرده و حاش خالی بود: قول میدم هرگز فراموشت نکنم و دلم همیشه برات تنگ میشه. و همیشه یادت رو زنده نگه خواهم داشت. 

مژگان ❤😻
۲۶شهریور

امشب رفتم خونه مامان بزرگ و بعد آوردمش خونمون. بهم گفت ستاره کی سالنش باز میشه، گفتم به زودی حالا باید تبلیغ اینا درست کنن. گفت خب به منم بدین پخش میکنم تو مسجد :) گفتم اخه مسجدیا نمیرن. گفت نه میدم فقط به دختر جوونا خودم میدونم به کی بدم :)

 

اینا هم بعضی چیزای کوتاه که یادداشت کردم اینجا بذارم:

اون مجله بچگی ی هزارپا داشت خواب آلود ساندویچ 

 

سگه داداشش رو صدا زد

 

یابا گفت صبحونه لاکچری 

 

تو آمادگی صدا درمیوردم کسی نمیفهمید و خوراکی خوردم معلوم گف اشکال نداره

 

بچه بودم بالای سرسره ترسیده بودم‌وایسادم یکی اومد نجاتم داد

مامان راست میگفت بعدا خاطرات بسشتر از بچگی یاد ادم میاد

 

+میدونم واضح نیست اما احتماالا خودم همیشه یادم بیاد قصیه اینا چی بوده :)

مژگان ❤😻
۲۵شهریور

امروز با تور ربته بودیم مارکده. اولش خیلی ذوق داشتم برای یه مسیر طولانی جاده ای، البته همین امسال کویر هم رفته بودیم. خلاصه خوب بود ی باع که بد نبود و غذا اینا اوکی بود خوش گذشت اما برگشتنی با ترمز شدید راننده چند نفر کمی آسیب دیدن که خوشبختانه چیز جدی ای نبود اما باعث استرس و نگرانی شد و حدود یک ساعت برای اورژانس و صورت جلسه پلیس و... منتظر بودیم. بعد هم راننده اصلا وارد ترمینال نشد و یک جایی توی اتوبان البته با کمی فاصله از پایانه ما رو پیاده کرد! کلا هم رانندگیش خیلی خوب نبود البته بیشترین بدیش ترمزهای شدیدش بود. 

خلاصه که این قضیه و اینکه سخت تاکسی گیرمون اومد باعث شد یکم خراب بشه. البته اینم بگم من معمولا موقع رخ دادن یه اتفاق اگر استرسم رو نادیده بگیرم بعدا به شکل خشونت خودشو نشون میده و دلم نمیخواد اینطور باشه و برای همین واقعا باید حسش کنم تا بعد اذیت نشم. 

این از این، یه چیز دیگه که تو این سفر یاد گرفتم دوست داشتن خودم فارغ از همه چیز بود. من این ادمی که هستن رو میشناسم. سرسختی هاش و مسیرهایی که پشت سر گذاشته. دوسش دارم! واقعا دارم به خاطر چیزی که هست. 

مژگان ❤😻
۲۳شهریور

وقتی داییم رفت تو کما، درست مثل چیزی ک قبلا تو رمانا خونده بودم خاطراتش رو فراموش کردم! سخت بود برام یاداوری ی خاطره خاص. کم کم یادم اومد اما الانم به جز چند تا چیز چند تا لحظه خیلی چیزی یادم نیست بقیه اش کلیه. 

مثل ی بار ک تو راهرو باع خوابیده بود و در جواب اینکه چرا انقدر بیحالی گفت شما دردای منو درک نمیکنین. 

چی بگم واقعا. چیز زیادی نیست برای گفتن. بی نهایت ناراحت کننده اس. دو روز بعد مرگش، شست پای چپم سر شد! و هنوزم کمی قسمتی ازش سر هست. نمیدونم چیه. حدس میزنم به خاطر دردا و ناراحتیای بیرون ریخته نشده باشه. 

و یه چیز دیگه؛ من الان مطمئن نیستم بخوام ازدواج کنم! نمیخوام ب خاطر بقیه ازدواج کنم. پس خودم چی؟ واقعا فکر نمیکنم اماده باشم. اماده هیچ چیز جدی ای. نمیدونم 

مژگان ❤😻
۱۹شهریور

+اخرای تابستونه و یکم حس عجیبی دارم. نمیدونم چرا ناراحتم وقتی در کل از گرما متنفرم اما امسال به جز این اواخر خیلی گرمم نبود و خوب بود همه چی. باوجوداین یه تابستون دیگه هم تموم شد. 

+امروز بیشتر خونه بودم فقط یه مدت کوتاه با مامان  و مامان بزرگ رفتیم خرید. 

+واقعا دلم میخواد دو کیلو (حداقل یه کیلو) کم کنم اما از وقتی تصمیم گرفتم بیشتر میخورم :/ باید اروم پیش برم فک کنم.

+اون قضیه توجه به احساساتم خیلی خوب پیش رفت. الان احساسام اینان: کمی استرس، کمی ناراحتی اما در کل خوب! باورم نمیشه بیشتر وقتا کمی استرس رو دارم با اینکه فکر میکردم اصلا ندارم. اون دمنوش اسطوخودس البته کمکم کرد و باعث شد کلی هم بخوابم 

مژگان ❤😻
۱۸شهریور

+یه سبک جدید زندگی رو شروع کردم. البته تغییرات بیشتر درونی هستن اما خیلی برام مهمه. بعدا بیشتر درموردش میتویسم. نوشتن بیشتر اینجا یک بخش ازشه.

+دیروز دو تا مهمونی بودیم. خونه خاله مامان که زانوشو عمل کرده و خونه پسرداییم برای اینکه مامان بزرگ رهام رو ببینه. من که عاشق رهام جونمم.

+امروز رفتم ایرپاد پرو ۲ خریدم. مال خودمو پنجشنبه فروختم البته هنوز پولش واریز نشده. و رفتم بیعانه داذم و امروز خریدمش. چیز خوبیه.

+حس خوبی دارم. به کارم به کتاب فیلم همه چی. بالاخره بعد مدت ها. خداروشکر خوبم و احساس خوب دارم. امیدوارم واقعا همه خوشحال باشن. خوشحالی شاید یه چیز ساده کلیشه ای باشه. اما وقتی ارزوی خوشحالی برای کسی داری در واقع داری خیلی چیزها رو پوشش میدی! باید اوضاع مالی و خونواده و روابط سلامتی همه چی خوب باشه یعنی.  اینو موقع دعا کردن فهمیدم. ضمنا عاشق نماز خوندنام هم هستم این روزا!

+۲۵ سالگی! چقدر چیز یاد گرفتم واقعا. بودجه بندی، همین برنامه جدید، و چیزای دیگه. خوبه تا اینجا خداروشکر. میدونم بقیه اش هم خوب خواهد بود.


+ من رسیدم به ساحل!

+ویو پوینت دو رو شروع کردیم بالاخره. این سری جلسه سوم میشه. 

+قراره دو کیلو وزن کم کنم و لبمو فیلر بزنم که بابت این تغییرات هم هیجان زده ام! به اصافه کمتر خط چشم زدن چون ریمل خالی بیشتر بهم میاد و شاید سایه. پیرسینگ بینی فیک هم دارم که عاشقشم. دیگه یه سری تغییر جزیی دیگه هم تو ذهنمه که انجام بدم.

+فعلا برم اما این دفعه برنامه واقعا اینه که زیادتر بیام به امید خدا :)

مژگان ❤😻
۱۰شهریور

چه جمعه قشنگیه امروز! یوگا کردم جواب پیامام رو دادم ماسک گذاشتم به کلام اب دادم دوش گرفتم زبان خوندم کتاب خوندم. خیلی رفرشینگ بود و ارامش بخش. الانم میخوام ناهار بخورم یه زنگ بزنم به عمو منوچهر. عصر میریم جایی مهمونی برای دیدن نی نی. و بعدم باغ. در ضمن برای تعطیلات سه روزه دو هفته بعد هم برنامه های قشنگی دارم که انشاا... انجام میدیم.

این هفته هم یه روزشو رفتم ساباط با نگار که متاسفانه غذاش به خوبی قبل نبود. عاشق بودجه بندی جدیدم برای هر ماه شدم. خیلی کاربردیه و مفید. دیگه چی؟ همین دیگه همه چی خوبه خداروشکر.

مژگان ❤😻
۰۷شهریور

راستی اینو نوشتم؟ اون قصیه که خیلیییهم داخلش مصمم بودم، کنسل شد! یعنی قرار نیست بیخیال شغلم بشم فعلا! خیلی فکر کردم ث چند تا راه امتحان کردم ولی نشد. بنابراین مجبورم فعلا ادامه بدم. خداروشکر سختیش کمتر شده و البته که همه چیز به دید خودمم بستگی داره. پس فعلا هستم :)

مژگان ❤😻
۰۵شهریور

چون دیگه نق و ناله درباره اینکه اینجا کم میام فایده نداره، دیگه نمیگم! پس فقط اینو میگم که امروز شلوغ بود. بعد کلاس زبان با ذوستم فاطمه قرار داشتم بعد مدتها همو دیدیم و کلی حرف زدیم ولی نه اونقدری ک باید، چون مامان بزرگم از کربلا اومده و رفتیم خونشون دیدنش: البته سرما خورده و نزدیکش نمیشه شد. خیلی بی حاله و امیذوارم زودتر خوب بشه. انشاا...

دیگه چی؟ الان خونه ام اما مامان نیست چون مواظب مامان بزرگه. 

راستی چند روز پیش با یکی از دوستای چندین ساله ام قهر کردم. تقصیر خودشم بود. مدتهای زیادی بود سر خیلی چیزا باهاش مشکل داشتم اما بالاخره به جایی رسید که باهاش حرف زدم درموردش و اوکی نشد و خلاصه بازم تلاشمو کردم و صبر کردم و... ولی اخرش نشد و رابطمو باهاش تموم کردم. اولش خیلی حس بدی داشتم ولی بعد از گذشت فقط یک روز، احساس ارامش میکردم! اون کسی بود که کنارش خودم نبودم و اذیت میشدم و حس بد میگرفتم. دیگه ذره ای بهش حس خوب ندارم و خوشحالم که تموم شد. فکر میکنم حتی بشه بهش بگم یه اذم سمی.

خداروشکر دوستای خوب دیگه ای دارم مخصوصا فاطمه و خداروشکر برای خانواده عزیزتر از جانم. 

راستی کلی برنامه ریخته بودم برای کارای زیبایی و اینا :)) نمیدونم ژل لب و.،، اما باز پشیمون شدم درست امروز ظهر. به این نتیجه رسیدم همینجوری خودمو دوست دارم. فقط مشکل ریزش مو دارم که هفته اینده واسش میرم دکتر و بعدم میرم سراغ مکمل و چیزای خارجی. همینطور اینکه بعدش پروتئین میکنم دوباره و مطمئنا عالی میشه موهام. 

همین دیگه، برم ده سال دیگه بیام :)))

مژگان ❤😻
۱۵مرداد

امروز کلی خرده کاری داشتم. الانم کل بدنم درد میکنه نمیدونم چرا. خسته ام اما این مدل خستگی رو دوس دارم! انگار مفیده.  نمیدونم 

امشب رفتم دنبال مامان بزرگم نبودخونه، مجبور شدم برم داخل مسجد از یه نفر سواا کردم گفت اینجا نیست. دیگه تا اومدم برم بیرون دیدم اومد تو مسجد. حیلی خیلی خوب بود حسش!

مژگان ❤😻
۰۷مرداد

+چند روز پیش باع بودیم بچه هاپوها توی خونشون بودن، دستمو بردم جلو انگشتم رو ببینم چیکار میکنن، یه قهوه ای رنگا دستشو گذاشت پشت میله. انقدر صحنه قشنگی بود ک هی من و خواهرم میگیم به هم.

+ امشب با ستاره رفتیم کافه همبرگر خوردیم حیلی خوشمزه بود اما دارم میترکم :))))

+چند روز پیش مامان بزرگم خونمون بود بعد انسولینش رو داشت تنظیم میکرد هی میچرخوند. یهو بابام گفت انگار گذاشت رو هزار بیا ببین :))) همون روز هییی مامانم بابام و مامان بزرگم میگفتن این کارو کن اون کارو کن خسته شدم دوباره از رو مسخره بازی مامان بزرگم گفت مژگان بیا فلان کارو کن :)

+مامان بزرگم به کافی شاپ میگه کاپی شاپ و خوشش هم نمیاد ازش چون یه بار چای رو گرون دادن :)

+خیره نگاه کردن ب خواهرم باعث شد اروم بمونم و اطمینان نگاه ثابتش و دعوا نکردم با یه نفر ک میخواست دعوا کنه بیخودی

+اخرین دوغ ‌ک گفتم اگه امام حسین (ع) بخواد گیرم میاد  و قاصدک رقصان بعد از دعا کردن روز عاشورا 

+اون خوابی ک دیدم دبیرستان بودم میخواستم ب خودم بگم همه چی خوب میش ب ارزوهات میرسی

+این روزا رو دور تند کتاب خوندنم. 

مژگان ❤😻
۲۳تیر

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود!

امروز میخوام درباره درخت کاجم توی باغ بنویسم که وقتی بچه بودم کاشتمش. یه روز موفع خونه تکونی من کمک نمیکردم و نمیدونم چی شد لج کردم گفتم اگه اذیتم کنین به شیشه ها رب گوجه میمالم 😂 بعد مامانم زنگ زد بابام اومد دنبالم رفتیم باغ درخت کاری. یه کاج رو من کاشتم و هنوزم هست و کلی بلنده. خیلی دوسش دارم و مخصوصا داستانشو دوس دارم . 


+این روزا تمرین آبرنگ میکنم برای کلاس و واقعا خوشحالم که این کلاسو ثبت نام کردم. خیلی خوبه و حیلی حس خوبی بهم میده جزو بهترین کارایی هست که تو زندگیم انجام دادم و فکر میکنم دارم واقعا پیشرفت میکنم.

 

+ یه لیست نوشتم کلی کلاس برم بعدش بعضیاشون انلاین و ویدیویی البته منظورم رایگانه چون کلی هست تو نت. کلاس آشپزی فرنگی دفاع شخصی میکاپ و یه کلاس مربوط به حس خوب. بعدش یه برنامه مطالعاتی علمی و خلاصه کلی چیزای خوب دیگه :)


 

مژگان ❤😻
۱۸تیر

یه چند تا چیز نوشتم که بیام توی وبلاگ مفصل بنویسم اما واقعا زیاد شدن پس همینا رو مینویسم و امیدوارم بعدا بدونم منظورم چی بوده: 

دادگاه خودمو میگیرم ننه 

 

دیدن احسان و بچه هاش قشنگ یود

 

لواشک حک شده و اینک ستاره گفت فقط مژگان میتونه ببینه

 

ب ننه قند ندادم تو بیمارستان چون مریض بود پس خدا هم صلاح میدونه یه چیزو نمیده

 

تولدو ویدیو بابا گفت خ وقته نگه داشتم سبزه روی من و کادو لاکچری که منظورش بچه هاپو بود 

 

مامان موری کند برام از لباسش 

 

کفش آناناس ننه گف

کفتر ننه گف هاشمه

 

بابا به گربه غذا داد نازش کرد

 

سگ های کوچولو 

 

ستاره گف سراشپز بشی همه چیو میخوری اخراجت میکنن

 

 

بابا شعر رو اشتباه میخوند 

 

مامان کش بست دور بقیه پفکش

 

اینک توامادگی ستاره برام صندلی ابی گرفت

 

ب این فک کردم ک اخرین بارها رو از یه سنی به بعد میبینی اما همچنین بعد فهمیدم ک اولین بارها مثل بچه های جدید فامیل رو همخواهی دید

 

شب رفتیم باغ با احسان و خونواده اش و خوش گذشت

مژگان ❤😻
۱۶تیر

امروز روز خیلی قشنگی بود و هنوزم هست. صبح کمی کار کردم اما بقیه روز کتاب خوندم و فیلم دیدم. بعد هم اومدیم باغ و چیپس خوردم و کتاب نامه های عاشقانه به مردگان رو میخونم. خیلی خوبه. آلبالو هم چیدم و شستم. در ضمن چهار تا هاپوی کوچولو ناز رو هم دیدیم. مشکیه همش میخواد دست بده و شبیه گوسفند کوچولوئه.

+دیشب هم اومدیم شام رو باغ و مهمون داشتیم. پسردایی مامانم با همسر و بچه هاش. شبها خیلی خوش میگذره باغ و همینطور عصرها. میخوام جمعه ها زیاد تسک خاصی نذارم برای خودم تا اینجوری بگذرونم. خداروشکر امروز که عالی پیش میره.

مژگان ❤😻
۰۷تیر

نمیدونم از دیشب چی شد که یه حس سبکبالی گرفتم بعد از چند روز عمیقا ناراحت بودن. فکر میکنم این دوره های ناراحتی که مدام فکر میکنی به همه چی و یه سوال یا چندین سوال تو ذهنت هست، بعدشون ارامش میاد چون به پاسخ این سوالا میرسی بالاخره. و اره، من رسیدم به جوابام. و همینطور دوره اصل@اح مزاجی که شروع کردم خیلی احساس سبکی بهم میده که واقعا لذت بخشه. احساس میکنم دارم میشم مثل اون روزای چند سال پیش که کلی سبک و خوشحال بودم و اروم. خداروشکر واقعا. 

فکر کنم البته اینکه فردا تعطیله هم بی تاثیر نباشه :) ولی چند روز سختی ارزش این حس ها رو داشت. شکر خدای را که میدونم هر مسیری برام تعیین کنه بهترینه و میرسم به چیزای خوب.

مژگان ❤😻
۰۱تیر

پدربزرگم که فوت کرد باورم نمیشد. و حالا داییم که رفته بیشتر باورم نمیشه. دایی عزیزم که خیلی زیاد میدیدمش مخصوصا قبلا. ای کاش برم یه روز تو عکسای قدیمی یکم ازش عکس پیدا کنم. نمیدونم چرا زیاد خاطرات قبلیش یادم نیست بیشتر چیزای همین اخیرا یادمه. مامانم میگه دو سه سال پیش حالش بهتر بود، میدونم بود اما زیاد یادم نیست. باورکردنی نیست که کنار یه نفری و نمیدونی این عید اخرشه. ای وای. کلی حرف دارم ولی واقعا حوصله نوشتن ندارم. سعی میکنم به خاطراتش فکر کنم و بیشتر باورم نمیشه رفته. هر بار میگم فوت شد بعدش میگم نه بابا نشده، هر بار خودکار و ناخوداگاه میگم. ولی چه فایده صد حیف که رفتی. صد حیفففففف. ای کاش بیشتر از درد واقعی دلت میگفتی. زمانه بد روزگار بد نذاشت. نذاشت نزدیکتر باشیم و نشد بیشتر کنار هم باشیم. فکر کردیم برمیگردی. گفتیم حداقل میای روی تخت یه مدت بعد خوب میشی. این چیزی بود که فکر میکردم ولی نشد. 

این روزا این یک هفته واقعا حواسم سر جاش نبود. بعضی ادمایی که میومدن مراسم رو به سختی میشناختم. میگفتم اینو میشناسم ولی نمیدونم کیه. اسما و عددا و اینا هم که هیچی. 

باورم نمیشه رفتی. ای کاش بودی هنوز. کاش شهریور میرفتیم شمال و بعد سال‌های سال بودی. کاش میشد پیشمون باشی همسر اینده ام و بچه هامو ببینی! ببین به چیا فکر میکنم. دلم تنگه برات اما همچنان باورم نمیشه. کاش همه این اتفاقای بد برات رخ نمیداد. 

مژگان ❤😻
۱۹خرداد

روز‌ سخ شنبه رفتیم سیتی سنتر، به جای تولدم خرید کردم یه شلوار سفید طرح آبی حیلی خوشگل و یخ شومیز ابی، و فرداشم رفتم یه شومیز ترم قهوه ای خریدم که واقعااااااا دوس دارم و الان هم تنمه. اما تولد اصلیم امروز بود در واقع که کار خاصی نکردم و فقط پست تولد گذاشتم و مامان بزرگم خونمون بود. عصرم کمی تو خیابونا چرخیدم و الان شام خونه مامان بزرگم بودیم هنوزم هستیم. 

خلاصه که تولد امسالم سه روز بود :) یکی عکاسی و کیک یکی خرید و یکی هم امروز البته شیرینی خریدیم اومدیم خونه مامان بزرگ. 

امیدوارم امسال به چندین هدف مهمی که دارم برسم و میدونم که خدای مهربونم بهترین رو رقم میزنه برام. انشاا... همه هم حالشون خوش باشه و به چیزایی که میخوان برسن. و منی که ربع قرن شدم :))))

مژگان ❤😻