مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۸ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

۱۵تیر

ی بار بابابزرگم هی اسممو میگفت ، منم بچه بودم و خیلی خجالتی. هیچی نمیگفتم. اخرش گفتم هی نگو مژگان. گفت پس چی بگم. گفتم بگو درخت. :)))) خالا دقیقشو یادم نیس اما همچین چیژی بود این خاطره. 

خلاصه که دلم واست تنگ شده. بیا بگو درخت بهم. یا بیا یخ چیزی بگو.

مژگان ❤😻
۰۸خرداد

فکر کنم اولین باری که خورشت ماست خوردم دبستا بودم و یه مهمون داشتیم. انقدر خوشمزه بود که نگوووووو و هرگز مثل اون نخوردم دیگه. شایدم یه بار توی عروسی بود که اولین بار خوردم اما طعم اون که گفتم واقعا عالی بود. 

چرا اینو میگم؟ یهو یادم افتاد : دی

پ. ن: امروز کلی کار کردم و خسته امممم

مژگان ❤😻
۰۶خرداد

کوچیک بودم کارگردانی دوست داشتم و انجام میدم.

مژگان ❤😻
۰۳خرداد

دو تا خاطره از بچگیم یادم افتاد: 

یکی تو ارایشگاه داشتم گیلاس میخوردم مامانم کاراشو انجام میداد رنگ و اینا منم هیچی نمیگفتم :) یکی هم با کفشای سفید کمی پاشنه دار بودم، داشتم از پله های ارایشگاه میرفتم پایین و صدی کفشام واسم جالب بود :)

فکر کنم اینا مال دو سه سالگیم باشخ، شایدم بیشتر نمیدونم

+حالا این:

*تانیا یادته به من گفتی بندازمت تو دریا ماهیا بخورنت؟
**کی؟

*تو گفتی

**به کی؟

*به من.

**(با خنده بدجنسی) خوب کردم 😂✋🏻

 

پی نوشت : تصمیم گرفتم شجاع باشم، درباره همه چیو به خصوص درباره تولد! نمیخوام فکر کنم حالا دیگه ۲۱ ساله نیستم. خب که چی؟ باید طی بشه عمر. منم تا جایی که تونستم استافده کردم و زندگی کردم به هر حال. بایذ ببینم بعدش چیه دیگه! مثل همون قضیه تغییر کردنه میمونه. که میترسی از یه مرحله بری بعدی اما نمیدونی چقدر تغییر خوبه و چه پیامدهای مثبت و خوبی داره. 

مژگان ❤😻
۰۹ارديبهشت

باید بگم که اصلا لذت نمیبرم از شغل تولید محتوا دیگه! یعنی نوشتن واسه اینستا و وبلاگم و خودم رو دوست دارم اما. نوشتن سفارشی رو نه. البته حتی تولید محتوا واسه کار خودم رو دوست دارما. خلاصه اینا رو مینویسم که بدونم این روزا واسه جمع کردن سرمایه کارم دارم زحمت میکشم! بعله. خدایا شکرت به هرحال. 

راستی امروز یه پروژه ایجاد کردم واسه اینستا، بعدا توضیح میدم.

مژگان ❤😻
۰۴مهر

همین الان بعد از دیدن فیلم نقاشی کشیدن تانیا، یاد یه خاطره از بچگیم افتادم. کوچیک بودم، داشتم یه دفتر رنگ مردمی رو رنگ میکردم و زیادم توی این کار موفق نبودم! نمیدونم مهدکودک بودم یا قبل از اون :) توی این لحظه خاطره اش قشنگ یادمه . چقدر جالب :)

مژگان ❤😻
۰۳شهریور

امروز میخوام یکم از بچگی‌هام بنویسم. و قسمت خاصی که میخوام بهش اشاره کنم وقتیه که توی خونه قبلی بودیم. اون خونه روبروی خونه مادربزرگم اینا بود و کنارشم که زمین که یه اتاق داره قرار داشت و داخل اون مرغای مامان بزرگم بودن. من و خواهرم میرفتیم توی خونه بغلی و در نقش ناظم و معلم مرغ‌ها بازی میکردیم :) که البته مامانم نمیذاشت زیاد این کارو بکنیم به خاطر بهداشتی نبودنش. 

دیگه اینکه پشت خونه مادربزرگم یه خونه دیگه بود. یه اتاقای خونه مادربزرگ راه داشت به اون خونه و مغازه های روبروش. یادمه که همش میرفتیم توی اون خونه و بازی میکردیم و یکم از یه اتاقاش که خیلی بزرگ بود میترسیدیم به خاطر تاریکی اینا. گاهی وقتام میرفتیم به مغازه های روبروش سرکی میکشدیم که البته بسته بودن این مغازه ها. حالا خاطره های‌ کوتاه از اون خونه:

+ یه دفعه نصف شبی هوس خرما کردم رفتم خونه مامان بزرگم ازشون گرفتم. یاد دایی و پدربزرگ خدابیامرزم بخیر که توی این خاطره‌ام هستن. 

+ وقتی خیلییی کوچیک بودم اسم دایی هامو نمیدونستم و دوتاشونو میگفتم دایی سیبیلی و دایی قد بلنده. بقیه شونم نمیدونم و البته یادم نیست چند سالم بود اما یا این خاطره و یا اینی که الان تعریف میکنم، اولین خاطره‌هایی هستن که یادمه: یه خاطره کوچیک دارم از چند لحظه از موقعی که داشتیم از پله ها بالا میرفتیم و عروسی داییم بود. البته مطمئن نیستم شایدم عروسی یکی دیگه بود اما به هرحال یادمه.

+میرفتیم توی حوض خونه مادربزرگ آب بازی میکردیم همش. یا اینکه برگا کشتی بودن و ما از بیرون هدایتشان میکردیم. 

+ یکی از بازی‌های عجیب اما مورد علاقه من :) توی بچگیم این بود که با دست بزنم توی اب حوض و بعد لب ایوون دستامو بزنم که جای خیسیش بمونه؛ یعنی دارم نون میپزم :))))

+ دیگهههه توی خونه خودمون یه درخت بلننند و خوشگل داشتیم. یادمه یه روز با خواهرم کلی ماکارونی هل دادیم تو خونه مورچه ای که یافته بودیم! 

+ یادمه یه گردو برمیداشتم میرفتم پایین تو حیاط  میشکستم دوباره یکی دیگه :) اینم یادمه که یه کمد کوچیک داشتم توش وسایلم بود و البته کللللی این وسایل به هم ریخته بودن. 

+ یه اتاق سر راه پله هم داشتیم که توش یه سری وسایل بود. اونجا هم میرفتیم بازی میکردیم با خواهرم . 

+ یه دفعه رعد و برق میزد و کلی ترسیده بودیم بابام هم مسافرت بود، من و خواهرم کنار مامانم خوابیده بودیم و دست همو گرفته بودیم. 

+ بابام از بندر کلی کاکائو و کفش و اینا برامون می‌آورد. یه دفعه من همه کامائوهامو سریع خوردم اما خواهرم نگه داشت و نخورد. بعد مدتی کاکائوهاش کپک زد و در عالم بچگیم دل من خنک شد تا دیگه پز نده بهم. :))) اخه همیشه من زود خوراکی هامو میخوردم اما اون نگه میداشت و من ناراحت بودم که اون هنوز خوراکی خوشمزه داشت.

+ من به اسباب بازی های آشپزخونه‌ای خیلی علاقه داشتم و چیزایی که توی اون خونه داشتم یه اجاق گاز قشنگ، یه زودپز و یه سری چیزای دیگه بودن. توی این خونمون چیزای بیشتری خریدم که فکر کنم هنوز دارم توی زیرزمین. 

+یه سری از خاطراتم هم توی خونه عموی خدابیامرزم هست. اونجا میرفتیم با دختر عموی کوچیکم بازی میکردیم و با بزرگه کامپیوتر بازی و اینا. 

+ یاد پدربزرگم می‌افتم. توی بچگیم همیشه توی یه کمد نخودچی و کشمش داشتن و یه سری چیزا. من خیلی دوست داشتم و میرفتم میخوردم، یه بار تموم شده بود. بهش گفتم برو برای زنت نخودچی و کشمش بگیر :) 

+ این خاطره برام خیلی عزیز و مهمه و البته برای پدربزرگم هم عزیز بود؛ جوری که برای همه چندین بار تعریف کرده بودش. از این قراره که: یه روز پدربزرگم گفت بیاین صبح خونمون صبحونه خامه عسل بخورین. خواهرم زودتر از من رفت و با پدربزرگم خامه عسل رو خوردن. وقتی من رسیدم پدربزرگم گفت ما پنیر داریم الان، دفعه دیگه برات خامه عسل میگیرم؛ منم رفتم سر سطل زباله و دیدم خامه عسل خورده شده رو و به پدربزرگم گفتم ایناهاش شما خوردینش و آدمی که چیزی نداره مهمون دعوت نمیکنه :)))) خلاصه از اومد به بعد شد که پدربزرگم تا پایان عمرش همیشه برام خامه عسل میگرفت و میگفت بیا خونمون برات خریدم و یا اینکه میاورد خونمون برام؛ هر بار هم این خاطره رو بهش اشاره میکرد، وقتی هم میرفتم خونشون میگفت ببین چیز خریدم که مهمون دعوت کردم :))) اصلا هم نمیدونم چی شد که تصمیم گرفته بودم سطل رو بررسی کنم! 

خلاصه که این خاطره خیلی دوست داشتنیه برام. خدا بیامرزدت پدربزرگ جانم و یادت همیشه با من هست.

 

پ.ن: یادآوری خاطرات چه شیرینه :) خیلی وقت بود میخواستم یه سری خاطره بیام بنویسم که با خوندشون لذت ببرم. 

مژگان ❤😻
۲۹تیر

خیلی وقته که داشتم فکر میکردم که از بیست سالگی به بعد بیشتر خاطرات بچگیم اینا یادم میاد. مامانم دیشب توی باغ گفت به سن ما که برسین بیشتر خاطرات بچگیتون یادتون میاد و فهمیدم مثل اینکه عادیه هرچی بزرگتر بشی چیزای بچگی یادت بیاد.

خلاصه این مقدمه رو نوشتم تا بگم الان که داشتم کتاب “سیر عشق” رو میخوندم یاد روزی افتادم که داشتم یه رمان ایرانی میخوندم توی بچگیم یا نوجوونیم. پدربزرگم اومد خونمون و کتابو گرفت یکمشو خوند. فکر کنم خوشش اومد که کتاب میخونم.

مژگان ❤😻