مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۱۹ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۸مهر

فکر کنم چند روزی بود احساس گم شدن یا زیر اب بودن رو داشتم که اسمشو میذارم گم‌گشتگی! برای همینم نیومدم شاید. ذهنم واقعا شلوغه پاقعاااا و دلم میخواد یکم آرومش کنم. فقط اینو بنویسم برم:

+بامزه ترین اتفاق امروز این بود که سه تا بچه گربه تو اتاق بودن، مامانشون اومد صداشون زد براشون یه پروانه اورده بود بازی کنن :))))) (با بخش غیر اخلاقیش کاری ندارم😁)

مژگان ❤😻
۲۲مهر

واقعا دلم میخثاد بیشتر توی زمان جال باشم. باید یکم مدیتیشن کنم و اینا. دز ضمن یه رایتینگ نوشتم عاشقش شدم و فکر میکنم خیلی خوبه، امیدوارم نظر استاد هم همین باشه. خیلی روی زبان دارم کار میکنم و همچنین دارم گرامرلی قدیمی ساده رو هم میخونم که اگه نکته ای یادم رفته یاداوری بشه. 

دیگه ؟ الان برم گلدونامو اب بدم شاید یکم مدیتیشن کنم، مرتب کردن اتاق و این چیزا. حموم بودم باید موهامم سشوار کنم. جمعه ی قشنگیه خداروشکر :)

مژگان ❤😻
۲۰مهر

داشتم فکر میکردم نیاز دارم به یه کتاب با داستان ساده مه شاید به نظر یکم ضعیف بیاد ولی خس و حال خوبی داره مثل کتاب قرارمان کافه کاپکیک که واقعا مودش رو دوست داشتم. برای همینم تصمیم گرفتم زندگی شگفت انگیز ربه کا: شوق خرید رو شروع کنم و فعلا پونزده صفحه ازش خوندم ولی حس خوبی داره.

راستش کتاب کاغذی واقعا گرون شده البته مثل همه چی و ترجیح میدم ماهی دو سه تا بیشتر نخرم. از طرفی کلی کتا الکترونیکی هست و اگر کتاب الکترونیکی موجود باشه اولویتم اون هست. 

 البته کتاب ارزشش رو داره عا ولی تا وقتی ارزون ترش هست چرا گرونه رو بگیرم. هرچند کلی پول خرج چیزای مختلف میکنم ولی دلم نمیاد بیشتر از ماهی دو سه تا کتاب بخرم! شایدم یه روز برم شهر کتاب یهویی ده تا بگیرم بیام چون خیلی کیف میده :) اما فعلا میخوام آتش پنهان که تموم شد چیزی نخرم تا ماه دیگه و کلی الکترونیکی بخونم انشاا...

 

+امروز رفتم رایتینگ که نوشته بودم و تغییر دادم و فکر کنم خیلی بهترش کردم. امیدوارم خوب باشه واقعا.

مژگان ❤😻
۱۹مهر

من معمولا سعی میکپم منطقی باشم، اما به نشونه ها اعتقاد دارم. حالا ممکنه این غیرمنطقی باشه ممکنه منطقی. یه مدتی هست داشتم فکر میکردم که نویسندگی انگلسسی خیلی زقیب داره و ممکنه سخت باشه و نشدنی و نیتیوها هستن و... امشب ک اخرین قسمت یاغی رو دیدم (اسپویل، البته که اگه به وبلاگم احترام میذارین اصلا نباید هیچی بخونین!) فهمیدم که هرچی رقابت بالا باشه بازم امکان هست برای خمه. برای کسی که تمام تلاششو بکنه. هرچند فیلم فود اما یاداوری بود برای اونچه در واقعیت هم اتفاق می افته. 

پس به امید خدا موفق میشم. چون این یه نشونه واضح بود برام.

مژگان ❤😻
۱۸مهر

امروز روز خوبی بود. رفتم دکتر مو برای ریزش و بعد بسته ام رو گرفتم از تیپاکس که یه کت خوشگل بود. یعذض رفتیم یه جای جدید بستنی خوردیم ث کلی خندیدیم من و مامان ستاره

الانم دارم یاغی میبینم. قهوه هم گرفتم که خیلی بوی خوبی داشت. حالا باید سیروپ بگیرم خودم قهوه درست کنم و البته یه ماگ خوشگل نیاز دارم مثل بیرون برا.

*اون قضیه نِ بابا رو نوشتم که بابام دوید رفت بیرون و فکر کرد میگم یکیه و خواهرم دوید تو اتاقم فک کرپم حالم بده در حالی ک من سردم بود داشتم میکفتم کولرو نزن.

:))))

مژگان ❤😻
۱۸مهر

راستش بیشتر روزا احساس میکنم من زیر آبم. اتگار من زیر ابن و بقیه بالای ابن و هرچی میگم نمیشنون و هرچی میگن نمیشنوم. حس خوبی نیست. فکر میکنم به خاطر سرکوب احساساته. البته به خاطر مدیتیشن احساسم رو بیشتر حس میکنم و جای احساسی فقلم اشکم درمیاد اما دلم نمیخواد جلوی هیچکس ی قطره اشکم از چشمم بیاد پس جلوی خودمو میگیرم.

از اون گذشته احساس میکنم ۲۴ سالم شده و زندگیم توی موقعیت درستی نیسن. یعنی شغل خوبی دارم دارن زبان میخونم جدی که شاید بتونم نویسنده انگلیسی بشم (چرا امید زیادی بهش ندارم؟ یعنی توی نویسنده ایران شدم چرا امید دارم اما این روزا به اون هدف اصلیم مه نویسنده ریموت خارجی هست امید ندارم) و در کل از خیلی لحاظ زندگیم خوبه. میتونست واصعا بدتر باشه میدونم. اما از لحاظ زندگی احتماعی زیاد راضی نیستم. من ادمی ام که باید با دوستام زیاد که نه در حد معمولی در ارتباط باشم اما دوست صمیمیم از صبح تا شب سرکاره و مجبورم گاهی برم همونجا ببینمش و اون یکی هم خیلی وقته ندیدمش. کاش یه دوستی داشتم که بتونیم مدت زیادی وقت بگذرونیم. راستش یه نبر دیگه رو امتحان کردم اما نتیجه رو زیاد دوست نداشتم با اینکه دختر خوبی هم هست. 

با خواهرم هم فقط خواهریم و زیاد صمیمی نیستیم. متاسفم که اینطوره ولی اینطوره. راستش از حرفای تکراری متنفرم و خواهرم اینطوریه و این اذیتم میکنه به شدت دست خودم نیست. 

و بابت این قضیه دوری ازش به شدت عذاب وجدان دارم. ولی انگار هیچوقت حرف زیادی برای گفتن ندارین. البته اوضاع بعضی وقتا بهتر میشه و میدونم هز دومون همو دوست داریم و رابطه خوبی دارم اما منظورم اینه که صمیمی نیستیم ته تهش. انگار سالها فاصله سنی داریم نه فقط دو سخ سال. 

داشتم میگفتم زندگی اجتماعیم خیلی خالی شده بعد دانشگاه. خداروشکر کلاس زیان خست (امروزم داشتم) کارم که دورکاریه. کاش یه دوستی داشتم که مرتب در ارتباط بودیم چه تلفنی چه بیزون. همیشه دلم میخواست برم خیریه ای داوطلبانه کار کنم ولی هیچوقت نشد. گذشته از اون فکر میکنم توی ایران زیاد این چیزا نباشه، نه در اون حدی که توی فیلمای خارجی میبینیم.

هیچی دیگه. اینم از حس این روزا: نیاز مبرم به دوست نزدیک و بیرون اومدن از زیر اب.

البته که شکر خدای را از هرچه هست. نمیتونم نعمت های زیادی که بهم داده رو نادیده بگیرم. 

اصلا میخوام از این به بعد زیر هر پستی شد سه تا یا بیشتر سپاس گزاری بکنم:

-کلاس زبان

-سلامتی خودم و خانواده ام

-خیلی از ارزوهای برآورده شدم 

مژگان ❤😻
۱۶مهر

امروز چیکارا کر‌دم؟ سرکار، زبان، بیرون و مبل دیدن و کتاب به اضافه چند قسمت یاغی.

صبح سرکار نت افتضاح بود مخصوصا گوگل درایو که اصلا نمیدونم چش بود. کلی عصبانی شدم و امیدوارم فردا اوضاع نت خوب باشه. 

الانم ملی هست نتم و حوصله وای فای هم تدارم. 

دیشب به این نتیجه رسیدم یه میز برای کنار تختم نیاز دارم. بعد تصمیم گرفتم یه سنگ خیلی خوشگل که بابام پارسال برام اورد رو بردارم بدم پایه دزست کنن براش. از اولم میخواستم با سنگه همین کارو کنم نمیدونم چرا یادم رفت.

امیدوازم فردا اینا برم.۰

مژگان ❤😻
۱۵مهر

دیگه اینترنت شبا هست، معنیش اینه که کمتر اینجا میام! اینجا اومدن خوبه واقعا حس خوبی بهم میده امیدوارم نذارم کنار.

این روزا رمان انگلیسی رو شروع کردم میخونم، هر باز چند صفحه. معنی بعضی کلمات رو نمیدونم ولی با این حال معنی کلی هز صفحه رو میگیرم. چیز خاصی تغییر نکرده همون زبان و کار و کتاب و گاهی بیرون. یه کت پاییزه سیاه سفید سفارش دادم که خیلی دوسش دارم و ذوقشو دارم. برنامم اینه امسال به جز این فقط یه پالتوی دیگه بگیرم ترجیحا سرخابی از نعیمه محسنی و بعدش یه سری چیزا برای ست کردن باهاش. همین.

دیگه اینکه منتظرم ایرپاد پرو ۲ هم بیاد بخرمش. ایرپاد ۲ صدای ضبطش وقتی تو محیط نویز و صدا هست خوب نمیشه. و اینکه ایرپاد پرو.۲ خیلی امکاناتت دیگه هم داره. مخصوصا نویز کنسلینگ رو دوست دارم.

و اینکه خیلی خوشحالم پاییز داره میاد با هوای عالیش. حس خوبیه. شبا که وقت اضافه دارم دلم میخواد شروع کنم مقاله انگلیسی سفارش بگیرم. و دیگه؟ صبحای جمعه چقدر خوبه واقعا، حس خوبی دارم ماسک اینامو گذاشتم و نشستم کتاب الکترونیکی میخونم. ناهار کباب داریم و امیدوارم عصر بریم کافه ای چیزی ولی شاید بریم باغ که اونم خوبه.

 

مژگان ❤😻
۱۳مهر

امروز رفتیم شهر کتاب! از هفته پیش بود فکر کنم میخواستم برم شهر کتاب برای جمعه صبح ولی دیدم که چهارشنبه تعطیله قرار بود با بابام بریم ولی بابام گفت میره سرکار و من و مامانم ظهر رفتیم. خلوت بود و خوب و یه کتاب رمان انگلیسی برای اولین بار خریدم و دو تا هم فارسی با هایلایتر یاسی برای کلاس زبان. رفتیم کافه چای و کیک هم خوردیم. خوش گذشت.

الان هم یه سریال دیدم میخوام یکم کتاب انگلیسی رو بخونم و شبا هم چقدر بلنده! دلم میخواد شروع کنم نوشتن متن انگلیسی. امیدوارم موفق بشم.

(قلبم، قلبم با مردمه، با دردهای مردم. خدایا کمک کن)

مژگان ❤😻
۱۲مهر

امروز؟ کار کردم بعد رفتیم بیرون برای رسوندن خواهرم سرکلاس، مامان بهم گفت یه سورپرایز برات دارم و منو برد رستوران برای ناهار، بوی قرمه سبزی میومد ولی قرمه سبزی توی منو نبود، چلو کباب سلطانی خوردیم با خورشت ماست و دوغ، خورشت ماست زیاد بود ولی خوشمزه. فضا خیلی صمیمی و با صفا بود. قبلا رستوران محمد رفته بودم بارها اما این بار یه میز نشستیم که جلوش ویوی خیلی خوبی داشت. گنجیشکا میومدن روی میزا میشستن و جیک جیک میکردن. از اون بحظه های خاص من و مامان بود.

بعدش باز رفتم سرکار در حالی که خوابم میومد، بهد کار دیدم مامان جلوی ایینه با نخ دندونه، گفت سعی میکنم یه چیزیو از زیر دندونم دربیارم. من نگاه کردم چیزی نبود.

سعی کردم بخوابم اما خوابم نبرد. ۵۰۴ رو غروب خوندم تازه. بعدش یاغی رو گذاشتیم اما وسطش حوصلم سر رفت اومدم سراغ گیلمور گرلز در حالی که ماسک روی صورتم بود. بوی نخودچی میداد و عاشق بوش شدم.

بعد پتو رو کشیدم روی پاهام و شروع کردم کتاب بادام رو بخونم. هوا خنکه و خیلی دلپذیر. به به که پاییز داره میاد انگار دوباره دارم زنده میشم! 

فردا تعطیله، قبلا روزای تعطیل کار میکردم. فکر کنم واسه دو سال اینجوری بود به جز هفته قبل کخ نت بد بود. تصمیم گرفتم روزای تعطیل کار نکنم دیگه. هرچند که الان خلوت تریم و نت بده شاید بعدا کار کنم. قرار بود بریم شهر کتاب فردا ولی بابام میخواد بره سرکار میترسیم تنها بریم (دلایل اع،تراضی) ولی شایدم ظهر رفتیم.

خیلی ذوقشو دارم کاش بریم. 

البته فردا یخ کار باید تحویل مشتری بدم ولی به جز اون کاری نمیکنم. 

مژگان ❤😻
۱۱مهر

+دیروز رفتم کلاس زبان که خیلییی خوب بود یه جمله گفتم استفاده گفت ساختار و همه چیش عالی بود. بعد رفتم سوپرمارکت کیکای مورد علاقم رو گرفتم و رول دارچین و پفک. بابام البته گفت کیک نمیخوره. رول دارچین هم خوشمزه بود اما موادش کم بود. در اخرم اومدم خونه کلی کتاب بادام رو خوندم. 

 

+امروزم بعد کار یوگا کردم که فوق العاده خوب بود خیلییی زیاد. حس عالی ای دارم ینی. بهدش رفتم سریع دوش گرفتم و جلسه داشتم که خداروشکر کوتاه بود. الانم فسنجونمو خوردم و میخوام زبان بخونم. عصر قراره لپ تاپمو ببرم جایی برای قیمت و شاید بفروشمش. دیگه چی؟ حس خیلی خوبی دارم خدایا شکرت برای همه چی.

 

+البته که در کل ته دلم غم داره برای کشورم. از خدا میخوام هرچه زودتر این قضایا تموم بشه و بهترین اتفاقات برای کشورم و هموطنام رخ بده.

 

+عملکرد امسالمو خیلی دوست دارم. کار کردن، زبان خوندن و یوگا. امیدوارم به زودی بتونم نویسنده انگلیسی بشم و به این هدفم برسم. شکر خدای را از همه چیز.

مژگان ❤😻
۰۹مهر

+خاله ام قبل اربعین رفته بود کربلا و ما امشب زفتیم دیدنش. انقدر این مدت کار داشتیم رنگ کردن خونه و شستن فرشا و پرده ها و رفتن دنبال مبل و...، خاله مثل همیشه مهمون نواز بود و کلی خوش گذشت.

+حالم؟ نمیدونم بد نیستم فکر کنم. خوبم نیستم. دقیقا نمیدونم چی ام. امیدوارم خوب بشم. میخواستم جمعه برم شهر کتاب و خیلی بابتش ذوق داشتم اما الان مطمئن نیستم ب خاطر اینکه میتزسم خبری باشه. کاش حالمون خوب شه زودتر حال ایرانمون.

 

مژگان ❤😻
۰۸مهر

خب امروز خوب نیستم! هم به خاطر اخبار که انگار باخبر شدن ازشون ناگزیر شده و هم به خاطر زندگی شخصی خودم. امید دارم که روزی همه چیز خوب میشه، و به جز این مدل فکر نمیکنم بشه راحت زندگی کرد. همین امیدوار بودن رو هم قبلا نداشتم و الان خیلی قدرشو میدونم.

خدایا شکرت برای امید واقعا. بدون امید که اصلا نمیشه، کاش هیشکی هیچوقت ناامید نشه. میدونم ممکنه از خیلی چیزا و خیلی ادما ناامید بشیم، اما اون امید کلی به زندگی و به اینکه همه چی بهتر میشه چیز خیلی خوبیه. کاش حال دلمون همیشه خوب خوب باشه. که اگه نباشه، میدونی خیلی سخته زندگی کردن. 

اصلا نمیشه شاید! 

خدایا حال دلمون رو خوب کن.

خدایا نذار کسی بغضی باشه.

خدایا دستمونو بگیر.

الحمدا... رب العالمین .

مژگان ❤😻
۰۷مهر

امروز روز شانسم بود! خب شایدم نبود! به هرحال صبح که فکر میکردم کمی وزن اضافه کردم با ترس و لرز رفتم روی ترازو و در کمال تعجب دیدم وزن کم هم کردم! خیلی خوشحال شدم انقدر که چند ثانیه اول نمیفهمیدم دقیقا دارم روی ترازو چی میبینم! بعدش برای صبحانه ام املت درست کردم و تخم مرغش دو زرده از اب درومد! البته چند روز پیش هم اتفاق مشابهی افتاد. 

البته شواهد خوش شانسی امروزم همینجا تموم شدن و دیگه نشونه ای مبنی بر این موضوع پیدا نکردم. البته اتفاق خاصی نیفتادن هم گاهی از خوش شانسیه!

امروز کتاب زنی در کابین ده رو تموم و کتاب بادام رو شروع کردم. دو قسمت از سریال بلک میرور رو هم دیدم که اولی واقعا جذاب بود. درباره انتقال ناخوداگاه فردی به دیگری و...

اما میخوام یه چیزم از چند روز پیش بگم. برای یکی دو روز متوالی حس تنهایی عجیبی داشتم. بهترین توصیفی که دقیقا توضیح میده چه حسی داشتم اینه: تنهایی مثل یه حیوون وحشی که توی قفس تن من گیر کرده بود خودشو به در و دیوار میکوبید. حس عجیبی بود و وحشت توی کل وجودم پخش شده بود. با این حال شکر خدا الان خوبم.

راستش نمیدونستم حس تنهایی رو میشه به صورت فیزیکی هم تجربه کرد!

خب فکر کنم برم یکم دیگه کتاب بخونم. نت ندارم خارجی. دارم به این فکر میکنم شبا چقدر میتونن بلند باشن که الان تازه نه و نیمه و چقدر دیگه باید صبر کنم قبل از اینکه خوابم بگیره! حداقل دیشب تا موقعی که چشمام به معنای واقعی کلمه داشتن بسته میشدن نمیتونستم دست از کتابم بردارم، امشبو نمیدونم.

*که یادم بمونه قبل خواب سه تا چیز از خدا بخوام و بابت سه تا چیز ازش تشکر کنم.

 

پی نوشت: دلم میخواست برای عنوان علامت تعجب بذارم ولی همینجوریشم حس میکنم علامت تعجبای این پست زیاد شدن و این چیزیه که ازش خوشم نمیاد. در واقع توی محتواهای نویسنده هام همیشه ازش ایراد میگیرم. باید به این فکر کنم که توی بلاگ شخصی شاید اوکی باشه :)

مژگان ❤😻
۰۶مهر

+امروز امتحان میان ترم زبان بود و من فکر میکردم ساعت پنج هست  وقتی رسیدم دیدم امتحان شروع شده و انگا ساعت ۴:۵ بوده 🫤 اصلا باورم نمیشه تمام مدت مطمئن بودم ساعت پنجه. به هرحال امتحانو دادم اولش استرس کرفتم که دیر رسیدم اما در نهایت بد نبود فکر کنم به جز یک سوال که متوجه شدم اشتباه زدم (استاد بهم گفت)

 

+بعد کلاس به قصد عوض شدن حال و هوا رفتم خرید. شیک نوتلا گرفتم و رژ و گلس و اینا. چقدر هوا زودتر. تاریک میشه که در نتیجه شبها عجییییب طولانی آن. 

 

+امروز نت هنوز هست که عجیبه اما خوب. صبح استرس شدیدی داشتم بع خاطر نبودن نت. در حدی که به صورت فیزیکی هم استزس رو حس میکردم در قفسه سینه و بازو هام. خداروشکر کارا انجام شدن به خوبی.

 

+امشب بلال خوردیم و چقدرررر خوشمزه بود. الان میخوام یکم کتاب بخونم. زنی در کابین ده رو شروع کردم و خیلی جالبه.

 

+دلم با هموطنامه. مثل هر روز

مژگان ❤😻
۰۵مهر

فکر کنم یه قرنی هست که وسط روز نیومدم اینجا چیزی بنویسم. الان باغ هستیم از صبح، داشتیم گردو جمع میکردیم. انقدر کم بود که نیازی به کمک و کارگر نبود در واقع بابام اصلا نمیحواست بگه درختا رو بتکونن. البته دایی و مامان بزرگم اینجان. ناهار هم ابگوشت خیلی خوشمزه بود و کلی با طبیعت ارتباط گرفتم و حس خوب. اخرین باری که گردو جمع کرده بودیم سالها قبل  بود و واقعا کیف داد الان. بعد از اون همیشه کارگر میومد. در حقیقت انقدر خوشم اومد که رفتم یکم کوج هم چیدم!

الان هم داریم چای میخوریم.

اعتراف میکنم خوندن سهم امروز کتاب خاطرات یک کتابفروش مشوقم بود برای اومدن اینجا!

مژگان ❤😻
۰۴مهر

این نبودن (این@تر«نت یه مزیتی که برام داره اینه که میام اینجا مینویسم، مثل سابق مرتب و چقدر خوشحالم میکنه و چقدررررر سبکم میکنه،

اما خب چه کسب و کارهایی که صدمه دیدن ازش، دلم با اوناییه که این روزا وام دارن بدهی دارن یا خرجشون رو از اینترنت درمیارن و سخت یا غیرممکن شده براشون. کاش درک میکردیم و انقدر دعوا نمیکردیم اگر استوری کاری میدیدیم. هرچند که دیگه فکر نمیکنم ویو خوبی هم بخوره.

بگذریم

+امروز صبح اصلا نمیتونستم وصل شم برای ارسال کار مشتریا و کلی استرس کشیدم و البته از قبل هم فشار روحی زیادی روم بود بع خاطر اخبار بد، این شد که وسط کار در حالی که داشتم با لپ تاپ کار میکردم زدم زیر گریه و های های گریه کردم (!) خداروشکر کسی خونه نبود راحت بودم چون نمیخوام بقیه رو ناراحت کنم با صدای گریه بلند. بعدش اروم تر شدم و با کمی سردرد به ادامه کارم رسیدم و بعذ کلی تقلا موفق شدم کارای مشتریا رو برسونم. باز هم فردا تعطیله و به خاطر نت افتضاح ما کار نخواهیم کرد اما کارای پس فردا زیادن و تصمیم دارم خودم یکم به ویراستار کمک کنم. 

به هر نحوی که بود کارای امروزم تموم شد فقط قسمت خوبش اینه دیام کاری کمتر میاد و یکم اروم ترم از این لحاظ اما هیچی اون شرایط نرمال و نت نرمال نمیشه که داشتیم که جتی اگر پیام زیاد هم میومد بازم خوب بود.

امیذوارم بعذ این قضایا ف@یل(؛تر اینستا برداشته بشه و واتسپ که کار کردن راحت بشه.

+امروز با مامان بزرگ رفتیم خرید و من و اون کلی تو فروشگاه گشتیم. یه چند روزی هست تصمیم گرفتم پیج کتابم فقط استوری کتابی بذارم و در نتیجه خوبی‌ای ایجاد میشه: میام اینجا از بقیه چیزا میگم و همشون ماندگار تر میشن.

+مامان بزرگ سوسیس خرید و درست کردیم دوره‌م خوردیم. امروز روز رایتینگ خوندن بود کا نصف بیشتر یک درس رو خوندم و پنج صفحه باقیمونده رو بعدا میخونم. الان احتمالا یه قسمت گیلمور گرلز رو ببینم و بخوابم.

+دلم تصورات خوب میخواد و امید و ارزو که بتونم راحت تر زندگی کنم، با اخبار بد نمیشه محقق بشه اما نمیتونم دور بمونم از خبرا چون دلم با هموطنامه. از یه طرف اجساس میکنم برای جامعه خوب هر ادم باید روی خودشو روحیه اش کار کنه. پس شاید از این بع بعد فقط روزی نیم ساعت خبر ببینم. نمیدونم بتونم روی تصمیمم بمونم یا خیر.

+این روزا که نت نیست مردم بیشتر بلاگ میخونن انگار و منم که بیشتر مینویسم، هرچند اول وبلاگم نوشتم کسی نوشته ها رو نخونه ولی کسی که مستقیم وارد یه مطلب بشه متوجه اون نمیشه. به هرحال خواستم بگم اگر کسی این مطلب رو میخونه یا برای مطالب دیگه نظری گذاشته و جوابی نگرفته حمل بر بی ادبی نشه. متاسفم اما مدتهاست تصمیم گرفتم اینجا مکانی برای تعامل نباشه و کاملا خصوصی بمونه. مثل یه دفتر خاطرات. 

مژگان ❤😻
۰۳مهر

خب بازم اینترنت م»»»لیه و اومدم اینجا! کارایی که امروز کردم: یکم سرکار، بعد زبان خوندم، بعد فیلم و رفتیم باغ و خونه مادربزرگ. 

امروز روز خیلی خوبی بود. شبش هم کلی راحت خوابیدم برخلاف پریشب و واااقعا خواب خوبی بودا، با یه بالش عاااالی جدید که مامانم بهم داد. حالم جسمانیم هم خیلی خوب بود خداروشکر. 

خونه مامان بزرگ دایی ها رو دیدیم و حرف زدیم و خوش گذشت. 

الانم کتاب فرار فرانسوی رو کمی خوندم و میرم سراغ کتاب خاطرات یک کتابفروش که اونم دوست دارم. و تازه ساعت نزدیک یازدهه نمیدونم زود خوابم ببره یا نه. 

راستی یه ‌پلن جدید برای اینده ریختم توی فولدر ژ قسمت شغلی که عاشقشم نوشتم. به امید خدا میدونم که بهش میرسم.

 

پ.ن: غمگین بودن برای وضعیت فعلی ممل((ک»ت هم که جزو روتینا شده این روزا، دیگه تکرارش نمیکنم. صبح یه حس بدی داشتم به خاطر همین قضیه. انشاا... خدا کمک میکنه و همه چی درست میشه.

مژگان ❤😻
۰۲مهر

دیشب شب خیلی سختی داشتم. در واقع یک استرامبولی سفارش دادم که خودشون به یه اسم دیگه صداش میکردن. خیلی خوشمزه و خوب بود. بعد خوابیدم و بعد مدتی بیدار شدم کلیییی سردم بود پتو انداختم و حتی رفتم یه بلوز مخمل استین بلند پوشیدم اما همچنان سردم بود تا کمی بعد که بیدار شدم و بهتر شدم بلوز دوم رو دراوردم. تا صبح هر چند دقیقه بیدار میشدم ولی قسمت جالبش اینجاست انقدر گیج خواب بودم که متوجه نمیشدم برای غذا اینطوری شدم و فکر میکردم از استرس اینترنت نداشتن و کار کردن فرداس. 

صبح هم حالت تهوع و بیحالی داشتم و کل امروز چیز زیادی نتونستم بخورم. همچنان معدم یه جور عجیبیه اما بازم بهترم. 

با همه اینا کار کردم ولی حسابی به خاطر اینترنت اذیت شدم حساااااابیا. انقدر اینترنت بد بود که برخلاف همیشه گفتم روزای تعطیل این هفته رو کار نمیکنم چون واقعا اذیت کننده اس. در نتیجه فردا نیستیم البته باید من یکم برم سر لپ تاپ برای چند تا نویسنده کار جدید بذارم و یه سری پیام کاری اما فقط همین. 

انیدوارم تا فردا بهتر بشم امروز که واقعا سخت بود. تازه بدن درد هم داشتم. بابام برام دوغ خرید که بخورم یکم فشارم بره بالا و مامان مرتب چیزای گیاهی و اینا بهم داد 😂 

خواهرمم امروز کلاس داشت و کلی نگرانش بودم به خاطر قضایای اخیر (اعتر...ا؟؟ضا»»ت). اما خداروشکر به خوبی برگشت.

نمیدونم چرا امشب میخوام کلی دیگه هم بنویسم. امروز به برنامه زبانم نرسیدم اما ۵۰۴ رو خوندم. چهارشنبه هم امتحان دارم اما هنوز وقت هست و نصفشم خوندم. 

اهان اینو بگم دیگه واقعا دلم نمیخواد از جایی که دیشب غذا گرفتیم چیزی بگیرم. اصلا از اولش میخواستیم بریم ساباط که گفتن از هشت سرو میکنیم و ما هم دیگه میخواستیم یه چیز بگیریم بریم خونه برای همین رفتیم اونجا و همیشه غذاشون معمولی رو به خوب بود اما این دفعه فکرشو که میکنم حالم بد میشه 🫤

واقعا برم🌝

مژگان ❤😻