مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

۱۳فروردين

خب اینم از سیزده به در زیبای ۱۴۰۰ :) برخلاف تصورم کاملاااا دلم میخواد صبح بشه کارمو برای امسال شروع کنم انشاا... . البته از همون اول یکم شوق داشتم عید تموم شه برم کلاس زبان و نقاشی :) امروزم باغ بودیم با دایی ها و خاله و مامان بزرگ و خونواده دایی و خاله. برادر زنداییم و خونواده اش هم عصر اومدن. کلییی خوش گذشت. مثل همیشه جوجه خوردیم و مامان بزرگ شب اش رشته پخت. بازی خاصی نکردیم البته بیرون باغم خیلی نرفتیم، چون کیف میده یکم اینجور وقتا کلی شلوغه اون بیرون اما ما نرفتیم. یکم بارون زد که کلی کیف داد. 

راستی پریروز هم با مامانم دوتایی رفتیم یه کافه ساده که خیلییی دوسش دارم. هیچکس باهامون نیومد و من یاد تابستون افتادم که دوتایی میرفتیم بیرون. یه وقتایی حال میده خودمون دو تا باشیم، من و بابا، من و مامان، من و ستاره؛ کلا یه وقتایی درسته جمع خوبه اما باید دو تایی بود. به نظرم :)

خلاصه که امیدوارم و البته باور دارم امسال سال بسیار خوبی خواهد بود برای هممون، به امید خدای مهربون و دوست داشتنی. 

شکر خدای را :)

مژگان ❤😻
۰۷فروردين

من همییییشه از تغییرات مثبت استقبال میکنم. اتاق جدید، کمد جدید و همه چیزای جدیدی که ممکنه رخ بدن! شکر خدای را!

راستی امروز اون خنک کننده لپ تاپ شکست. و لپ تاپ رو همسطح کیبورد گذاشتم که خب اینطوری بهتر شد و بیشتر همت میکنم برش دارم برارم تو تخت کمی کار کنم! و راستی تو‌عید یک روز رفتیم شهر کتاب با دوستان، یک روز باغ تولد مامان بزرگ، یک روز برگر با خواهر و بقیه روزا عید دیدنی و رسیدگی به خونه و کتاب. امیدوارم بقیه اش هم خوب باشه برای هممون و شکر خدای را. :)

مژگان ❤😻
۰۳فروردين

تا اینجای عید اینطوری بود که روز اول یا همون سی اسفند یکم رفتیم بیرون، یک فروردین رفتیم خونه مامان بزرگم، دو فروردین رفتیم شهر کتاب با دوستام و بعدش ناهار قلب سفید، سوم هم که امروز باشه هیچ کاری نکردم به جز تموم کردن کتاب بازگشت و عشق ایرانی من. همچنین یکمممم روی بولت ژورنالم کار کردم.

دیروز بیرون بودیم و شبم مهمون اومد و من کاملا خوب بودم اما یهو شب موقع خواب حالت تهوع گرفتم و دلللل درددد و تا مدتی همینجور بودم و بالاخره خوب شدم خوابیدم. مادرم کلی‌ مراقبت کرد ازم و خواهرم هم و ‌پدرم وقتی فهمیدم حالم بده توی تاریکی سریع اومد تو اتاقم و ستون وسط اتاق رو ندید و دستش خورد توی ستون و من فکر میکنم خوشبختم برای خانواده ام. و دیشب فکر کردم اگر کسی توی تختش هست و به راحتی پاشو دراز میکنه بدون هیچ دردی، خوشبخته. امروزم بیشتر حالت استراحت داشت واسم. 

انشاا... یه سیتی سنتر هم بریم و یکی دو جای دیگه. همیننن :) انشاا... برای هممون خوب باشه سال جدید.

مژگان ❤😻