مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۵ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۳تیر

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود!

امروز میخوام درباره درخت کاجم توی باغ بنویسم که وقتی بچه بودم کاشتمش. یه روز موفع خونه تکونی من کمک نمیکردم و نمیدونم چی شد لج کردم گفتم اگه اذیتم کنین به شیشه ها رب گوجه میمالم 😂 بعد مامانم زنگ زد بابام اومد دنبالم رفتیم باغ درخت کاری. یه کاج رو من کاشتم و هنوزم هست و کلی بلنده. خیلی دوسش دارم و مخصوصا داستانشو دوس دارم . 


+این روزا تمرین آبرنگ میکنم برای کلاس و واقعا خوشحالم که این کلاسو ثبت نام کردم. خیلی خوبه و حیلی حس خوبی بهم میده جزو بهترین کارایی هست که تو زندگیم انجام دادم و فکر میکنم دارم واقعا پیشرفت میکنم.

 

+ یه لیست نوشتم کلی کلاس برم بعدش بعضیاشون انلاین و ویدیویی البته منظورم رایگانه چون کلی هست تو نت. کلاس آشپزی فرنگی دفاع شخصی میکاپ و یه کلاس مربوط به حس خوب. بعدش یه برنامه مطالعاتی علمی و خلاصه کلی چیزای خوب دیگه :)


 

مژگان ❤😻
۱۸تیر

یه چند تا چیز نوشتم که بیام توی وبلاگ مفصل بنویسم اما واقعا زیاد شدن پس همینا رو مینویسم و امیدوارم بعدا بدونم منظورم چی بوده: 

دادگاه خودمو میگیرم ننه 

 

دیدن احسان و بچه هاش قشنگ یود

 

لواشک حک شده و اینک ستاره گفت فقط مژگان میتونه ببینه

 

ب ننه قند ندادم تو بیمارستان چون مریض بود پس خدا هم صلاح میدونه یه چیزو نمیده

 

تولدو ویدیو بابا گفت خ وقته نگه داشتم سبزه روی من و کادو لاکچری که منظورش بچه هاپو بود 

 

مامان موری کند برام از لباسش 

 

کفش آناناس ننه گف

کفتر ننه گف هاشمه

 

بابا به گربه غذا داد نازش کرد

 

سگ های کوچولو 

 

ستاره گف سراشپز بشی همه چیو میخوری اخراجت میکنن

 

 

بابا شعر رو اشتباه میخوند 

 

مامان کش بست دور بقیه پفکش

 

اینک توامادگی ستاره برام صندلی ابی گرفت

 

ب این فک کردم ک اخرین بارها رو از یه سنی به بعد میبینی اما همچنین بعد فهمیدم ک اولین بارها مثل بچه های جدید فامیل رو همخواهی دید

 

شب رفتیم باغ با احسان و خونواده اش و خوش گذشت

مژگان ❤😻
۱۶تیر

امروز روز خیلی قشنگی بود و هنوزم هست. صبح کمی کار کردم اما بقیه روز کتاب خوندم و فیلم دیدم. بعد هم اومدیم باغ و چیپس خوردم و کتاب نامه های عاشقانه به مردگان رو میخونم. خیلی خوبه. آلبالو هم چیدم و شستم. در ضمن چهار تا هاپوی کوچولو ناز رو هم دیدیم. مشکیه همش میخواد دست بده و شبیه گوسفند کوچولوئه.

+دیشب هم اومدیم شام رو باغ و مهمون داشتیم. پسردایی مامانم با همسر و بچه هاش. شبها خیلی خوش میگذره باغ و همینطور عصرها. میخوام جمعه ها زیاد تسک خاصی نذارم برای خودم تا اینجوری بگذرونم. خداروشکر امروز که عالی پیش میره.

مژگان ❤😻
۰۷تیر

نمیدونم از دیشب چی شد که یه حس سبکبالی گرفتم بعد از چند روز عمیقا ناراحت بودن. فکر میکنم این دوره های ناراحتی که مدام فکر میکنی به همه چی و یه سوال یا چندین سوال تو ذهنت هست، بعدشون ارامش میاد چون به پاسخ این سوالا میرسی بالاخره. و اره، من رسیدم به جوابام. و همینطور دوره اصل@اح مزاجی که شروع کردم خیلی احساس سبکی بهم میده که واقعا لذت بخشه. احساس میکنم دارم میشم مثل اون روزای چند سال پیش که کلی سبک و خوشحال بودم و اروم. خداروشکر واقعا. 

فکر کنم البته اینکه فردا تعطیله هم بی تاثیر نباشه :) ولی چند روز سختی ارزش این حس ها رو داشت. شکر خدای را که میدونم هر مسیری برام تعیین کنه بهترینه و میرسم به چیزای خوب.

مژگان ❤😻
۰۱تیر

پدربزرگم که فوت کرد باورم نمیشد. و حالا داییم که رفته بیشتر باورم نمیشه. دایی عزیزم که خیلی زیاد میدیدمش مخصوصا قبلا. ای کاش برم یه روز تو عکسای قدیمی یکم ازش عکس پیدا کنم. نمیدونم چرا زیاد خاطرات قبلیش یادم نیست بیشتر چیزای همین اخیرا یادمه. مامانم میگه دو سه سال پیش حالش بهتر بود، میدونم بود اما زیاد یادم نیست. باورکردنی نیست که کنار یه نفری و نمیدونی این عید اخرشه. ای وای. کلی حرف دارم ولی واقعا حوصله نوشتن ندارم. سعی میکنم به خاطراتش فکر کنم و بیشتر باورم نمیشه رفته. هر بار میگم فوت شد بعدش میگم نه بابا نشده، هر بار خودکار و ناخوداگاه میگم. ولی چه فایده صد حیف که رفتی. صد حیفففففف. ای کاش بیشتر از درد واقعی دلت میگفتی. زمانه بد روزگار بد نذاشت. نذاشت نزدیکتر باشیم و نشد بیشتر کنار هم باشیم. فکر کردیم برمیگردی. گفتیم حداقل میای روی تخت یه مدت بعد خوب میشی. این چیزی بود که فکر میکردم ولی نشد. 

این روزا این یک هفته واقعا حواسم سر جاش نبود. بعضی ادمایی که میومدن مراسم رو به سختی میشناختم. میگفتم اینو میشناسم ولی نمیدونم کیه. اسما و عددا و اینا هم که هیچی. 

باورم نمیشه رفتی. ای کاش بودی هنوز. کاش شهریور میرفتیم شمال و بعد سال‌های سال بودی. کاش میشد پیشمون باشی همسر اینده ام و بچه هامو ببینی! ببین به چیا فکر میکنم. دلم تنگه برات اما همچنان باورم نمیشه. کاش همه این اتفاقای بد برات رخ نمیداد. 

مژگان ❤😻