مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

۱۹خرداد

روز‌ سخ شنبه رفتیم سیتی سنتر، به جای تولدم خرید کردم یه شلوار سفید طرح آبی حیلی خوشگل و یخ شومیز ابی، و فرداشم رفتم یه شومیز ترم قهوه ای خریدم که واقعااااااا دوس دارم و الان هم تنمه. اما تولد اصلیم امروز بود در واقع که کار خاصی نکردم و فقط پست تولد گذاشتم و مامان بزرگم خونمون بود. عصرم کمی تو خیابونا چرخیدم و الان شام خونه مامان بزرگم بودیم هنوزم هستیم. 

خلاصه که تولد امسالم سه روز بود :) یکی عکاسی و کیک یکی خرید و یکی هم امروز البته شیرینی خریدیم اومدیم خونه مامان بزرگ. 

امیدوارم امسال به چندین هدف مهمی که دارم برسم و میدونم که خدای مهربونم بهترین رو رقم میزنه برام. انشاا... همه هم حالشون خوش باشه و به چیزایی که میخوان برسن. و منی که ربع قرن شدم :))))

مژگان ❤😻
۱۳خرداد

روز پنجشنبه تقریبا یک هفته رودتر تولدم رو گرفتم، البته تولد که نه، کیک گرفتم و عکاسی کردیم و یک ویدیو قشنگ، برای تولدم انشاا... روز جمعه میرم خرید. بعد اینکه بابام برام یه ویدیو قشنگ فرستاده یود دختر قشنگم سبزه روی من و ارزوی من خیلیییی قشنگ بود واقعا. بهم گفت که خیلی وقته نگه داشته برای یه موقعیت 😍

دیگه چی، اها اتفاقی دایی منصور خونمون بود از کیک بهش دادم. روز خوبی بود خلاصه. 

مژگان ❤😻
۰۷خرداد

پست قبلی حس ناراحتی داشت و غمی که حقیقتا دارم برای داییم. 

اما از دیشب و شاید دو سه روز اخیر، یه پرده غمی که چند ساله جلوی چشمام کشیده شده کنار رفت. میتونم ییشتر با خدا باشم و میتونم شادتر باشه و به ادمایی که دوسشون دارم و دوسم دارن اهمیت بدم. میدونم این قضیه داییم هم موثر بود، بهم کمک کرد بفهمم عمر ادم کوتاهه و باید قدر داشته ها و ادمای خوب زندگیتو بدونی. البته که انشاا... عمر داییم طولانی باشه و با عزت. 

از اینا گذشته، واقعا حال روحیم بهتره حال درونیم بهتره خدا رو صد هزار مرتبه شکر. احساس خوشبختی و شعف دارم. چیزی که بدون اغراق حداقل دو سه ساله نداشتم. حس امیدواری به اینده روشن. حس اینکه باری سنگین از رو دوشم برداشته شده. حس خوب خوب. خداروشکر واقعا . از ته دلم میخوام همه همچین حسی داشته باشن، همه.

مژگان ❤😻
۰۷خرداد

خیلی پیر شدی و انگار توی صندلی داری اب میشی. انگار خجالت میکشی توی عکس باشی. انگار نمیدونم، انگار چیزایی که از دست دادی و مخصوصا ادمایی که این همه روشون حساب میکردی و از دست دادی باعث سرافکندگیت هستن. 

پیر شدی. تصویر ذهنی ای که ازت دارم اصلا شبیه خودت واقعیت نیست. عکساتو میبینم و میگم اینجوری هستی واقعا؟ باورکردنی نیست. یه عکس ازت دارم مال فکر کنم تابستون پارساله یا شایدم دو سال پیش. اره دو سال پیشه. از اون موقع واقعا فرق کردی. شکسته شدی. 

من ناراحتم برات واقعا. با وجود همه چیز، بازم ناراحتم چطور ناراحت نباشم؟ یاد همه خاطره ها می آفتم و یاد وقتایی که پیشمون بودی. یاد اون روزا که غرور داشتی و بچه هات پیشت بودن و ازت حساب میبردن. جگرم میسوزه از گوش کردن به ویسات. از زجرات. از اینکه از هر طرف راهت بسته شده بود و بی چاره شده بودی. از بیماریت. اما میدونی چی بیشتر از هر چیزی منو میسوزونه؟ این پیامت: یک لحظه فکر کردم یکی میخواد حالم رو بپرسه. 

که اگه به این پیامت فکر کنم، خدا میدونه که نمیشه جلوی اشکامو گرفت. من دلم برات تنگ شده. من دوست دارم. همونطور که اومدم ملاقاتت و بهت گفتم. نمیدونم شنیدی یا نه. خدا میدونه فقط. ای کاش خوب شی برگردی. دایی جان خوب شو برگرد. من خودم ازت مراقبت میکنم تا هرجایی که بتونم. به دل مادرش رحم کن ای خدا. خدایا رحم کن  خدایا تو ببشتر میدونی تو بهتر میدونی تو همه اونچه لازمه رو انجام میدی. اما خدایا معجزه کن . برای مادرش. برای دل های خونمون. ای کاش برگردی بیای. ای کاش.

مژگان ❤😻
۰۷خرداد

دیشب بعد مدتها احساس خوشبختی کردم. این حس که میتونم رویاهای دیگه ای داشته باشم که در گذشته داشتم. چیزایی که شاید به خاطرشون کار رو شروع کردم اما کم کم حسته شدم و یادم رفت! خالا بازم اومدن توی ذهنم و چقدر دوسشون دارم. 

به این فکر کردم که من شغلم رو دارم، که مدیریتی هست که دلم میخواد، برنامه روزام، بیرون رفتن و دوست هایی که دارم و خیلی خوبن، کلاس زبانم، خریدام و همه چیز. همشون رو خیلی دوست دارم و به خاطرشون خداروشکر میکنم حسابی. مدتها بود ناراحت بودم و نمیتونستم خوبیا رو ببینم، یعنی میدیدم اما نمیتونستم به خاطرشون خوشحال باشم. حالا میتونم خداروشکر. زندگی ای ساختم به لطف خدا و تلاش حودم که همیشه میخواستم. بهترم میشه!

و دیشب یادم اومد دلم چقدر میخواست شغل دورکاری داشته باشم و بچه های خودم و برای همسرم غذا بپزم و کیک و چیزای خوشمزه و خونه داری رو دوست داشتم! برخلاف حسی که در چند سال اخیر داشتم یعنی احساس خیلی بد به خونه داری. عاشق نمازم و همه اهدافم هستم. کلاسایی که میخوام برم و برنامه هام و آرزوهام. خدایاشکرت واقعا. همراهم باش مثل همیشه و خدایا حال دل هممون رو خوب کن.

مژگان ❤😻
۰۵خرداد

+پنجشنبه رفتم امامزاده سید اشرف (ع) با مامانم و حس خیلی خوبی گرفتم. یه خانم هم بهمون شکلات نذری داد. دعا خوندیم کمی نشستم و برگشتم. حدس میزنم اگه مدت پیش میرفتم حس نوستالژی بدی میگرفتم (هر چند یادم نمیاد قبلا رفته باشم شاید وقتی کوچیک بودم) اما دیروز واقعا حسم خوب بود و بازم ایشاا... میخوام برم.

بعدشم رفتیم خونه مامان بزرگم از حدود ساعت پنج و شش عصر شبم موندیم تا بعد از ظهر جمعه. اخیرا یک بار دیگ هم شب خوابیدیم ولی این بار طولانی بوذ ‌باز به جای نوستالژی حس خیلی خوب بچگی بهم دست داد. اروم شدم کلی و حتی هوس فیتیله دیدن کردم! چون بچه بودیم همین کارو میکردیم اونجا. جای خالی پدربزرگم بعد مدتها زیاد حس کردم ولی در کل جالبه برام که انقدر احساس بچگیام بهم دست داد. نماز ظهرم رو تو اتاق افتابگیر با پنجره بزرگ خوندم در حالی که صدای گنجشک میومد و چه حسی بود :)

 

+چند شب قبل خونه مامان بزرگ بودیم و رفت حمام. بعد مدتی رفتم صداش کنم ببینم کاری داره انا اصلا جواب نمیداد. در حالی که صدای حرکت کردن میومد. اخرش اروم به خودش گفت کیه هی میگه ننه ننه :)))) از اون موقع هر بار یادم میاذ لبخند میزنم. بعدم گفت چون تو جواب نمیدی منم ندادم در حالی که اینجور نیست :)

 

+ دایی سعید... حضورش مداوم بود و حالا که نیست بدجوری حالمو خراب میکنه. حیرون موندم چرا ییشتر ازش احوالپرسی نمیکردم. مریض بود خیلی و ناراحت و تنها و من میخواستم کنارش باشم که تنها نباشه اما گاهی سخت بود به خاطر کارای خودش. حالا دعا میکنم برگرده و قول داذم به خودم که بیشتر پیشش برم. عاشق دورهمی بود و خداروشکر که اخرین باری که دیدمش توی باغ دورهم بودیم، البته به جز دو باری که توی بیمارستان دیدمش. دوشنبه هم میخوام حتما برم ملاقاتش. خدایا خودت شفاش بده. 

مژگان ❤😻
۰۲خرداد

داییم هفته گذشته چهارشنبه سکته کرد و رفت توی کما، باورکردنی نبود و هرچقدر میگذره باورنکردنی تر میشه برام، هرچی میگذره خاطرات بیشتری یادم میاد و اینکه چقدر نزدیک بودیم مخصوصا پارسال. وقتایی که سفر بودیم یا باغ یا هرجا. 

التماس دعا دارم از هرکی این پستو میبینه. 

مژگان ❤😻