مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۱۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

۳۰خرداد

امروز باغ بودیم. دراز کشیده بودم تو هوای محشر و کلی کتاب خوندم. کتابی از جان گرین نویسنده نحسی ستارگان بخت ما. الانم حسابی خسته ام . و میخوام بخوابم واقعا. البته بگم که ظهر گرممم بود . رفتم بالای پشت بوم یه نگاهی انداختم ، پشت بوم اتاق حدید، و خیلی خوشگل بود و باحال و خنک . دیگه میرم از این به بعد :)

شب بخیر.

مژگان ❤😻
۲۸خرداد

دیگه نیومدم بنویسم از بعد تولدم! یکی اینکه بابا طبق هرسال اسمس نداده بود، چون هر سال مداد. به مامانم گفتم بهش گفت ، مسافرت بود خودمم پی ام داذم تولد مبارک . دیگه کلییی پیام تبریک فرستاد. و بعدشم گفت دیدی فرستادم :) 

دوشنبه ۲۶ خرداد هم رفتیم کافه لوتوس با دوستام و تولد گرفتیم. کلی هک عکسای خوشگل نارنجی گرفتم. دیگههه بگم، یه لیست از نوشتنی ها درست کردم که بسام اینجا بنویسم از خاطرات بچگیم! 

فکر میکردم ۲۲ سالگی یعنی سن بالا اما الان احساس خوبی دارم چون بالاخرههههه دیگه احساس نمیکنم بچه ام! حس میکنم بالاخره جوونم ! خدایا شکرت. 

دیگه چی؟ سرم کلی شلوغه و پروژه نهایی وب هم اضافه شد به این داستان. راستی امتحان عملی گرافیک هم دادیم با شیوا گروهی :)

الانم میخوام برم برای فید پیجم فکر کنم و ایده بنویسم. و اینکه درباره مراقبه تو پیج بنویسم. فعلا :) حالمم عالیه راستی خداروشکر. امروز کمی مراقبه کردم و عالی بود بهتر از هر چیزی که فکر میکردم. 

مژگان ❤😻
۱۹خرداد

امروز کلی تبریک گرفتم. بابامم ظهر اومده بود ببینه من کجام گفته مژگان خانوم کجاست. دی منم حموم بودم. دگ شیوا رو هم رفتم دیدم کاردانان اموزشگاه. کلی حرف زدیم و خوش گذشت. 

مژگان ❤😻
۱۹خرداد

تولدم مبارک 😊😊😊 امروز حالم عالیه و البته تصمیم گرفتم عکاسی کنم واسه تولدم . خدایا شکرت واسه همه چی❤️❤️❤️

مژگان ❤😻
۱۸خرداد

فردا تولد ۲۲ سالگیمه. یهنی الان اخرای ۲۱ سالگی هستم. توی ۲۱ سالگی اتفاقات کاری خیلی خوبی واسم افتاد. کار کردم، کلی ایده جدید پیدا کردم و تصمیم گرفتم واسه کار جدید و کارای جدید در واقع. خلاصه که از لحاظ کاری عالی بود. به جز اینکه گاهی اوقات کار محتوا رو دوست ندارم. دیشب نداشتم، امشب دارم! 

خب بگذریم، به جز اون کلی خرید کردم لباس و چیزای مختلف. کلی بیرون و کافه رفتم، روزای خوب و بد داشتم. کلی کتاب خوندم. کار بلاگری رو شروع کردم. که خداروشکر داره به جاهای خوبی میرسه. 

دیگه چی؟ کلی برنامه ریزی کردم و بهش عمل کردم. کلی درس و پروژه و متن و پست و کار گرافیکی . 

نمیدونم ! راستش این چند روزه شاید بهتره بگم این ماه یکم ناراحتی واسم داشته. اما هنوزم خرداد واسم دوست داشتنیه. به ویژه ۱۹ خرداد. هر چقدرم حالم خوب نباشه یا عصبانی و ناراحت باشم، حالم در کل و از ته دل خوبه. واسه همینم میگم که ۲۱ سالگی رو دوست داشتم. و سلام میکنم به ۲۲ سالگی، راستی فرمانهایی مه نوشتم اخیرا رو هم خیلی دوست دارم:

بهت ایمان دارم خدا

شجاع هستم همیشه و برای تولدم 

خودمو با هیچکس مقایسه نمیکنم

معذرت خواهی میکنم و عذاب وجدان ندارم

خدا منو دوست داره

هرکس زندگی خودشو داره. 

همه چیز برای هرکس در بهترین زمان مخصوص خودش اتفاق می‌افته 

من پر از ویژگیهای ارزشمند و متفاوتم

حرف مردم برام مهم نیست

من خودم رو همینطوری که هستم میپذیرم

خودم باشم

خب خدایا شکرت. واسه امسال. چون زنده بودم و زندگی کردم و باز هم فرصت زندگی کردن دارم. خدایا شکرت. واقعا شکرت. که هستی و بهم اجازه و افتخار میدی که باهات حرف بزنم ، ازت عشق بگیرم و بهت عشق بورزم. 

شب بخیر دنیا. و فکر کنم کم کم خداحافظ ۲۱ سالگی و سلام به ۲۲ سالگی عزیز. انشاا... که خیلی خوب باشی واسم. 

مژگان ❤😻
۱۳خرداد

الان داشتم با خدای عزیزم حرف میزدم، یه قطره اشک از چشمم ریخت روی گونه ام. و چقدر ممنونم به خاطر این قطره اشک شوق . قطره اشک دوست داشتن خدای عزیزم. ممنونم خدای عزیزم برای همه چیز. دوستت دارم.

مژگان ❤😻
۱۲خرداد

قبلا هم همیشه میدونستم خدا دوستم داره، اما دیروز فکر کنم، به این نتیجه رسیدم که خدا واقعا دوستم داره؛ واقعا حسش کردم. واقعا از ته ته دلم. که خدا دوستم داره و حواسش بهم هست و هوامو داره و تمام این حسای خوب. ممنونم خدای عزیزم. خودت میدونی که منم عاشقتم ❤️❤️❤️❤️❤️
دعاهامو میشنوه، صدامو میشنوه، منو میبینه، دوستم داره، دوسش دارم. خدایا شکرت.

مژگان ❤😻
۱۰خرداد

خب نسبت به اون دو تا پستی کخ نوشتم حالم بهتره تقریبا اما نمیتونم بگم کاملا خوبم. باز اینم بگم در فاصله ای که اینجا نیومدم خوب بودم :) بد شدم باز اومدم :) خلاصه که امروز کلییی کار کردم و کلاس انلاین بیخود هم داشتیم (گرافیک) و خیلی خیلی خیلی خیلی خسته ام. البته استاد خوبه ها اما حس میکنم درسش کمی به درد نخوره. نمیدونم . 

واقعا دوست دارم برم بیرون، برم کافه، همه چی مثل قبل شه. از لحاظ روحی به یکم ارامش و تغییر خوب نیاز دارم. انشاا... رخ بده. 

الان که اینا رو نوشتم، بهترم . راستی یه گروه اینستایی هم در جهت حمایت از بلاگرهای کتاب هستش که عضو شدم امیدوارم خوب باشه. البته نه اینکه من فقط بلاگر کتاب باشما. اما منم عضو شدم. 

همین فعلا. شکرت خدای عزیزم که همه چی تویی و تویی و تویی. 

مژگان ❤😻
۰۸خرداد

فکر کنم اولین باری که خورشت ماست خوردم دبستا بودم و یه مهمون داشتیم. انقدر خوشمزه بود که نگوووووو و هرگز مثل اون نخوردم دیگه. شایدم یه بار توی عروسی بود که اولین بار خوردم اما طعم اون که گفتم واقعا عالی بود. 

چرا اینو میگم؟ یهو یادم افتاد : دی

پ. ن: امروز کلی کار کردم و خسته امممم

مژگان ❤😻
۰۷خرداد

امشب هم خوش‌حال نیستم، بدحالم. و با همه قهرم به جز خدا. من به تنگ آمده ام از همه چیز. دیشب نوشتم حالا خیلی هم حالم بد نیست؛ اما امشب هست. من به تنگ آمده ام از همه چیز. (اوه فکر کردم ننوشته بودمش!) اشک‌ها از روی گونه غلت میخورن و پرت میشن پایین روی شونه ام. بعضی هاشون به بالش برخورد میکنن و بعضیاشون همونجا روی شونه ام جا خوش میکنن. 

بدحالم از اشنا ها، از اعتمادهای بیجا بهشون و از دوست داشتنشون. خوشحالم که فهمیدم نباید دیگه اعتماد کنم بهشون. 
صد البته چیزایی واسه شکر کردن زیادن . دل گرفته نمیفهمه اما من که میفهمم. پس شکرت، چون تو باهامی و این مهم‌ترین چیزه. و شکرت برای هزاران چیز، هزاران بار

مژگان ❤😻
۰۶خرداد

من به تنگ آمده ام از همه چیز ، بگذارید هواری بزنم.

این شعر کوتاه روایت حال الان منه. چون میخوام دیگه تمام چیزا رو اعم از مثبت و منفی بنویسم، میگم که: نمیدونم اسم این حس چیه، غم؟ استرس؟ اما بیشتر از همه همون چیزیه که نوشتم انگار: من به تنگ آمده ام از همه چیز.

راستش دیروز داشتن فکر میکردم چطور بعضیا حرمت نون و نمک نگه نمیدارن. امروز تو ارایشگاه خانوم ارایشگر با تلفن جرف میزد و میگفت: ادما حرمت نون و نمک نگه نمیدارن اگر نگه میداشتن، خیلی چیزا فرق میکرد و خیلی اتفاقا نمی افتاد و... (نقل به مضمون البته) . 

خلاصه که بله! بعضیا حرمت نون و نمک ندارن، معرفت ندارن، انسانیت رو نمیدونن چیه. و جالبه منظورم از اون بعضیا در حال حاضر فقط ادمای آشناست و نه غریبه! بابا پس میگفتن فامیل گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن که! چی شد پس؟ امان از فامیل، امان از اشنا. که هل میدن ادمو، که حرمت نون و نمک و هیچی حالی‌شون نیست. 

من یکی که دیگه به این فکر نمیکنم فلانی فامیله، اشناس، نمیخواد بترسم، باید هواشو داشته باشم و...  نه نه نه . فامیل و غریبه وجود نداره. ادم آدمه و غیر ادم هم غیر ادم! فامیل و غریبه هم نداره. منظورم از ادم بودن هم انسانیت داشتنه. میتونم بگم فارغ از دین، اما نمیگم! چون که دیدم واقعا دین دارهای واقعی فرق دارن با بقیه. یه چیزایی واسشون مهمه، یه حرمتایی نگه میدارن. از خدا میترسن .

اخیش راحت شدم اینا رو نوشتما! نه اینکه حالم بد باشه و اینا، بیشتر به تنگ آمده ام از همه چیز. فکر میکنم (و امیدوارم) فردا که پاشدم بهتر شم. انشاا... . خدایا شکرت برای همه چی. مهم تر از همه برای بودنت، برای حضور، برای اینکه میدونم میشنوی منو. و چه جالب امشب خدا توفیق گوش کردن به آیات قرآن رو بهم داد. و اولین ایه به این مضمون بود که عجله نکنید خدا جواب ضالما رو میده. :) شکرت خدای جانم . 

مژگان ❤😻
۰۶خرداد

کوچیک بودم کارگردانی دوست داشتم و انجام میدم.

مژگان ❤😻
۰۳خرداد

یه تایمی از کار محتوا متنفر شده بودم و یه زور انجام میدادم، اما امروز داشتم فکر میکردم وقتی بیزینس خودمو شروع کنم، چطور از نوشتن محتواها بکنم؟!

مژگان ❤😻
۰۳خرداد

دو تا خاطره از بچگیم یادم افتاد: 

یکی تو ارایشگاه داشتم گیلاس میخوردم مامانم کاراشو انجام میداد رنگ و اینا منم هیچی نمیگفتم :) یکی هم با کفشای سفید کمی پاشنه دار بودم، داشتم از پله های ارایشگاه میرفتم پایین و صدی کفشام واسم جالب بود :)

فکر کنم اینا مال دو سه سالگیم باشخ، شایدم بیشتر نمیدونم

+حالا این:

*تانیا یادته به من گفتی بندازمت تو دریا ماهیا بخورنت؟
**کی؟

*تو گفتی

**به کی؟

*به من.

**(با خنده بدجنسی) خوب کردم 😂✋🏻

 

پی نوشت : تصمیم گرفتم شجاع باشم، درباره همه چیو به خصوص درباره تولد! نمیخوام فکر کنم حالا دیگه ۲۱ ساله نیستم. خب که چی؟ باید طی بشه عمر. منم تا جایی که تونستم استافده کردم و زندگی کردم به هر حال. بایذ ببینم بعدش چیه دیگه! مثل همون قضیه تغییر کردنه میمونه. که میترسی از یه مرحله بری بعدی اما نمیدونی چقدر تغییر خوبه و چه پیامدهای مثبت و خوبی داره. 

مژگان ❤😻
۰۳خرداد

امروز از حدودای ظهر تا همین الان خوابم میومد! دو تا پروژه کاری انجام دادم و یکم کار گرافیکی واسه سایتم اما تقریبا بی فایده بود. 

احساس ناامیدی میکنم، حس میکنم توی مصاحبه قبول نشدم. از طرفی میگم خب اینجوری کلی تایم واسه خودت داری. اما باز راضی نمیشم. نمیدونم. شاید خوبه واسم اینکه این کارو انجام ندم. 🤷🏻‍♀️

به جز اون، کار بلاگری زیاد خوب پیش نمیره. کاملا معمولیه. البته ایده جدیدی دارم واسش اما کلا فعلا که پیشرفت چندانی نکردم بعد چند ماه. 

خلاصه امشب ناامیدم یکم. البته من همیشه (یا اغلبببب قریب به اتفاق اوقات) به اینده امیدوارم. خداروشکر. نمیدونم ولی یه حس گیجی دارم. امیدوارم یه روز بیام این مطلبو بخونم و بگم اخیییششش همه چیزهمونطوری شد که از خدا خواسته بودم. انشاا... :) 

یکم کتاب‌ بخونم و بخوابم. البته زیاد حالم داغون نیستا! یه ذره فقط. 

مژگان ❤😻
۰۱خرداد

امشب نشستم و با خدا حرف زدم. و چقدر اروم و سبکبالم :)

مژگان ❤😻
۰۱خرداد

*مامان واسمون چیزبرگر بخر

**بابا هم میخواد؟

*بابا چیز برگر میخوای

***اره

***چیز برگر چیه؟!

😁😁😁😁

عصرا گاهی میریم باغ این روزا، باغ رو دارن درست میکنن و واسه همین خیلی اوضاعش خوب نیست و گلی و ایناس. اما خیلی باصفا و هوا عالی و اب توی جوب و اینا. بعدم اینکه میرن مامان اینا گل میچینن، منم نگاه میکنم و عکس میگیرم و کیف میکنم :) خدایا شکرت.

امروز پلنر رو شروع کردم. خیلی کاربردیه. دارم ریگ روان میخونم. زندگی قشنگه.

مژگان ❤😻