مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

۳۱شهریور

امشب بعد از خوندن چندفصل از بخش اول کتاب زبان گلها برای بار دوم، یهویی تصمیم گرفتم برم کمی دفتر رنگ کردنیم رو رنگ کنم.یکی از صفحات رو به صورت تصادفی باز کردم و شروع به رنگ کردن همون کردم.اول ستاره های لباس دختر رو زرد کردم،نتیجه کار چشمگیر شد.بعدش پس زمینه رو کمی قرمز و دامن رو قرمز پررنگ کردم. اولش میخواستم این کارهارو با صورتی انجام بدم اما نهایتا قرمزش کردم.

بالاخره کلش رو رنگ کردم،درحالی که تصمیم داشتم فقط قسمتی از اون رو رنگ کنم و بقیه اش رو بذارم برای بعد.

همچنین در حال رنگ کردم داشتم به این فکر میکردم که وقتی این دفتر رو کاملا رنگ کردم چه دفتر رنگ کردنی بخرم و از کجا.

مژگان ❤😻
۳۰شهریور

قبلا تعریف فیلم مادر قلب اتمی رو جایی خونده بودم.بعضی موقعیت ها و دیالوگ هاش جالب بودن اما به طور کلی اونقدرررر ها هم نپسندیدمش.

شهرزاد رو تا قسمت دوازده دیدم و سیزدهش نبود که بگیرم.و کلی فیلمای دیگه هم موندن واسه دیدن.

دیروز  تا کتاب سفارش دادم:پیش از آنکه بخوابم، یک به علاوه یک. خوشحالم از این بابت و کتابهای زیااادی هستند که باید بخونم.هنوز لیستشون نکردم اما گوشه و کنار ازشون عکس یا اسم ذخیره کردم.

مژگان ❤😻
۲۹شهریور

اتاقم خیلی نامرتب و کثیفه.خیلی چیزها احتیاج به سازماندهی [کار مورد علاقه ام] دارن.از کارت ویزیت های توی کشو گرفته تا لباس هایی که واسه زیر مانتو جلوباز هام گرفتم.چوب لباسی هامم پر از لباس هستن که بخشی از اونا باید منتقل بشن به کمد.

همچنین باید یک روتختی بخرم و یک میز کوچیک تر از اینی که دارم برای لپ تاپ،که امیدوارم میزی پُر کشو گیرم بیاد برای جادادن وسایل میز کنونی و وسایل لپ تاپ.

شیشه ی اتاقم هم خیلی کثیفه.

مایل و مشتاقم هرچه زودتر این کارهارو انجام بدم اما چون حالا هوا جوریه که باید پنجره اتاق باز باشه، هرچقدر هم اتاقم رو تمیز کنم باز خاک میگیره،همچنین وقتی هنوز میز لپ تاپ رو نخریدم نمیتونم فکری به حال کارت ویزیتها و بقیه چیزهای موجود در میز فعلیم بکنم.

اینها رو نوشتم که یک جور برنامه ریزی هم باشه برام، لیستی از کارهایی که میخوام انجام بدم!

مژگان ❤😻
۲۶شهریور

امشب رفتیم برای مادرم و دوستش کفش بگیریم که اونا کفش گیرشون نیومد.از همون اول من و دختر دوست مادرم از بقیه جدا شدیم و تنها رفتیم کل مجتمع پارک و اوسان رو گشتیم برای مانتو.بیشتر دلم یک مانتوی آبی آسمونی میخواست اما چیزی که در نهایت خریدم یک مانتوی زرشکی با راه راه سفیده.بعدش هم رفتم یک تی شرت طور سفید با طرح خوراکی (پیتزا،نوتلاو...)  برای زیرش گرفتم و یک سرکلیدی پشمالوی زرشکی :)

خب فعلا خرید هام تا حدودی تموم شدن اما یکی دوتا خرده ریز مثل دستبند و قوطی فلزی موندن.

خیلییی کم مونده به دانشگاه رفتن.نمیدونم چرا حالشو ندارم.همچنین حال فیلم دیدن برای پروژه مون.امیدوارم حسش بیاد.بیشترین چیزی که حالشو دارم استراحت و خرید و بیرون رفتنه :) و البته فیلم و کتاب. به همین زودیا باید برنامه ریزی کنم که با وجود پروژه و بقیه درس هام وقت برای کارهای مورد علاقه ام هم داشته باشم. هرچند با شناختی که از خودم دارم به زودی ساخت پروژه هم یکی از مورد علاقه هام خواهد بود :)

مژگان ❤😻
۲۵شهریور

کتاب "اتاق" رو از فیدیبو دانلود کردم، من نشر آموت رو میخواستم ولی فقط نشر روزگار رو داشت.من خیلی با کتابش ارتباط برقرار نکردم.یه جورایی خسته کننده بود.تا حدود صفحه نود رو خوندم ولی از اون به بعدش رو همینجوری رد کردم. 

این روزها تصمیم گرفتم بیشتر کتاب الکترونیکی بخرم چون کتابا رو معمولا فقط یکبار میخونم و میذارم کنار، یه جورایی جاگیرن.ولی هیچ جوره نمیتونم بیخیال کتابای کاغذی بشم چون که یه لذت خیلییی خاصی برام داره.حالا میخوام یکی دو تا کتابای مورد علاقمو به صورت الکترونیکی بخرم تا ببینم خوشم میاد یا نه.


پی نوشت: امروز رفتیم دانشگاه برای پروژه و بعضی کلاسای شیوا که نشد درستشون کنیم و قرار شده توی حذف و اضافه درست شن.بعدش رفتیم کافی شاپی که خیلی وقت بود میخواستیم بریم موکا خوردیم.تعریفی نداشت، زیادی شیرین بود و داغ هم نبود.

مژگان ❤😻
۲۴شهریور

کتاب ما تمامش میکنیم همین الان تموم شد.خیلی به شدت من رو یاد بعضی رمانهای ایرانی مینداخت.کتاب خوبی بود اما به همین علتی که گفتم خیلی هم دوستش نداشتم.به خصوص که فضای نسبتا غمگینی داشت.

درباره یک دختر آمریکایی بود که اسم و فامیلش و روحیاتش کاملاً مناسب گل فروش شدن بود،پسری رو در گذشته اش دوست داشت و پسری رو در حال و نهایتاً اتفاقاتی که واسشون افتاد.آخرش هم تا حدودی باز بود ولی میشد حدس زد چه اتفاقی خواهد افتاد.

مژگان ❤😻
۲۳شهریور

با یک حالت شلخته و یک روتختی مچاله شده نشسته بودم کتاب میخوندم و میخوندم و میخوندم...وسطاش رفتم کمی از بستنی زعفرونی که عمو منوچهر آورده بود خوردم و باز خوندم، رفتم سر لپ تاپ عکسای تابستون ۹۴ رو دیدم و باز کتاب خوندم.ناهار خوردم و باز خوندم،خلاصه هی خوندم.چند تا فصل خوندم تا بالاخره تصمیم گرفتم کمی بخوابم.چون قراره عصر بریم سر مزار پدربزرگم.

کمی خرید دارم که باید کم کم بخرم.ریز و درشت،از رو تختی گرفته تا مقنعه دانشگاه و تابلوی خوشگل برای اتاقم و... البته همیشه جزء اصلی خریدام یک مانتوئه.این دفعه میخوام آبی آسمونی باشه اما نمیدونم پیدا کنم یا نه.

مژگان ❤😻
۲۲شهریور

+امشب به همراه مادرم ،خواهرم و دوست مادرم و دخترش رفتیم برای خرید کفش.بعد از کلی زیر و رو کردن خیابون و تصمیم برای رفتن به یه جای دیگه بالاخره از مغازه ی اولی که یکبار ردش کرده بودیم کفش گرفتیم.بعدش هم یه شام خوشمزه نوش جان کردیم و وقتی اومدیم خونه تماس گرفتیم با عمو منوچهر که بیاد اینجا.من الان اومدم که بخوابم ولی گفتم قبل از خواب وبلاگم رو آپ کنم.یه چیز مهم اینکه کتاب خریدم :))))) کتاب ما تمامش میکنیم.


+امروز ظهر توی خونه مادربزرگ دایی مادرم گفت گاهی عطسه کردن به این معنیه که در کاری که در حال انجامش هسنی مقاومت کن،نه اینکه بیخیالش شو.به نظرم نکته قابل تاملیه.

مژگان ❤😻
۲۱شهریور

+دیروز لپ تاپ خریدم.k556 uq ایسوس که تجهیزات سخت افزاری خوبی داره و رنگش هم طلاییه.الان در حال انتقال دادن عکس، کتاب، موزیک و یک سری چیزهای کامپیوترم به لپ تاپ هستم.

بعد از گرفتن لپ تاپ، ساعت هشت رفتیم خونه مادربزرگم.بعد از مدتی دایی هم بهمون ملحق شد و شام خوردیم و ماها همونجا خوابیدیم.کمی مونده به ظهر برگشتیم خونه خودمون. جای پدربزرگم خالی بود.امروز صبح بعد از دم کردن چای اینو بیشتر حس کردم.چون اینکار رو همیشه پدربزرگ انجام میداد.

+قراره امروز بریم کفش بخریم برای دانشگاه. کمی خرید دیگه هم داریم.از شنبه، بیست و پنجم شهریور دانشگاه شروع خواهد شد.البته من فقط شنبه میرم و دیگه نمیرم تا اول مهر.پروژه رو نشد با استاد محمدی بردارم برای همین میخوام برم با استاد و آموزش صحبت کنم.با یک استاد جدید برش داشتم که نمیدونم کیه.

+عمو منوچهر هنوز ایرانه.شاید امشب بیاد خونه ی ما بمونه.تا حالا دو شب اینجا مونده و یک بار هم تا دوازده اینجا بوده.احتمالا تا بیست و پنجم ایران باشه. 

+مدتیه کتاب نخوندم.به شدت دلم کتاب میخواد.جایی نرفتم که بگیرم و اینترنتی هم سفارش ندادم،امیدوارم امروز گیرم بیاد. 

+تابستون در حال تموم شدنه.قرار بود بریم شمال که به علت فوت پدربزرگم نشد. همچنین باغ جوان و شهربازی ملک شهر هم قرار بود بریم که به همون علت کنسل شد.باغ هم که میریم جای پدربزرگ خالیه.

+همینا. :)


مژگان ❤😻
۱۴شهریور

در آخرین روزهای تابستون هیچ کار خاصی نمیکنم.دیروز رفتم مانتو برای دانشگاه گرفتم و یه سری خرید مونده.فردا قراره بریم دانشگاه برای دفاع کارآموزی.

فیلم های asp پروژه هنوز موندن و جز یکی هیچکدومشون رو ندیدم.حوصله ش رو هم ندارم اصلا.کتابم هم تموم شده و چیزی برای خوندن ندارم.دیروز میخواستم "ما تمامش میکنیم"  رو بخرم که برگه هاش سفید نبود و نگرفتم،امروز از نشر آموت سوال کردم گفتن اونا واسه چشم بهتره.

خلاصه که یکم کار دارم واسه انجام دادن و البته هیجان زده ام برای دانشگاه، انگار که قراره برم اول دبستان :) و یا انگار ترم اولم. 


مژگان ❤😻
۱۱شهریور

چون توی کتاب "اولین تماس تلفنی از بهشت"  مرتبا بهم یادآوری شده 'پایان زندگی پایان راه نیست' و 'بعد از این دنیا، دنیای دیگه ای هم هست' آروم ترم.


+عنوان رو وقتی نوشتم یه دفعه دلم یه جوری شد.کلمه ی مرگ و کلمه ی پدربزرگ در کنار هم....مرگش باور ناپذیر و عجیبه. صبح که از خواب پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم و کمی راه رفتم. بعد یه دفعه چشمم خورد به عکس پدربزرگم. یادم افتاد که در بینمون نیست. یه دفعه یادم افتاد...

مژگان ❤😻
۰۷شهریور

دوشنبه شب بود،نشسته بودم روی تختم که تلفن زنگ خورد و خبر دادند حال پدربزرگم خوب نیست. چشمامو بستم و باز کردم و امروز سه شنبه ی هفته ی بعدشه.یک هفته ی عجیب و شلوغ و غمگین به سرعت گذشت.

ذهنم در این هفته بسیار آشفته بود و خسته.همینطور بدنم.

تازه داره خاطرات یادم میاد...پدربزرگ مهربونم که همیشه بنابر یه خاطره ی بچگی واسه من خامه عسل میخرید.و آخرین باری که خونمون اومد برای من و خواهرم دو تا خودکار آورد.

آخرین باری هم که دیدمش جمعه، ۲۷ مرداد،توی باغ بود. 

مهربانی تو... 

مژگان ❤😻
۰۴شهریور

.

گیجم. انگار مرتبا فراموش میکنم پدربزرگم فوت کرده. نه اینکه یادم بره، در پس زمینه ذهنم هست ولی مثلا وقتی یه نفر میگه خدا رحمتش کنه، انگار به سرعت به خودم میام و جمله ای در ذهنم پررنگ میشه:پدربزرگم فوت کرده... 


مژگان ❤😻
۰۱شهریور

پدربزرگم سی ام مرداد فوت کردند.پدربزرگ عزیزم که دنیایی از دانش و معلومات بودند.اهل مطالعه،شیرین سخن،اشعار و ضرب المثل های زیادی میدونستند،مهربون،بسیار احساساتی و سرشار از صفات خوب دیگه بودند.

رفتن پدربزرگم ناگهانی و غیرمنتظره بود.ای کاش زمان بیشتری باهاشون میگذروندم.

پدربزرگ جانم که همش میخواستن همه دورشون باشن،عاشق نوه ها و بچه ها و خواهر و برادراشون بودند.همیشه وقتی زنگ میزدن میگفتن چرا نمیای اینجاها حتی اگه من میرفتم باز هم میگفتن نیومدی ها.

هنوز هم کاملا باور نکردم دیگه در بین ما نیستن.

مژگان ❤😻