مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۱۶۶ مطلب با موضوع «چیزای دیگه» ثبت شده است

۱۴اسفند

خب مثل هر سال میخوام درباره سالی که گذشت بنویسم. یعنی۴۰۲

چیزایی که به دست اوردم: اعتماد به نفس بعد از اشنایی با یک رویکرد در&مانی (خانواد[]ه درونی) که خیلی مفید بود. و کلا این حس که خودمو دوست دارم و بابت همه چی به خودم افتخار میکنم. امسال مخصوصا پاییز و زمستون عادت داشتم اکثر جمعه ها میرفتم کافه صبح. گاهی تنها گاهی با خواهرم گاهی با دوستان و خیلی عادت خوبی بود و امیذوارم حفظ کنم چون بقیه روزا سرکارم صبحش. عصرا هم البته گاهی میرفتم و میرم.

امسال ژل لب زدم برای اولین بار! دوست داشتم نتیجه رو و باز هم نوبت دارم برم هفته دیگه، کلا میخواستم بعد عید برم بعد یهویی تصمیم گرفتم کراتین و ژل رو قبل عید بزنم! :)))

امسال کار کردم کلی و یک پروژه پاذکست شروع کردم که البته نویسنده اش هستم فقط. دیگه رو پیج کتابمم کار کردم. کلیییی کتاب خوندم (هنوز برای امسال رو نشمردم) و کلیییی پادکست گوش کردم مخصوصا کودک درون که عالی بود و یکی جدید پیدا کردم بدست یو. 

زبان هم ادامه دادم و دیگه اخراشه البته شاید باز ادامه بدیم سال دیگه. اما به هرحال این ترم که تموم بشه دیپلم بهمون میدن (میان ترم چهارشنبه همین هفته اس!) 

کتاب- خودم رو کلی روش کار کردم که فکر کنم از اسفند پارسال شروعش کرده بودم. هنوز کار داره اما حتما بهار اینده اماده میشه و امیدوارم چاپش کنم. 

دیگه چی؟ نمیدونم فکر کنم کلی زندگی کردم. سختی و آسونی خوبی و بدی،اما مهم اینه از خودم راضی ام. بعد اینکه فهمیدم همه ناشرای خوب کتاب چاپ نمیکنن حتی بدون اینکه بدونن چیه، یاد گرفتم به زندگی همین الانم توجه کنم و ازش راضی باشم و این کارو کردم. حس بهتری دارم خیلی.

امسال یه گروه از دوستای جدید و خونوادگی داریم که البته فامیلیم و خیلی دوسشون دارم. کلی خوش میگذره باهاشون و اتاق فرار رفتیم و کافه و امیدوارم سال دیگه بازم کلی جاها بریم مثلا بدمینتون و بیرون اینا. شاید بولینگ هم بریم چون خواهرم میخواد. راستی ی نینی هم دارن که خیلی دوسش دارم. :* 

امسال چالش قند مصنوعی هم گذاشتم واسه خودم چند بار و نسبتا خوب عمل کردم

الان دیگه چیزی یادم نیست اما اگر یادم اومد باز مینویسم. 

امسال رو دوست داشتم و سپاسگزارم برای همه چی. خداروشکر. امیدوارم سال اینده برای خودم و برای همه عالی باشه و هممون به هرچی میخوایم  برسیم و خوشبخت و شاد باشیم هممون.

 

*بعدا نوشت: امسال دایی عزیزم رو از دست دادیم که واقعا ناراحت کننده بود و همچنان دلم براش به شدت تنگ میشه. امیدوارم روحش شاد باشه و دلم نمیخواد هرگز فراموشش کنم.

مژگان ❤😻
۱۱اسفند

متوحه شدم که جادوی مدیتیشن چیه واقعا! کلی کمک کرد بهم خودمو دوست داشته باشم و این ارزشمنده خیلی خداروشکر میکنم ب خاطر اینک چالش یک ماه مدیتیشن روزانه رو برای خودم گذاشتم. به هرکی این پستو میخونه توصیه میکنم مدیتیشن انجام بده. واقعا خوبه.۰

مژگان ❤😻
۰۴اسفند

شاید الان کمی زود باشه برای نوشتن از سال ۱۴۰۱ ولی میخوام بنویسم چون نمیدونم برسم دیگه یا نه.

اول از همه بگم که این دو سه ماه اخیر بی اغراق بیشترین تغییر رو داشتم در خودم. اول از همه سعی کردم تغذیه ام رو بهتر کنم، کمی تحرک بیشتر هم اضافه کردم. بعد از اون با خوندن کتاب نیمه تاریک وجود فهمیدم که لیاقتم بهترین چیزا هست و باید به صددرصد راضی بشم فقط. و همین اخیرا چهار میثاق رو خوندم که بهم کمک کرد کلامم رو بهتر کنم و همه چیز رو به خودم نگیرم. مورد بعدی هم چالش یک ماه مدیتیشن برای خودم گذاشتم که از همون روز اول مفید بود! انقدر حالم بهتره و میمونم تو زمان حال و عاشق خودم شدم که نگم!

واقعا خداروشکر میکنم به خاطر این تغییرات سراسر مثبت. 

خب حالا برم سراغ بازنگری کل سال. 

اولش از عید بگم که رفتیم کیش و اولین پرواز هوایی و کلی غر زدم که گرمه اما بعدا که فکرشو کردم دیدم کلی خوش گذشت. بعدش تولدم مهم ترین اتفاق بود که خیلی عالی بود و زیبا شده بودم. بعد از اون جراحی دو دندون عقل اتفاق افتاد که خداروشکر به خوبی گذشت. بعدش تابستون یا بهار بود که کلاس نویسندگی رفتم انلاین خیلی مفید بود و امید دارم در سال جدید حسابی از اطلاعاتم استفاده کنم :) و همچنین در تابستون کلاس زبان رو شروع کردم و کلاس حضوریم خیلی خوبه و روحیه ام رو بهتر کرده و زبانمم عالی شده. بعد از اون در پاییز ماشین خریدم به لطف خدا و با کمک خانواده ام. و زمستون هم که سرشار از تغییرات .

راستی امسال لپ تاپمو عوض کردم و موهامو از اول لایت کردم که این دفعه خیلی بهتر شد. پروتئین تراپی هم کردم اونم عالی شد. همه چی هم خوب :) وای فکر کنم چند سال میگذره از اخرین باری که یه مطلب با ارامش اینجوری نوشتم.

مثبت خودم. واقعا میگم نسبت به چند سال گذشته همین دو ماهه خیلی عوض شدم! مخصوصااااا چند روزه که حالم عالیه و ارومم. خبری از بی طاقتی.و بی حوصلگی سابق نیست و خودمو خیلی دوست دارم. 

سال خوبی بود برام شکر خدا. انشاا... به اهداف ۴۰۲ هم خواهم رسید. نوشتم همه رو. مخصوصا دوتاشون برام خیلی مهمن و میدونم خدا کمکم میکنه. 

یه هدف مهم در زندگی شخصی دارم و یه هدف مهم هم در زندگی کاری. یه چیز جدیدی هم شروع کردم که انشاا... نتیجه عالی میشه و یه جورایی رسالت و استعدادم در زندگی رو به کار خواهم گرفت :)
همین :) امیدوارم که شرایط کشور برای هممون بهتر بشه و از ته دل ارزو میکنم حال همه هممون خوب باشه همیشه. 

 

بعدا نوشت:

الان رفتم از سال ۱۴۰۰ و ۹۹ رو خوندم هی فهمیدم باید چیز اضافه کنم!

یکی اینکه امسال تابستون سه تا گربه کوچولو مهمون خونمون بودن. بعد اینکه برنامم اینه باز تو سال جدید به خدای عزیزم نزدیک تر بشم. واقعا میخوام! دوستت دارم خدای من. اگه حتی منو به دوزخ افکنی هم میدونی دیگه! به دوزخیان میگم که تو رو دوست دارم ♥️

مژگان ❤😻
۰۷مهر

امروز روز شانسم بود! خب شایدم نبود! به هرحال صبح که فکر میکردم کمی وزن اضافه کردم با ترس و لرز رفتم روی ترازو و در کمال تعجب دیدم وزن کم هم کردم! خیلی خوشحال شدم انقدر که چند ثانیه اول نمیفهمیدم دقیقا دارم روی ترازو چی میبینم! بعدش برای صبحانه ام املت درست کردم و تخم مرغش دو زرده از اب درومد! البته چند روز پیش هم اتفاق مشابهی افتاد. 

البته شواهد خوش شانسی امروزم همینجا تموم شدن و دیگه نشونه ای مبنی بر این موضوع پیدا نکردم. البته اتفاق خاصی نیفتادن هم گاهی از خوش شانسیه!

امروز کتاب زنی در کابین ده رو تموم و کتاب بادام رو شروع کردم. دو قسمت از سریال بلک میرور رو هم دیدم که اولی واقعا جذاب بود. درباره انتقال ناخوداگاه فردی به دیگری و...

اما میخوام یه چیزم از چند روز پیش بگم. برای یکی دو روز متوالی حس تنهایی عجیبی داشتم. بهترین توصیفی که دقیقا توضیح میده چه حسی داشتم اینه: تنهایی مثل یه حیوون وحشی که توی قفس تن من گیر کرده بود خودشو به در و دیوار میکوبید. حس عجیبی بود و وحشت توی کل وجودم پخش شده بود. با این حال شکر خدا الان خوبم.

راستش نمیدونستم حس تنهایی رو میشه به صورت فیزیکی هم تجربه کرد!

خب فکر کنم برم یکم دیگه کتاب بخونم. نت ندارم خارجی. دارم به این فکر میکنم شبا چقدر میتونن بلند باشن که الان تازه نه و نیمه و چقدر دیگه باید صبر کنم قبل از اینکه خوابم بگیره! حداقل دیشب تا موقعی که چشمام به معنای واقعی کلمه داشتن بسته میشدن نمیتونستم دست از کتابم بردارم، امشبو نمیدونم.

*که یادم بمونه قبل خواب سه تا چیز از خدا بخوام و بابت سه تا چیز ازش تشکر کنم.

 

پی نوشت: دلم میخواست برای عنوان علامت تعجب بذارم ولی همینجوریشم حس میکنم علامت تعجبای این پست زیاد شدن و این چیزیه که ازش خوشم نمیاد. در واقع توی محتواهای نویسنده هام همیشه ازش ایراد میگیرم. باید به این فکر کنم که توی بلاگ شخصی شاید اوکی باشه :)

مژگان ❤😻
۱۳تیر

جمعه توی باغ که داشتیم با فرشته حرف میزدیم متوجه شدم چقدر تغییر کردم از موقع مدرسه و دانگشاه. خیلی منطقی تر فکر میکنم و البته از روی بعضی صحبتهای قبلیم احتمالا کمی منفی نگر تر شدم که این مدت روش کار کردم و از این لحاظ بهترم الان. 

اما بازم برام جالب بود این همه تغییر و اینکه تازه موقع صحبت با بقیه نمود پیدا میکنه و متوجه تغییر میشم، نه موقع فکر کردن.

 

مژگان ❤😻
۱۹خرداد

خب خب امروز تولدمه و اصلا نمیشه که نیام اینجا چیزی بنویسم. اول میخوام درمورد ۲۳ سالگی بنویسم. کارایی که کردم چیا بودن؟ ادامه دادن به شغلم با قدرت زیاد، کلیییی کتاب خوندن، رشد پیج کتابم، کلاس داستان نویسی که هنوزم ادامه داره، کلی لباس خریدم، بزرگتر شدن، شروع یک کار جدید که هنوز نمیدونم نتیجه اش چطوره (فایل)، انگیزه برای شروع کارای جدید دیگه که کلی تو برنامم هست، بزرگتر شدن و بهتر شدن، رنگ کردن مو، جراحی دندون عقل و کارای جدید دیگه.

خیلییییییی خوشحالم که یک سال دیگه بزرگتر و با تجربه تر شدم. امیدوارم در ۲۴ سالگی باز هم کلی پیشرفت کنم و کارای جدید انجام بدم. اصلا میدونین چیه؟ میخوام اسم ۲۴ سالگی و هدفش رو این بذارم: پیش به سوی چیزای جدید :)

کلی حس خوبی دارم الان که اینا رو مینویسم. انشاا... امسال بتونم سه تا برنامه کاری مهمم رو عملی کنم: پروژه خارجی محتوا، سرمایه گذاری (یک بار انجام دادم که نتیجه اش هنوز مشخص نیست ولی انشاا... خوبه) و نوشتن کتاب. به جز اینها چندین و چند هدف دیگه هم دارم که امیدوارم همشون اوکی بشن به لطف خدا. 

دیشب، حس کردم خدا باهامه! کمکم میکنه از تمام پله ها بالا برم. میدونم توی آغوشش هستم و کلی امید دارم که همه چی به زودی زود درست میشه.

در اخر انشاا... به زودی اوضاع کشورم و مردم عزیز کشورم خیلی بهتر میشه، خدایا شکرت بابت همه چی. ممنونم برای سلامتی و کار و خانواده و دوستان و همه چیزایی که بهم دادی و خواهی داد. پیش به سوی چیزای جدید به کمک خدا :)

مژگان ❤😻
۰۷فروردين

خببب ما از سوم تا شیشم فروردین رو رفته بودیم کیش، اینجا میخوام راجع به این سفر بنویسم که یادگاری بمونه.

روز اول وقتی رسیدیم رفتیم ساحل یکم عکس اینا گرفتیم و بعد رفتیم شاتل و پاراسل. من کلی ترسیدم و جیبیغ زدم اما خوشحالم که رفتم. مخصوصا پاراسل که پشیمون شده بودم و ترسیده بودم اما رفتم. غواصی هم خواهرم نیومد پس نرفتم.

بعد از اونا شب رفتیم رستوران شاندیز که غذای معمولی ولی گرون داشت و در کل غذاش خوب نبود اما فکر کنم پنج تا خواننده اومدن که بعضی آهنگاشون خوب بود. در اخرم ترنسفر هتل ما رو برد سمت هتل و کسایی که باهامون بودن خیلی باحال بودن و شروع کردن دست زدن اینا و کلی خوش گذشت. مخصوصا موقعی که اهنگ اول مال شادمهر بود و همه داشتن میگفتن لالایی لالالا واقعا حس خوبی داشت :)

روز دوم اولش رفتیم عکاسی از طرف هتل، بعدش سافاری که حیلی باحال بود و مامانمم باهامون اومد، بعدش مرکز تجاری رفتیم و یکی دو تا پاساژ دیگه که مرکز تجاری خوب بود و ازش خرید کردیم. من روسری و تی شرت و شکلات خارجی گرفتم. بعذ رفتیم ساحل سیمرغ و پیاده روی کردیم و رفتیم کافه و در اخر ساعت یازده و نیم کشتی تفریحی رفتیم که غذا بد بود و خواننده معمولی اما بدترین قسمتش این بود که خواننده دیر اومد طبقه بالا. برای ناهارم رفتیم دارچین که خیلی دوست داشتم. روز دوم ساحل مرجان هم رفتیم کوتاه.

روز سوم صبحش رفتیم عکاسی خودمون با درختای نخل و بعد پاساژ کوروش و هایپر پاندا که از پاندا کلیییی خوراکی خارجی خریدیم. و یکم چیزای دیگه. بعد تور دور جزیره که اصلا خوب نبود. کاریز و خانه بادگیر رو دوست نداشتم. درخت کهنسال هم چندان خوب نبود. فقط کشتی یونانی خوب بود اما به شذتتتتتت گرم بود. بعدش رفتیم پاساژ دیپلمات و بازار عرب ها که هردو خوب بودن و خرید کردیم. شامم همون پاساژ دیپلمات خوردیم که خوشمزه بود. بعدشم رفتیم اسکله عکاسی و اخرم ساحل سیمرغ و کافه. کلی هم نشستیم پای اب.

روز چهارم هم چمدون بستیم و تحویل دادیم. بعد رفتیم ساحل مرجان توی یه کافه خیابونی کلی نشستیم. خیلی گرم بود ما هم چیزای خنک خوردیم بهتر شد. در اخرم یکم پیاده روی توی خیابون و پاساژ مرجان رفتیم که حیلی قشنگ نبود اجناسش. بعدم دیگه رفتیم فرودگاه که پرواز کلی تاخیر داشت و همه خسته شده بودن. توی فرودگاه هم بابا کلی منتظرمون شده بود و در نهایت رسیدیم خونه و من به این نتیجه رسیدم هیچچچچ جا خونه خود اذم نمیشه :)))

پی نوشت:

۱-خانومه میگفت مرجان ها موجود زنده آن بعذ مامانم گفت اره من دیدم تکون خوردن و نحوه حرکتشون رو با انگشتش نشون داد 😁 بعذ شب گفت این چند تا مرجانو کی اورده تو اتاق، بهش گفتم یکیشو من اوردم بقیه شون دنبالمون ا‌ومدن خودشون 😂

۲-توی کافه خانواده بغلی پانتومیم بازی میکردن مامانم گفت چقدر اینا بی مزه آن همش دارن دابِسمُس بازی میکنن 😂

۳-خواهرم تو کل پرواز چسبیده بود به پنجره بیرون رو نگاه میکرد 😁

۴-خیلی خوش گذشت در کل اما یه سری جاها رو نباید میرفتیم. و خیلی گرم بود. اما خداروشکر خوب بود. انشاا... که همه به سلامتی برن سفر و برگردن و سال خیلی خوب و قرن بسیار عالی ای رو شروع کنن. هممون انشاا... ♥️

مژگان ❤😻
۲۷اسفند

فکر کنم هر سال اینجا میومدم درباره اون سال مینوشتم. الانم وقشته از ۱۴۰۰ بنویسم. از اولش بگم. بی صبرانه منتظر عید بودن چون کلی کار کرده بودم در سال ۹۹ و توی عید تقریبا هوش گذشت اما بعد بی صبراانه منتظر بودم کار کنم دوباره چون حوصلم سر رفته بود! بهار رو رفتن اتاق بالا و تابستون، اوایلش خوب بود بعد کم کم حس تنهایی بهم دست داد و اومدم پایین. قبلش اتاقم رو رنگ زدن. واکسن کرونا اومد و سه دوز زدیم؛ و توی تابستون کلی ترس کرونا رو داشتم. خیلی جای شلوغ نمیرفتیم قبل واکسن. بعد دیگه پاییز و زمستون کلیییییی کار کردم و خسته شدم. توی بهمن فکر کنم، کرونا کرفتیم هممون از نوع امیکرون که خداروشکر به خیر گذشت. 

توی ۱۴۰۰ اولین سرم عمرم رو زدم و خیلی زود شد ۴ تا سرم که خداروشکر چیز خاصی نبود. فشارم پایین بود و یکیش هم برای کرونا بود. دیگه چی؟؟؟ برای اولین بار موهام رو رنگ کردم که خیلیییییی همیشه منتظرش بودم و واقعا بهم اومد و بابتش خیلی خوشحالم. کلیییی کتاب خوندم تقریبا هر فصل ۱۲ تا ۱۵ تا. پیجم رشد کرد، کارم رشد کرد. با کلی ادم جدید کار کردم. کلیییی لباس گرفتم، گوشی جدید و ایپد گرفتم. کلی به پوستم رسیدگی کردم. با دوستام خیلی بیرون نرفتیم اوایل سال برای کرونا و بعد چون اکثر وقتشون رو سرکار بودن. 

برای سال جدید برنامه زیاد دارم که همه رو نوشتم و قطعا ارتباط بیشتر با دوستا و خانواده هم جزوشه انشاا... . اسفند هم که عموی مامانم از انگلستان اومد و کلی بیرون رفتیم باهاش برای خرید خونش و دعوتش کردیم و دعوتمون کرد و اینا و فردا صبحم قراره بریم کله پاچه بخوریم ایشاا... .

اهان یکی از هدفام هم باید ارتباط قوی تر و بهتر با خدا جان باشه، یادش بخیر یه زمانی خیلی نزدیک بودیم و واقعا واقعا میخوام که بازم همونطور باشیم. از اینجا به بعد هرچی به ذهنم برسه توی یه پاراگراف مینویسم.

همیشه فکر میکردم ۱۴۰۰ باید خیلی خاص باشه و بدون هیچ دلیلی فکر میکردم سالیه که محسن چاوشی کنسرت میذاره 😅🌝 فکر میکردم که منتظر مونده تا اون موقع که خاص باشه. ولی خب سال خاصی نبود، نمیگم بد بود میگم دقیقا جوری بود که باید باشه. مثل کل زندگی. خوبی و بدی با هم. خب این چیزی نبود کا سالها قبل وقتی ۱۸-۱۹ ساله بودم قبول داشته باشم. اون موقع فکر میکردم همیشه باید خوبی باشه فقط. ولی حالا امیدوارم خوبیا زیادتر باشه و بدیا کمتر و بی اهمیت تر. ۱۴۰۰ هم خوبی داشت هم بدی اما راضی ام خداروشکر و امیدوار و اماده برای اینکه شروع تازه ای داشته باشم، البته بعذ از ۱۴ روز استراحت :) انشاا... 

برای همه دلم بهترین چیزا رو میخواد. چون همه لایقش هستن. انشاا... که همه به چیزای دلخواهشون برسن و من هم همینطور. 

به امید یه سال بسیار عالی برای هممون، انشاا... ♥️
 

پ.ن: راستی اسم ۱۴۰۰ چی باشه؟ در راه رسیدن به بهترین ها 🫶🏻

مژگان ❤😻
۰۳دی

الان که دارم اینو مینویسم وضعیت اینجوریه که از شغلم راضیم اما از اینده میترسم! چه شغلی چه شخصی. اینکه چی میشه، مثلا وقتی ازدواج کردم چطوری کار کنم و اینا، با وجود کارم الان چطوری مسافرت برم و... اما مینویسم اینا رو چون باور دارم زندگی یه برنامه ای داره و همه چی تو زمان خودش درست میشه. پس منتظر وقتشم و میدونم یه روزی برمیگردم اینا رو میخونم و میگم اره همه چی درست شد. شکر خدای را از امید و از حضور .

 

مژگان ❤😻
۰۱مرداد

Abounded band

abounded tree

تا ابد یاد اون روز تو باغ میفتم که خواهرم داشت زبان گوش میداد :)

مژگان ❤😻
۰۳تیر

یه چیزی رو فقط و فقط سرکار با گوشت و خونم فهمیدم و درک کردم! چون قبلا حیلی شنیده بودم اما درک کردنش یه چیز دیگه بود. اینکه کاهی یه ادمی هست که دقیقا مطابق میلت نیست، یه کارمندی که کارش خوبه اما دیر میاد، بعضا تصمیم میگیره یه مدت جواب نده، یهو کارو ول میکنه. تصمیم میگیری نگهش داری چون میگی کی حوصله داره کاراموز ترین بده، از اول باید تایم بذارم سرم شلوغ میشه فلان و... اماااااا وقتی «مجبور» میشی از اول شروع کنی‌ با یه کارمند دیگه، میبینی به...! این همه وقت سرکار بودی! یه ادم متعهد که کارشو داره یاد میگیره هست بدون حرص خوردن تنها چیژی که نیاز بوده یکم تایم گذاشتن، یکم سر شلوغی و یکم شجاعت بوده! 

میگن چیژی که رفتنیه میره زور نزن واسه نگه داشتنش، چیزی که واسه توئه هم میمونه. چیژی که خوب و اروم باهاش کنار میای درسته، چیزی که زوریه نه! و در نهایت ادما عوض نمیشن معمولا! کسی که آن تایم نیست به طرز معجزه واری آن تایم نمیشه! حالا نمیگم اصلا چون قطعیتی وجود نداره، اما فکر میکنم احتمالش خیلی کمه ادم تو یه سری چیزا تغییر کنه. یا اینکه طول میکشه. 

مژگان ❤😻
۲۷خرداد

چند وقت پیش داشتم فکر میکردم یه ارزش مهم برای من اینکه که فعال و جاری و در حرکت باشم و راکد نباشم. بعد خواب دیدم یه نفر بهم کفت این شطرنج از چوب ساخته شده و ما حرکتش میدیم. و این نشون میده درخت فلان (اسم درختو گفت) هم شده سالی یک بار حرکت میکنه، دیگه چه برسه به ادم. بعد این حرفش تو خواب و بعد تو بیداری بهم امید داد که چیزای خوب اتفاق میفتن. 

 

حالا نمیدونم اینو جایی خونده بودم قصیه شطرنجو یا نه اما خواب خیلی به جایی بود :)

مژگان ❤😻
۱۹خرداد

امروز تولدمه :) بابام چند روز پیش یه ویدیو تولدت مبارک برای خودش سیو کرده بود تو اینستا که برام بفرسته. جالب اینجاست برای دختر پیدا نکرده بود برای پسر پیدا کرده بود 😂 خیلیییی بامزه بود واسم 🤍 کلی هم دوستا و خانواده عزیزم بهم تبریک گفتن 😍 باز میام مینویسم ☺️

 

 

بعدا نوشت: 

خب الان شبه و من اومدم همه چیو درمورد روز تولدم بنویسم. صبح که پاشدم مثل همیشه ساعت هشت و رفتن سرکار تا حدود یازده، البته این وسط صبحانه و پست اینستا و جواب کامنت تولد و اینام بود ☺️ بعد از اون رفتم واسه خودم کلی چرخیدم و یکم کتاب خوندم. نزدیکای دوازده بود فکر کنم که شیوا دوستم اومد یهویی و واسم یه کیک اورد که کلی سورپرایز شدم! البته با توجه به اینکه برام استوری تولد نذاشته بود و هیچی هم نگفت من یکم شک کرده بودم خبریه. خلاصه مثل اینا ک سورپرایز میشن دستم رفت طرف دهنم اما حوالی لپم موند 😅 بعدا فهمیدم معمولا ادا درنمیارن و واقعا ادم اینطوری میشه 😂 بعد از اون باز رفتم حدود یک ساعت سرکار ساعت دو تا سه و خورده ای و بعد خوابیدم. عصرم رفتیم بیرون تا برای شام رستوران سیگنیچر باشیم. 

رستوران قشنگی بود و غذاش خوب بود اما هیچکدوممون خیلی جا نداشتیم چون ناهار زیاد و بعد کیک خورده بودیم ! بعدم که اومدیم خونه و الان از روبروی کولر روی تختم دارم مینویسم. 

روز تولد خوبی بود خداروشکر. کلی تبریک گرفتم کلی دلگرم شدم. کلییییی خوشحال شدم. یک سال بزرگتر شدم و این یعنی امید بیشتر، عاقل شدن بیشتر، ماجراجویی های تازه و شروع یک فصل جدید و همه چیزای خوبی که همراه خودش میاره. من بیست و سه ساله ام ! هنوز بهش عادت نکردم اما عادت میکنم. خدایا شکرت برای همه چی ♥️ ۱۹ خرداد عزیز میخوام بدونی که هنوزم مثل بچگیام عاشقتم حتی اگه هوا خیلی گرم باشه 🥳😂🎂 

مژگان ❤😻
۱۶خرداد

دوشنبه گذشته رفتیم باغ واسه عکاسی تولدم، کلییی برنامه ریزی داشتم و خرید و اینا و البته استرس و این قضیه وقتی تکمیل شد که صبح همون روز عکاس گفت من نمیرسم بیام! خداروشکر زود یه عکاس دیگه با کمک دوستم پیدا کردم و رفتیم. 

چهارشنبه هم تولدمه که خب خوشحالم خداروشکر. این روزا کار میکنم و کلی برنامه دارم برای اینده و امیدوارم که همشون به خوشی پیش برن انشاا... .

راستش مثل سالای گذشته شایذ نرسم خیلی بنویسم برای ۲۲ سالگی، اما همینقدر میگم که توی ۲۲ سالگی کلی کار کردم و کلی توی شرایط کرونا بدون تفریح و با سختی دووم اوردم و برای همین به خودم افتخار میکنم. کلی موفق تر شدم و تونستم به یه سری آرزوهام برسم مثل گوشی و ایرپاد که همین هفته پیش خریدم. و یه گردنبند واسه تولدم خریدم. و کلییییی برنامه دارم و کلی چیزای دیگه. 

نوشتم موهامو رنگ کردم؟ کمتر از یک ماه پیش. خب اینم یک تجربه دیگه تو ۲۲ سالگی. دیگه چی؟ امیدوارم که ۲۳ سالگی پر از موفقیت و تلاش و خوشی و خوشبختی باشه با خانواده و فامیل و دوستان عزیزم. خدای شکرت برای همه چیزای خوب و اینکه هستی و اینکه مینویسم 🤍 دوستت دارم ۲۲ سالگی و بی صبرانه منتظرتم ۲۳ سالگی عزیزم :)

مژگان ❤😻
۱۳اسفند

خب به رسم هر سال، از سالی که گذشت مینویسم:

امسال موفق شدم کسب و کار خودمو شروع کنم. که مهم ترین قسمتش جنگیدن با ترس و در واقع موانع ذهنی بود. نمیتونم بگم تا الان خیلییییی رشد کرده اما خداروشکر میتونم بگم واقعا موفق بوده. دارم سئو هم یاد میگیرم و سال اینده انشاا... روی‌ سئو و تبلیغات کار میکنم که بهترم بشه. امسال بیشتر از همیشه تو عمرم پول دراوردم ! و بیشتر از همیشه کار کردم و بیشتر از همیشه فشار کاری روم بود. چند روز پیش جایی خوندم وقتی یه سری چیزو به دست میاری یه سری چیزو از دست میدی که این ارومم کرد! بهم نشون داد اوکی من وقت آزادم کم شده و ریلکس بودنم اما کار موفق دارم و پول بیشتر. 

به جز کار، امسال به خاطر کرونا حیلی بیرون نرفتم که خب این بد بود، نمیتونم بگم همشم خونه بودم اما باز نسبت به قبل کمتر بیرون رفتم و کمی‌غمگین بودم و مضطرب که بیشترین علتش کار بود و بعد از اون کرونا . امسال به بعضی آرزوهام رسیدم. همین کار، خزید چند تا چیز مثل گوشی، همزن برقی، یه رگال لباس (این ارزو نبود😂). 

خداروشکر امسال سالم بودم و خانواده ام سالم بودن. امسال تونستم مستقل تر و بزرگ تر بشم. امسال تونستم صمیمی تر باشم با خانواده ، منظم تر باشم ، و خلاصه به جز کرونا، سال خوبی بود برام. هرچند که نرفتن بیرون به علت کرونا توی کارم هم تاثیر خوب داشت. 

امسال کلی رویا به رویاهام اضافه شد. امسال فهمیدم میتونم و میتونم هر چی بخوام رو داشته باشم! فهمیدم چقدر قوی ام. فهمیدم چقدر دخترا میتونن قوی باشن. کتابای زیادی خوندم و یاد گرفتم. فهمیدم عشق اونه که رشد طرف رو بخوای و بدون اینک هیچ نیازی بهش داشته باشی محبت کنی. فهمیدم عشق اونه که فقط خودت و خودش باشی ن اینک واسه ارتباط با بقیه باهاش باشی. که این موضوع حیلییییی نکته مهم و بزرگی بود واسم. (باور‌ نکردنیه اما اینو همین امشب فهمیدم، تو کتاب خوندم 😅). 

میتونم همینجوری بنویسم و بنویسم و بنویسم! اما میخوام اینجا رو بگم دیگه خدایا شکرت. شکرت. برای همه چی.٫ واقعااااا برای همه چی. تو بهترینی . تو اجازه دادی یک سال دیگه رو به شکلی بی نظیر تجربه کنم. هر سال بهتر میشه! فقط باید خوبی ها رو از یاد نبرد تا متوجه این موضوع شد.

اهان اینم بگم امسال بوتاکس مو رو تجربه کردم به عنوان یه چیز زیبایی جدید . ولی در نهایت موهام با روغن بنفشه خوب شد! اهانننن چطوز اینو داشت یادم میرفت؟! امسال یه گربه داریم که هممون عاشقشیم. 

خدایا لطفا لطفا لطفا دل هممون همیشه خوش باشه. دل همه ما بنده هات. لطفا ما رو توی آغوشت بگیر. بذار حس کنیم همه چی امنه. لطفا کاری کن همیشه به یادت باشیم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم.

به امید اینکه قرن اینده بهترین چیزی باشه که توی زندگی هممون اتفاق افتاده :) 

مژگان ❤😻
۰۸بهمن

خیلی جالبه که منی که هیچوقت (مدتهاست) کتابی رو دوبار نمیخونم ، کمتر از یه هفته اس علاقه پیدا کردم بعضی کتابامو دوباره بخونم. از اون طرف دومین کتابی که دارم دوباره میخونم داخلش به این اشاره شده یه جاهایی که مثلا یه چیژی منطقی نیست، مثلا اینکه جهان همه چیو به یه نفر بده، علمی نیست. اما خب بعضی وقتا به جز علم و منطق باید به چیزای دیگه ای توجه کرد. گاهی اوقات ایمان داشتن، عشق، شعر و اینجور چیزا هم هستن که باید بهشون توجه کرد. البته ایمان و اعتماد به خدا چیزیه که همیشه ماورای همه چی قرار داره. همه چی. بالاتر. 

 

مژگان ❤😻
۲۴آبان

خیلییی وقته نیومدم اینجا. خیلی کارا کردم. اما حوصله نداشتم بنویسم. در واقع بعد از بلاگ اینتسا و اینکه همه چیو اونجا میذاشتم عادت کردم به اینجا نیومدن و وقتی هم بلاگ رو دیسیبل کردم واسه مدتی، دیگه خیلی اینجا نیومدم. باوجوداین اینجارو دوست دارم واقعا و الانم اینجام. مثل بک تو هوم!

اول از این روزا بگم. اینکه صحبها کار میکنم معمولا. شبا یه قسمت از دیس ایز آس، سهمیه یه کتاب کاغذی و یه الکترونیکی، بعدم هیییی میگم چیکار کنم بیکار نباشم! چون زیاد بیرون نمیرم واسه کرونا. بعد خلاصه تصمیم گرفتم این هفته بشینم محتوا واسه اینستای کسب و کارم درست کنم. با اینکه مجتوا دارم اما برای اینکه حوصلم نره. 

اهان راستی میخوام بوک بلاگر باشم. در واقع بلاگ رو تبدیل کنم به بوک بلاگ و نمیدونم چرا طول کشید که متوجه این موضوع بشم. شایدم میدونم، بیشتر میخواستم بلاگر لایف استایل باشم اما در عین حال نمیخواستم به جز یه جنبه خیلیییی کوچیک، زندگیمو به نمایش بذارم. 

و کار خودمو شروع کردم و گفتم یه مدت بلاگو میبندم. و خیلییی زود حدود چند روز بعد وقتی دومین کتاب اون مدت (فک کنم) رو تموم کردم، دیدم من واقعا به جایی احتیاج دارم واسه نوشتن درباره کتابا. و خب تصمیم گرفتم یه سری چیز قشنگ سفارش بدم برای عکاسی. بشقاب و گلدون و شمع و اینا. همه سفارشات رسیدن به جز یه کاسه روباهی. و یه سنگ دایره ای و یه چوب دایره ای هم میخواستم که بابام اورد برام. مامانمم قراره روتختی سفید بگیره. و دیگه تموم.  اگر انشاا... کار خوب پیش رفت، بازم چیز میخرم. 

دوستم شیوا گفته واسه عکاسی هایی که باید از خودم باشه کمکم میکنه اما گاهی وقتا هم نمیتونه. پس یکم مشکل عکاس دارم. اما حل میشه (مدتی پیش، پس از صد سال تصمیم گرفتم مثبت نگر بشم دوباره، خودمم نمیدونستم نیستم دیگه)

اخیشششش کلی نوشتم. حالا یه جنبه دیگه:

یه کُت دیدم تو پینترست: بذار ایمانت بزرگتر از ترس‌هات باشه. و فکر کردم و فکر کردم. به جز اونم یه ویدیو دیدم که وقتی درد میاد احساس زند. بودن میکنی و نور بدون تاریکی معنایی نداره. کلیشه ای هست اما درباره کلیشه هم یه چیز میگم بعدتر. خلاصه به این چیزا فکر کردم. و به اینکه اگه مشکلی پیش بیاد معناش این نیست که تا همیشه گارانتی شدی و مشکل دیگه ای پیش نخواهد اومد. بلکه زندگی آمیزه ای از مشکلات و خوبی هاست.

درباره کلیشه: اول از چیزا و جمله های کلیشه ای متنفر بودم. بعد فهمیدم واقعا خیلی مهم و درست بودن که تکرار شدن هی و در نهایت کلیشه ای شدن. اماااا بعدتر فهمیدم خیلیا این موضوع رو نمیدونن و اگه بهشون یه چیز کلیشه ای اما درست بگی، فکر میکنن تکراریه. واقعاا لازم نیست جمله جدیدی باشه، فقط کافیه درست باشه و حس خوب بده و کار کنه.

و یه چیز دیگه: بعد از مدتی گشتن دنبال هزار دستور العمل، اخرش فهمیدم خودم میدونم واقعا! منظورم این نیست که به یاد گرفتم نیازی ندارم دیگه که همه همیشه دارن. بلکه اینه که واقعا گاهی باید به خودت اعتماد کنی. همین. برای این کارم لازمه فکر کنی اول و تصمیم هیجانی نگیری، بعد کارتو انجام بدی و به خودت ایمان داشته باشی. حتی اگه اشتباه کردی، یاد میگیری و حتی بازم اگه اشتباه کردی حتما لازم بوده.

حالا که بعد مدتها اومدم بازم یه چیز دیگه دی: من به تازگی متوجه شدم که به سرنوشت باور دارم. نمیدونم قبلا دقیقا داشتم یا نه. فکر کنم بیشتر به تلااااااش زیاد خودم فکر میکردم و اینکه  چقدرررر مهمه و مهم تر از همه چی. اما باز الان فهمیدم واقعا سرنوشت هست و یهویی یه چیزای عجیبی اتفاق میفته که بیشتر میفهمی. مثلا از بابام خواستم تو بنگاها دنبال ماشین باشه و در نهایت وقتی چیزی پیدا نکرد یه نفر تماس گرفت یه جایی نزدیک خونمون ماشین داشت. و دیدم ببین سرنوشت اینه. اینکه تو دنبال یه چیزی هم هستی اما اون چیز به موقعش سرجاش خودش میاد طرفت. باید تلاش کرد قطعا. اما هرگز نباید سرنوشت رو یادت بره. شاید برای اینکه حد چقدر تلاش کردن و چقدرشو دست سرنوشت سپردن دونست، باید به قانون اگه سخته، درست نیست فکر کرد. 

همیننننن :) دیر ولی پربار اومدم :دی.

 

مژگان ❤😻
۰۶آبان

امشب یهو به این نتیجه رسیدم که خیلی اعصابم خرده کخ یه عده مردم تو امریکا تقریبا میتونن سرنوشت ما رو تو ایران رقم بزنن! نمیدونم واسه انتخابات واقعا به رای اونا اهمیتی داده میشه یا نه، اما واقعا مسحره اس واقعا مسخره اس واقعا مسخره اس.

چرا؟ مگه هممون ادم نیستیم؟! البته خیلی از دلایلش معلومه و به نظر من اهمیت دادن به علم و پژوهش یه دلیل خیلی مهمشه و چیزای دیگه. اما بازم دلیل نمیشه. ای کاش یه کشور بی طرف توانایی قضاوت و اعمال یه قانون خوب رو داشت که ما هی تحریم نشیم !

 

الان یاد اون روز افتادم. دانشجوی کاردانی بودم، انگار یه عمر ازش میگذره. یکی از بچه ها بلند اعلام کرد ترامپ رییس جمهور شد. لون موقع اصلا نمیتونستم فکرشم بکنم اینجوری میشه.

مژگان ❤😻
۰۴آبان

آلان تو فهم فلسفه جلد دو خوندم جه برای دوست داشتن ادمای دیگه، اشیا و خودمون ابتدا باید خدا رو به نحوه درست دوست داشته باشیم. عشق خدا باعث گناه نمیشه و موقتی نیست.

بعد دیدم بله! همونطور که قبلا هم به این نتیجه رسیده بودم، عشق به خدا همیشه هست، اونم هنیشه دوستمون داره، هرگز رهامون نمیکنه و همیشه باهامونه. چقدر دوست داشتنی. چه عشقی. 

واقعا ممنونم ازت خدای عزیزم. واقعا. برای بودنت.

و برای همه چی.

 

پ.ن: امشب با مامان کلی طولانی حرف زدیم. چراغا خاموش بود و همه خواب. من و اون تنهایی خیلی چیزا گفتیم و من خیلی چیزای عمیقا تو ذهنم رو گفتم که معمولا پیش نمیاد بگم. و خوشحالم. و مامانم هم فکر کنم خوشش اومد. 

و.ن۲: امشب مامان از بابا پرسید فرزانه اولش به انگلیسی چه جوریه. بابام با سه تا انگشتاش حرف اف رو درست کرد و من همش فکر میکنم چه خلاقانه بود :دی

پ.ن۳: اون روز بعد از اینکه مامان و خواهر حمایت کردن از سایتم، رفتم تشکر کردم و حس خیلی خوبی دارم حالا :)

مژگان ❤😻
۳۰مهر

امروز صبح یهویی متوجه شدم سایت یکم بهم ریخته ظاهرش . داده بودم کسی برای منو اوکیش کنه. کللللی عصبانی و ناراحت شدم و گریهههه کردم از یاداوری تمام کارایی که برای سای انجام داده بودم و حالا احتمالا باید تکرار میکردم. مغزم از کار افتاده بود و فکر میکردم کلیییییی کار باید انجام بدم تا درست شه. 

مامانم یهویی برای ناهار اومد اتاقم و دید دارم گریه میکنم، کلی باهام حرف زد. خواهرم هم اومد. هر دوشون گفتن ما بهت کمک میکنیم و اگه پولی لازم داشته باشی بهت میدیم. و من واقعا از اینکه انقدر حمایت کردن ازم ممنونم. و عاشقشونم . عاشق خونواده ام ❤️ خدایا شکرت.❤️

مژگان ❤😻