مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

خود عید 4 :)

پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۲۱ ب.ظ

امروز دومین روز خوشگل از عید سال 97 هست :)

صبح پاشدیم رفتیم فرشچیان من سه تا کتاب گرفتم، مامانم یک انگشتر، خواهرم یک مداد و شوهر خواهرم یک خودکار :)

بابام هم چیزی نگرفت.اونجا هزار تا از کتابهای مورد علاقم رو دیدم.و کلا چنین جاهای پرکتابی رو خیلییی دوست دارم. 

عصر جیگر خوردیم و بعد عمه ام به همراه پسر عمه ام و خونوادش اومدن خونمون.

بعد پاشدیم رفتیم خونه مادربزرگم که البته باید زودتر میرفتیم اما به خاطر عمه اینا حدود ساعت ده رفتیم، اونجا دختر داییم و شوهرش و دو تا از دایی هام بودن. مادربزرگم گفت امروز کلی مهمون اومده برامون. اونجا که بودیم همسایمون تماس گرفت بیاد خونمون و برای همین ما یازده نشده برگشتیم خونه.همسایه ساعت یازده اومد و قبل از دوازده رفتن.یه دختر کوچولوی حدود یه ساله دارن که ماشاا... شیطون و بانمکه و انشاا... خداوندحفظش کنه و زیر سایه پدر مادرش خوشبخت باشه همیشه :)


پی نوشت: در شب آرزو ها برای همه آرزوی خوبی وشادی و سلامتی و همه چیزای خوب رو دارم :)

پی نوشت2: الان چون ساعت از دوازده گذشته تاریخ سوم عید ثبت میشه. 

بعدا نوشت: الان دیدم تاریخ همون دوم هست و ساعتش 14 .به علت اینکه من نوشتن این مطلب رو از ساعت 14 روز دوم شروع کردم و به تدریج در کل روز کاملش کردم و بعد از اینکه ساعت دوازده منتشرش کردم همون ساعت نوشتن اولیه اش ثبت شد.


حس خوب نوشت :)    :

چقدر حس خوبی داره اینکه برم توی زیرزمینمون که چند تا صندوق میوه داخلشه و بوی خووووبی توش پیچیده.احساس میکنم توی سااالها پیش زندگی میکنم. فکر میکنم قبلا این بو رو توی خونه ی متصل به خونه مامان بزرگم اینا شنیده بودم.شایدم توی زیرزمینشون البته اولی محتمل تره. قبلاً توی یکی از اتاق های خونه مامان بزرگم اینا یک در بود که راه اتصال خونشون به یک خونه دیگه بود؛که اون خونه هم مال خودشون بود البته کسی اونجا زندگی نمیکرد و توی کل اون خونه وسایلی که کم مصرف میکردن رو گذاشته بودن یا لباس پهن میکردن و... آخرین و بزرگترین اتاق اون خونه راه داشت به دو تا مغازه ی لب خیابون که بعد از اینکه داییم لوازم تحریریش که توی مغازه بزرگتر بود رو بست سالها بود بسته بود و پدربزرگم اجاره اش نداده بود.من و خواهرم گاهی میرفتیم اونجا ها یک سرکی میکشیدیم.یادمه که یک یخچال سبز رنگ توی اون خونه بود که با پدال پایی درش باز میشد و من به همین علت عاشقش بودم  :)

بعد ها (چندین سال پیش) پدربزرگم اون مغازه ها و اون خونه رو با هم دیگه فروخت و اون دری که توی اتاق خونه مامان بزرگم اینا هست رو بستن و جلوش یک کمد بزرگ زدن. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۱/۰۲
مژگان ❤😻

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">